eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
* 📚داستان ❤️ #عاشقــانه_دو_مدافــع❤️ #قسمت_پنجم در اتاق به صدا در اومد... مامان بود... اسماء جان❓
❤️💞❣️💛❤️💞❣️💛❤️💞❣️💛 *📚 ❤️ ❤️ 〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊 خانم محمدے❓❓❓❓ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر 〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊 ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان 〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊 داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓❓❓ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود❓زشت بود❓ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....* نویسنده✍️"" ادامــه.دارد.... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
همراه شهدا🇮🇷
#زندگینامه🔖!" #قسمت_پنجم🌿 یکی از ویژگی‌های بارز جهاد این بود که اگر به علمی احتیاج نداشت، هیچگاه سر
🔖!" 🌿" جهاد، زمانی که یازده سال داشت از طریق شبکه المنار برای فراگیری برخی توانایی‌های فنی از جمله آشنایی با نرم افزارهای پیشرفته و نحوه استفاده از آنها به سوریه رفت ... وی با افرادی به دمشق رفته بود که به مراتب سن‌وسال بیشتری از وی داشتند!! زمانی که استاد برگزاری کلاس مذکور در حال توضیح و شرح نحوه بهره‌برداری و استفاده از نرم‌افزارهای پیشرفته بود، به ناگهان جهاد خطاب به وی می‌گوید: (که اطلاعات شما در این زمینه اشتباه است، چرا که برای استفاده از این نرم‌افزارها می‌توان از راه‌های دیگری نیز بهره برد که به مراتب آسان‌تر از راهی است که شما معرفی می‌کنید). جهاد این مسأله را زمانی مطرح می‌کند ککه تنها یازده سال داشت!! پس از آن، استاد برگزاری کلاس از وی پرسید: تو از کجا به چنین اطلاعاتی دست یافته‌ای؟ وی در پاسخ گفت: پدرم چندین کتاب در این زمینه داشت که من با مطالعه آنها و سپس تکرار و تمرین، توانستم این مطالب را یاد بگیرم..🌿 راوی:‌دوست‌شهیدجهاد @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
‍ #قسمت_پنجم #شهيد_مهدي_زين_الدين بعد از این که از سوریه بر گشتیم . من قم ماندم و او رفت اهواز .
روز بعد از تولد لیلا تلفن زد . این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید " خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ " حرف هایش که تمام شد ، گفتم " خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . " این جا بود که عصبانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم " نه هیچ لزومی ندارد که بیایند . " اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی . " گفتم " عیب ندارد ، هنداونه بذار زیر بغلم " گفت " نه به خدا ، راستش را می گویم . تازه ما در مکتبی بزرگ شده ایم که پیغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پیغمبری رسید . مگر ما از پیغمبرمان بالاتر هستیم ؟ " 🌸پايان قسمت ششم داستان زندگي 🌸
همراه شهدا🇮🇷
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم #قــســمــتــ_پــنــجــم #داســتــانــ_عــشــقــ_آســمـ
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم وارد صحن مطهر میشــوم ،گوشهای مینشـینم،زیپکیفم را میکشم و مفاتیح ڪوچڪم را برمیدارم. کتاب را باز میکنم زیارت عاشورا زمزمه میکنم الــســلــامــُ عــلــیــڪ یــا ابــا عــبــدالــلــه،الــســلــامــعــلــیــڪ یــابــن رســول الــلــه.... بغضو دلــتــنــگی ڪــربلـا مـیتـرڪد ڪربلـایے ڪه همـین شــهدا را واسـطه قـرار دادم برای رفـتـنـش ... _حرم_‌حجــت_اســدی 😔😔😔این شـهید را واسـطـه ڪــردم برایدگرفتن برات ڪربلا و فاطمیه گذشــته ڪربلایی شــدم اشـڪهایـم بـنـد نـمی آید،باڪف دســتــم اشڪهایم را پاک مـیڪنـم،صدای زنــگ مــوبــایــل مــیــان هق هق مــن مـیـپــیـچـد نام فرحناز روی صـفـحـه خــودنـمـایـی مـیـڪـنـد. باهمــان صــداے گــرفــتــه ام جــواب مــیــدهمــ:جــانمــفــرحــنــاز "ســلــام زهرا گــریــه مــیــڪــنــیــ؟" صــداےمــرا صــاف مــیــڪــنــمــ:نهداشــتــم زیــارت عــاشــورا مــیــخــونــدمــ "قــبــول بــاشــه،چــه خــبــر تــا ڪــجــا پــیــش رفــتــیــ؟" آرام مــفــاتــیــح را مــیــبــنــدمــ:تادانــشــگــاه خــانــم ســلــیــمــانــے پــیــش رفــتــمــ،فــرحــنــازنــمــیــدونــے چــقــد مــهربــونــه همــســر شــهیــد."ایــجــان ســلــامــت بــاشــنــ" _شــمــا چــه خــبــر؟"ســلــامــتــیــ،بامــطــهره مــیــخــوایــم بــریــم چــادر بــخــریــمــ" آرام مــیــگــویــمــ:مــنمــچــادرم مــیــخــوامــ،مــیــخــواےدبــدون مــن بــریــد؟ صــدایــمــطــهره خــیــلــے ضــعــیــف بــه گــوشــم مــیــرســد:قمــڪــه مــرڪــز چــادره،فــرحــنــازحــرف مــطــهره را قــطــع مــیــڪــنــد:راستــمــیــگــه،همــونــجاچــادر بــگــیــر. نــگــاهیــبــه ســاعــت مــچــے ام مــے انــدازم و جــواب مــیــدهمــ:بــاشــه،بهمــطــهره ســلــام بــرســونــ "ســلــامــت بــاشــیــ،مــراقبــخــودت بــاشــ" چــشــمــانــم را مــیــبــنــدم و نــفــس عــمــیــقــے مــیــڪــشــمــ،مــگرمــیــشــود از ایــن هوا دل بــڪــنــمــ؟! بهثــانــیــه نــمــیــڪــشــد گــرمــے دســتــے را روے شــانــه ام حــس مــیــڪــنــمــ،چــشــمــانمــرا بــاز مــیــڪــنــمــ صــداے مــهدیــه در ســرم مــیــپــیــچــد: زهراخــوابــیــ؟ آرامــمــیــگــویــمــ:نهو ســریــع ادامــه مــیــدهمــ:مــهدےهمــیــشــه یــه روز بــریــم بــهشــت مــعــصــومــه؟ دانههاے تــســبــیــح را مــیــان دو دســتــش مــیــگــیــرد:آرهعــزیــزم ڪــنــارم مــیــنــشــیــنــد و لــبــخــنــد مــیــزنــد،ازآن لــبــخــنــدهاے مــعــروف.لــبــخــنــدش حــرف دارد! همــانــطــورڪــه نــگــاهش را بــه مــن دوخــتــه مــیــگــویــد:زهرافــردا شــام دعــوتــیــ،جــارےمــدعــوت ڪــرده. مــتــعــجبــمــیــگــویــم:مــن راضــے بــه زحــمــتــشــون نــیــســتــم ڪــیــفــش را روے شــانــه اش حــرڪــت مــیــدهد و مــیــگــویــد:چهزحــمــتــے عــزیــزم و بــلــافــاصــلــه مــیــگــویــد:بــریــمــ؟ ازجــایــم بــلــنــد مــیــشــومــ:بــریــمــ. قــدمــهایــم را آهســتــه بــرمــیــدارم،چــشــمــم بــه عــروسـکی می افـتد،روبه مهدیه میگویم :مــهدیه بیا اینجا من عروسک رو بگیرم برای محیـا... نام نویــســنـده:با نویمـیـنودری ‌‎‎‌