eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
8.4هزار ویدیو
75 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ * #داستـــان ❤ #عاشقـــانه_دو_مدافـــع❤ #قسمت_بیست_چهارم _اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ * ❤️ _اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم... چادرم و درآوردم تو آیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ❓ چرا داره بہ دلت میشینہ❓ همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم _اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش علے فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش... _خندم گرفت ...هہ علے❓هموݧ سجادے خوبہ زیادے خودمونے شدم _در هر حال زود بود براے قضاوت هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد کجا فرار کردی❓ خندم گرفت فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم خوب پس چرا عوض نکردے هنوز❓ داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: بسم اللہ خل شدے ❓ خندیدم و گفتم بووووودم راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ فردا❓چہ خبره اسماء نمیدونم ماماݧ عجلہ داره براے چے مثلا عجلہ داره دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ إ مامااااااااااا... در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم راستے اسماء اردلاݧ داره میاد. از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد فردا خبر داره از قضیہ خواستگارے❓ _معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم: آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق _ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار خستہ بودم خوابیدم باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود. دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم موهام پریشوݧو شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم: ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ❓ مـݧ باهات آشتے نمیکنم تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت: بہ مـݧ میگے کچل❓از هیجاݧیہ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم: _اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوے و جورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے خندید و افتاد دنبالم بہ مـݧ میگے زشت❓ جرئت دارے وایسااا ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد _اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم... راستے نکنہ گلارو تو خریدے❓ ناپرهیزے کردے اردلان... خندید و گفت:بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم گل یاس❓اونم صلواتے❓ برو داداااااش برووو کہ خفہ شدیم از بو برو. _داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ... * نویسنده✍"" ادامــه.دارد.... 🏴 @Hamrahe_Shohada
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۵ ...کمی که حرف زدیم، یکی از کلیپ‌های با دوز پایین‌تر از آنی که به بابا نشان داده‌ام را نشانِ فاطمه می‌دهم؛ تصاویری از خشمِ نامقدس انسان. فاطمه باهوش است؛ حتما معنی این کلیپ گذاشتن‌ها را می‌فهمد. حجابی از حیرت چهره‌اش را می‌پوشاند؛ حیرت از رفتار انسان با انسان. فاطمه! می‌بینی، این آدم‌ها وقتی عصبانی می‌شوند چه می‌کنند؟ و چرا عصبانی می‌شوند؟ به نظرم، آن‌چه که آدمیزاد را عصبانی می‌کند، سنجه‌ای برای وزن کردن شخصیت اوست! جنبانندگان این خشم‌ها چه کسانی هستند؟ فکرم را مشغول کرده‌اند این کلیپ‌ها. در این تصاویر، صورت آدم‌هایی را می‌بینم که انگار با آدمیت بیگانه‌اند. صدای گریه کودکان سوری توی سرم می‌پیچد؛ کودکانی که من هم‌عصرِ آن‌ها هستم. آن‌ها را ندیده‌ام اما لابد، در سخت‌ترین شرایط، مثل هر انسانِ دیگری، امید دارند که کمکی از راه برسد... آخرِ همه‌ی دیدارهای عاشقانه که نباید شیرین باشد! سریال است مگر؟! ... 📔
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۴ ... عصر خودم را جمع و جور کردم و رفتم برای دیدن فاطمه.
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۵ ...کمی که حرف زدیم، یکی از کلیپ‌های با دوز پایین‌تر از آنی که به بابا نشان داده‌ام را نشانِ فاطمه می‌دهم؛ تصاویری از خشمِ نامقدس انسان. فاطمه باهوش است؛ حتما معنی این کلیپ گذاشتن‌ها را می‌فهمد. حجابی از حیرت چهره‌اش را می‌پوشاند؛ حیرت از رفتار انسان با انسان. فاطمه! می‌بینی، این آدم‌ها وقتی عصبانی می‌شوند چه می‌کنند؟ و چرا عصبانی می‌شوند؟ به نظرم، آن‌چه که آدمیزاد را عصبانی می‌کند، سنجه‌ای برای وزن کردن شخصیت اوست! جنبانندگان این خشم‌ها چه کسانی هستند؟ فکرم را مشغول کرده‌اند این کلیپ‌ها. در این تصاویر، صورت آدم‌هایی را می‌بینم که انگار با آدمیت بیگانه‌اند. صدای گریه کودکان سوری توی سرم می‌پیچد؛ کودکانی که من هم‌عصرِ آن‌ها هستم. آن‌ها را ندیده‌ام اما لابد، در سخت‌ترین شرایط، مثل هر انسانِ دیگری، امید دارند که کمکی از راه برسد... آخرِ همه‌ی دیدارهای عاشقانه که نباید شیرین باشد! سریال است مگر؟! ... 📔
همراه شهدا🇮🇷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_بیست_چهارم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا با اتوبوس میرفتیم مشهد اما من فقط بغض و سک
اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر اما من نرفتم اون چندروز مشهدمون سریع گذشت وقتی از مشهد برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم نماز خوندن شده بود غمم واقعا بلد نبودم نماز بخونم 😫😫 دستام تو هم قلاب کرده بودم خدایا من باید چیکارکنم تانماز بخونم خودت کمکم کن تو همون حالت گریه، خوابم برد خواب دیدم تو شلمچه ام 😭😭 یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم تو حسینه نماز جماعت هست شما هم بیا -آخه من نماز خوندن بلد نیستم شما بیا یاد میگیری -ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟ من محمد ابراهیم همتم به سمت حسینه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم بعداز اتمام نماز حاج ابراهیم رو به سمتم کرد و گفت :خانم معروفی من برادرتم همیشه تا زمانی که چادر مادرم سرته من برادرتم هرجا کم آوردی بهم متوسل شو صدام کن حتما جوابتو میدم یهو از خواب پریدم اذان صبح بود رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود بدین ترتیب نماز خوندن توسط حاج ابراهیم همت یاد گرفتم چندماهی از ماجرای نماز میگذشت احساس میکردم چشمم تار میبینه از یه دکتر چشم وقت گرفتم فردا نوبت دکترمه ..