حاج حسین یکتا:
رفقا شهدا ما رو انتخاب میکنند
نه ما شهدا رو
از بین این همه شهید
یکیشون مِهرش به دلت میشینه
و انگار نگاهش باهات حرف میزنه
حواست باشه که
حرمت این انتخاب رو نشکنی!
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
شهید مدافعحرم محسن فرامرزی از اعضای تیم حفاظت آیتالله امامی کاشانی امام جمعه تهران بود او طی عملیات مستشاری به دست تروریستهای تکفیری در سوریه در ۳۰ آذرماه سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید. او در زمان شهادت، دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق، دارای سه فرزند به نامهای محمدرضا، فاطمه و محمدطاها بود.
سالروز شهادت محسن فرامرزی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
چند وقت پیش مشکلے داشتم و رفتم سر مزارش.
کلے گله کردم که چرا حاجت همه را میدے ولے ما را نه؟!
شب خوابش را دیدم.
بهم گفت: «آبجے!
من فقط وسیلهام،
ما دعاها را خدمت امام عصر(عج) عرضه میکنیم و حضرت- به اِذنالله - برآورده میکنند.
من واسطهام، کارهاے نیستم،
اگر چیزے میخواهید اول از امام زمان(عج) بخواهید...»
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
”شبِ جمعه”شده و روضه مرا ریخت به هم
”فاطمه” آمده و”کرب وبلا” ریخت به هم
واژه ای نظمِ جهان را به تلاطم انداخت
مادرش گفت بُنَیّ َ همه جا ریخت به هم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍉شب چلّه پارسال و حضور شب یلدایی
شهید رئیسی در کنار سربازان
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#طنز_جبهه
🔻بخش اول🔻
🔸بعد از ۵۰ روز مغازه به خودمان دیده ایم و نمیدانیم از کدام طرف برویم.🤭
🔹من و منصور و جعفر طول و عرض شام سنتر را چند بار متر میکنیم تا بفهمیم کسانی که نزدیک دو ماه است ما را ندیده اند الان از کدام رنگ و اسباب بازی خوششان می آید.😁
🔸هرچه سلیقه و پول💸 ته جیبمان داریم می تکانیم و یک ساعت بعد کنار رینگ وسط شام سنتر، کیسه های سوغاتی در دست،🛍 چشممان به جمال هم روشن می شود. خسته و گرسنه!🥴
🔹شما که غریبه نیستید، از اول هم گرسنه بودیم ۵۰ روز است خوراک دندانگیری نخورده ایم.🥲
🔸راه می افتیم سمت سوپرمارکت طبقه همکف بلکه از خجالت شکممان دربیاییم هنوز وارد نشده یخچال🥤 نوشابه های رنگارنگ چشممان را میگیرد.🤩
🔹در این ۵۰ روز هرچه گیرمان آمده باشد، قطعاً دیگر نوشابه گیرمان نیامده است.😄
🔸قوطی های یک قد و یک رنگ، صف بسته و مؤدب صدایمان میزنند.😍
🔹قیمت هایشان برایم سؤال است.🤔
قد و رنگ و برند یکیست؛ ولی طبقه به طبقه قیمتشان بالا میرود از ۱۵ لیر تا هزار لیر!😮
🔸لاکچری طور قوطی ۱۰۰۰ لیری را برمی دارم یعنی ۱۵ هزار تومان.😌
🔹بچه ها هم موافقند که بعد از این همه وقت نوشابه نخوردن بهترینش را بخوریم.😉
🔸خنکایش از روی قوطی🍹 جانم را قلقلک می دهد، یک نفس نزدیک نصفش را سر میکشم؛ شیرین و گازدار!😋
⬅️ادامه دارد...
همراه شهدا🇮🇷
#طنز_جبهه 🔻بخش اول🔻 🔸بعد از ۵۰ روز مغازه به خودمان دیده ایم و نمیدانیم از کدام طرف برویم.🤭 🔹من
#طنز_جبهه
🔻بخش دوم🔻
🔸منصور و جعفر هم دخل بقیه اش را می آورند و راه می افتیم.😌
🔹خوشحال و راضی از خدمتی که به شکممان کردهایم؛
هنوز در سوپرمارکتیم که احساس میکنم خون به صورتم دویده است.🥵
سرم داغ شده و ضربان قلبم زیاد!🤭
🔸به نظرم خستگی سفر است؛ ولی حالم به خستگی نمی خورد.
بیشتر به خوشحالی شبیه است تا خستگی!🫢🙂↔️
🔹منصور را نگاه میکنم صورتش به عرق نشسته است.😰
🔸جعفر هم مثل ما چند دقیقه یک بار دست روی پیشانی میگذارد و با حالش کنار نمی آید.😓
🔹هر سه نفرمان با بهت به قوطی خالی نوشابه در دست جعفر نگاه میکنیم.😳
🔸وامصیبتای منصور بلند میشود:
- یا زینب بعد این همه نوکری، زهرماری خوردیم؟!😫
🔹گریه مان گرفته است.🥺
دیگر رویم نمیشود در صورت منصور و جعفر نگاه کنم.
آنها هم!🙁
🔸به خودم بد و بیراه میگویم که:
چرا کارد به شکمم نزدم؟!😥
پنجاه روز نوشابه نخوردی، یک روز دیگر هم نمی خوردی طوری می شد؟ جهادت قبول نمیشد؟ آسمان به زمین میرسید؟😣
🔹قلبم ۱۰ بار در ثانیه میکوبد و سرم داغ است.🥴
🔸روی قوطی را میخوانیم لااقل بفهمیم چند درصد کوفت کرده ایم؛
ولی چیزی ننوشته است.🫣
🔹به سمت یخچال جهنمی که این قوطی را در دامنمان گذاشت، می روم بلکه بفهمیم چه خاکی
باید به سرمان بریزیم.🥲
🔸جعفر میگوید:
-همینمان مانده بود.😕
🔹غصه صدایش را پر کرده است.😞
🔸راست میگوید!
همینمان مانده بود که با دهن نجس، برگردیم ایران و مردم هم بیایند استقبالمان که خیر سرمان مدافع حرم برگشته است.🤭😆
🔹مثل آواره ها جلوی یخچال نوشابه ها ایستادهایم. قوطی ها بهمان دهن کجی می کنند.😬
🔸دلم میسوزد که چرا ۱۵ لیری اش را برنداشتم لااقل درصدش کمتر بود😑
⬅️ادامه دارد...
همراه شهدا🇮🇷
#طنز_جبهه 🔻بخش دوم🔻 🔸منصور و جعفر هم دخل بقیه اش را می آورند و راه می افتیم.😌 🔹خوشحال و راضی ا
#طنز_جبهه
🔻بخش سوم🔻
🔸کاری از دستمان بر نمی آید.
پشیمان بودیم از گناهی که حتی وقت نشد لحظهای از شیرینی گذرایش لذت ببریم.🥲
🔹یکی از کارکنان سوپرمارکت سمتمان می آید، تا اگر خریدی داریم راهنماییمان کند.🙁
🔸با کلی مِنّ ومن قوطی را نشانش میدهم و حالیاش میکنم این را خوردهایم و حالمان خراب است.😫
🔹دردمان را می فهمد؛ می گوید:
- خيي! هيدا ما الكحل. بـس كالري كثيييير....
(برادر این الکل نیست فقط کالریش خیلی زیاده)😌
🔸"ی" کثیر را اندازه حال خراب ما میکشد.🥴
دوباره روی قوطی را میخوانیم تازه میفهمیم انرژی زا خورده ایم نه الکل.😝
🔹بدنمان حق داشت
آن طور ندید بدید بازی در بیاورد.🥲
🔸این نوشابه ۱۰۰۰ لیری را پای دیوار هم می ریختیم، خوشحال می شد و به خودش تکانی می داد بدن ما که پنجاه روز است بهترین تغذیه اش إندومی بوده که جای خود.😅
🔹مستی از سرمان پریده و تا کار دست خودمان ندادهایم از سوپرمارکت بیرون میزنیم.🥹
🔸منصور و جعفر
از خنده نمیتوانند راه بیایند.😆
من هم؛
ماییم و خاطره ی مستی چند دقیقهای مان.😎
✅پایان
📚همسایههای خانم جان/ نوشته زینب عرفانیان/ روایت پرستار احسان جاویدی از تجربه اش در خاک سوریه
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️