#تلنگر:)
حواسمان باشد…🙂👌🏻
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ!🥀
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ!😍
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ!😒
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ!🤗
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "ﺩﻝ" ﺷﮑﺴﺖ!💔
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ!😃
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑُﺮﺩ!😔
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ!🤩
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "جدایی" انداخت!😠
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "آشتی" داد!😇
با "زبان" میشود آتش زد!🔥
با "زبان" میشود آتش فتنه راخاموش کرد!
پس حواسمان باشد🙃🤞🏻
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
🌎فوری/اهانت شهرک نشینان صهیونیست به پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله و سلم
🔴شهرک نشینان صهیونیست با سر دادن شعار «محمد مرده»، به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم توهین می کنند.
از مسجدالاقصی
▪️«رقص پرچم» و روز حساس سرزمینهای اشغالی
🔹قیلم از مقابل «باب العامود» ورود و خروج به مسجد الاقصی را نمایش میدهد از صبح امروز اشغالگران به مناسبت روز «رقص پرچم» در دستههای مختلف از صحن مسجد الاقصی عبور میکنند.
📺 پخش از مسجدالاقصی را اینجا https://tn.ai/2718884 ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور تحریکآمیز «نتانیاهو» مقابل صحن براق (امروز)
همراه شهدا🇮🇷
از مسجدالاقصی ▪️«رقص پرچم» و روز حساس سرزمینهای اشغالی 🔹قیلم از مقابل «باب العامود» ورود و خروج
کلیه نیروهای مقاومت نسبت به برگزاری تظاهرات پرچم و اهانت به مسجد الاقصی هشدار داده بودند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀رفیق شهیدم شرمنده تم
✨پلاک را از گردنت درآوردے!
▫️گفت: ازکجا تو را بشناسند؟
▫️گفتے: آنکه باید بشناسد ، میشناسد...!
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
واکنش فرزند شهید سلیمانی به اتفاقات آبادان
🔹زینب سلیمانی: آبادان و خرمشهر و تمام خوزستان برای حاج قاسم مظهر ماندن و استقامت بود؛ مردم خونگرمش را چو جان دوست داشت و برای دردها و رنج هایشان اشک میریخت و به یاریشان میشتافت.
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد.
آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آنها نشسته بود دچار استفراغ شد.
او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد.
پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند.
با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود...
مدت ها بعد سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند.
کاری از دستشان برنمی آمد.
رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آنها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی.
📚 حدیث خوبان ص۲۵۴
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــید مهدی زین الدین:
در زمان غيبت كبري
به كسي «منتظر» گفته ميشود
و كسي ميتواند
زندگي كند كه منتظر باشد،
منتظر شـهادت، منتظر ظهور امـام زمـان(عج).
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم.
میگفت برای تشییعکنندههایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلبشان باشم.
در مراسماتش به تأکید میگفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.»
از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینبوار بایستم. خواست تا ادامهدهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنهای تأکید داشت.
همیشه به من میگفت: «خانم! دعا کن یک جوری شهید بشوم که حتی ذرهای از زمین را اشغال نکنم .» و من میگفتم: «نه من از خدا میخواهم که یک مزاری از تو برای من بماند.»
#شهید_صادق_عدالت_اکبری 🕊🌱
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
همراه شهدا🇮🇷
🌱🌱 قسمت 14 حمیدکه ازروی شوق چشمش راروی بدی آب وهوابسته بودگفت:"هوابه این خوبی.اتفاقاجون
قسمت 15
حمیدآهی کشیدوگفت:"دست روی دلم نذار.من بی خبرازهمه جاوقتی این حرفهاروشنیدم ازاتاق بیرون اومدم وازمادرم پرسیدم شمامگه کجارفته بودین؟این حرفهابرای چیه؟مامان هم داستان روتعریف کردکه رفتیم خونه دایی تقی،ولی فرزانه جواب ردداد.منم باناراحتی وبه شوخی گلایه کردم که آخه مادرمن!رفتیدخواستگاری،منونبردین؟خودتون تنهایی رفتین؟کجابدون دامادمیرن خواستگاری که شمارفتید؟بعدهم رفتم داخل اتاق.اشکم درآمده بود.پیش خودم میگفتم من دخترداییمودوست دارم.هرچی میگذشت،اطمینانم بیشترمیشدکه توبالاخره زن من میشی،امابعدکه شنیدم جواب رددادی همش باخودم کلنجارمیرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکرمیکنم ودوستش دارم منودوست نداشته باشه؟"
صحبت به این جاکه رسید،من هم داستان قول وقراری که باخداداشتم راتعریف کردم.گفتم:"قبل ازاینکه شمادوباره بیایدوباهم صحبت کنیم،نذرکرده بودم چهل روزدعای توسل بخونم،بعدهم اولین نفری که اومدوخوب بودجواب بله روبدم،اماشماانگارعجله داشتی؛روزبیستم اومدین!"
حمیدخندیدوگفت:"یه چیزی میگم،لوس نشیا"درحالی که ازلحن صحبت حمیدخنده ام گرفته بود،گفتم:"می شنوم بفرما.
"گفت:"واقعیتش من یه هفته قبل ازاینکه برای باردوم بیایم خونتون رفته بودم قم،زیارت حرم کریمه ی اهل بیت.اونجابه خانوم گفتم یاحضرت معصومه سلام ا...علیهامیشه اونی که من دوستش دارموبه من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده،منوبه عشقم برسون!من توروازکریمه اهل بیت گرفتم."
تاملی کردم وگفتم:"حمیدآقا!حالاکه شمااین روگفتی،اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم روبرات تعریف کنم.البته قول بده شماهم زیادی هوایی نشی!"پرسید:"مگه چه خوابی دیدی؟"
گفتم:"چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتربالای خونه دورمیزنه ومنوصدامیکنه.وقتی بالای پشت بوم رفتم،ازداخل همون هلیکوپتریه گوسفندسربریده بغل من انداختن."
حمیدگفت:"خواب عجیبیه.دنبال تعبیرش نرفتی؟"
گفتم:"این خواب توی ذهنم بود،ولی باکسی مطرح نکردم،تااین که رفته بودیم مشهد.توی لابی هتل یه تعدادکتاب زندگی نامه وخاطرات شهدابود.اونجااتفاقی بین خاطرات همسرشهید"ناصرکاظمی"،فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.نوشته بودوقتی که مثل من باراول به خواستگاری جواب منفی داده بود،توی خواب می بینه یه هلیکوپتربالای خونه اومدویه گوسفندسربریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت.وقتی این خواب روبرای همکارش تعریف کرده بود،همکارش گفته بودگوسفندسربریده نشونه قربونی توی راه خداست.احتمالاتوازدواج که میکنی همسرت شهیدمیشه.اون ماهی هم نشونه ی بچه است؛البته همسرت قبل ازبه دنیااومدن بچه شهیدمیشه.نهایتاآخرقصه ی زندگیش دقیقاهمینطوری شد.قبل ازبه دنیااومدن بچه،همسرش شهیدشد.اونجاکه این خاطره روخوندم،فهمیدم که من هم احتمالاهمسرشهیدمیشم."
این ماجراراکه تعریف کردم،حمیدنگاه غریبی به من انداخت وگفت:"یعنی میشه؟من که آرزومه شهیدبشم،ولی ماکجاوشهادت کجا."
آن روزکلی باهم پیاده آمدیم وصحبت کردیم.اولین باری بودکه این همه بین ماصحبت ردوبدل میشد.به کانال آب که رسیدیم واقعاخسته شده بودم.حمیدخستگی من راکه دیدپیشنهاددادسوارتاکسی بشویم.تاسوارماشین شدیم،گفت:"ای وای!شیرینی یادمون رفت.بایدشیرینی میگرفتیم."
راهی نیامده بودیم که ازماشین پیاده شدیم.به سمت بازارچه کابل البرزرفتیم.دوجعبه شیرینی خرید؛یک جعبه برای خودشان،یک جعبه هم برای خانه ی ما.یک کیلوهم جدابرای من سفارش داد.گفت:"این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح هامیری دانشگاه بخور."
دوست داشتم تاریخ تولدحمیدرابدانم.برای اینکه مستقیماسوالی نکنم تاسفارش شیرینی هاآماده بشودازقصدبه سمت یخچال کیک های تولدرفتم.نگاهی به کیک هاانداختم وگفتم:"این کیک رومی بینین چه شیک وخوشگله؟تولدامسالم که گذشت!امادوم تیرسال بعدهمین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمیدآقا،شمامتولدچه ماهی هستین؟"
گفت:"به تولدمن هم خیلی مونده،تولدم چهاراردیبهشته."
تاحمیدتاریخ تولدش راگفت درذهنم مشغول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم،چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.من متولددومین روزچهارمین ماه سال بودم وحمیدمتولدچهارمین روزدومین ماه سال!
ازشیرینی فروشی تافلکه ی دوم کوثربایدپیاده میرفتیم.حمیدورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت.این پیاده رفتن هابرایش عادی بود،ولی من تاب این همه پیاده روی رانداشتم.وسط خیابان چندبارنشستم وگفتم:"من دیگه نمیتونم،خیلی خسته شدم."حمیدهم شیرینی به دست باشیطنت گفت:"محرم هم که نیستیم دستتوبگیرم.اینجاماشین خورنیست،مجبوریم تاسرخیابون خودمون روبرسونیم تاماشین بگیریم."
🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49