همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_شصت فاطمه کنار آمده با رفتنم اما میفهمم که رف
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصتُ_یک
فروردین به چشم بر هم زدنی میگذرد. امروز سیام است. هنوز به بابا و مامان زمان دقیق رفتنم را نگفتهام اما دیگر وقتش رسیده! حاجحمید یکی دو روزی است که اصرار میکند بروم سمنان و ببینمشان اما میدانستم که اگر بروم، کار سخت میشود. هم برای من و هم برای آنها. تقصیرها را انداختم به گردن خودم، به حاجی گفتم میترسم بروم و دل کندن برایم سخت شود.
من نمیتوانم خودم را جای بابا بگذارم. نمیتوانم توی ذهنم تصور کنم حس و حال بابا را وقتی پشت تلفن میشنود که پسرش میگوید دارم میروم! غلبه میکنم بر فکرهایم؛ گوشیام را برمیدارم و زنگ میزنم به بابا. طول میکشد تا گوشیاش را بردارد. صدایش را که میشنوم، دلم هری میریزد! میکوشم به خودم مسلط باشم، صدایم نلرزد، حالم را طبیعی جلوه بدهم و هیجانم را کنترل کنم!
حال و احوالی میکنیم و میروم سراغ اصل مطلب:«بابا من دو روز دیگه اعزامم...» تا این جمله را میشنود، اصرار کردنش شروع میشود که بروم سمنان و یک دل سیر ببینمشان. هرچه اصرار کرد، به خرجم نرفت. تصمیمم را گرفته بودم. بابا میگفت اگر نیایی، من میآیم! گفتم بیا و بزرگی کن تا به همین تماس تلفنی اکتفا کنیم. گفت میخواهی بروی یک کشور دیگر؛ یک ماه و نیم هم که نمیبینمت، دلم طاقت نمیآورد، باید قبل رفتن ببینمت...
۶۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا