✍ #خاطره_ای_از_شهید_علی_بینا
🌷رادیو را به گوشم چسباندم. تا #مارش_نظامی می زدند، وجودم می لرزید.
چشم از در حیاط بر نمی داشتم.می خواستم پیش پدرم عادی جلوه کنم، نشد. نذر کردم به اسم #زهرای_اطهر که صبوری ام بدهد. گفتم: تو را به جان حسینت نگذار بشکنم. این راه را خودم انتخاب کردم، ولی نمی دانستم این قدر سخت است. پشیمان نیستم، به اسمت قسم فقط حیران شده ام. دلم را بزرگ کن. می دانم ضعیفم، ولی تنهایم نگذار. دستم را بگیر.
آن قدر #متوسل به دختر پیامبر(ص) شدم تا آرام شدم!
یک روز گذشت، دو روز گذشت، سه روز.
دیدم یک تار مویم سفید شده. گفتم: خدایا بی اجرم نگذار. امیدم به رحمت توست. آبرویم را حفظ کن، سر بلندم نگه دار. شاید دشمنی در کمین است و می خواهد شکستنم را ببیند.
یک هفته بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوال پرسی کرد و متعجب نگاهم کرد و گفت: چقدر نحفیف شده ای!
#خندید_و_گفت: آن روز که بلافاصله بله را گفتی، به فکر امروز نبودی.
گفتم: عهد کرده ام دوش به دوشت بایستم، می بینی که سرپا هستم.
چهره اش باز شد و گفت: #مرحبا_به_تو_شیرزن!"🌷
✍ #راوی: همسر سردار شهید علی بینا"
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada