eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
8.4هزار ویدیو
75 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیست یک روز در میان باید سرم را بشویم که
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ... مدت مأموریت‌مان در سوریه به پایان رسیده. قرار بود من، احمد و رحیم، برگردیم به تهران و چند نفر از بچه‌های ما و نیروی قدس بمانند. در جواب سوال یکی از بچه‌ها که پرسید می‌خواهم برگردم یا نه؛ گفتم که پدر نامزدم به مسافرتی طولانی رفته و باید برگردم تا نامزدم و مادرش تنها نباشند. بعد از من، رو کرد به احمد و گفت «شماها که بروید، خط تقریبا از نیروهای ایرانی خالی می‌شود؛ فرمانده دوست دارد که بمانید، قوت قلبی می‌شوید برای نیروها و به هم کمک می‌کنیم.» احمد رفت توی فکر و گفت صبر کن، خبر می‌دهم. حرف‌هایش فکری‌ام کرده. به فاطمه قول داده‌ام که سر وقت برگردم. دلتنگی هم روی زمختش را نشانم می‌دهد، اما... وسط این فکرها، خودم را بین خاطرات مادرم پیدا می‌کنم. می‌گفت دایی‌اش، غلامرضا سالار، تک‌پسر بود. علَمِ عملیات والفجر8 که بلند می‌شود، مادرِ غلامرضا برایش پیغام می‌فرستد که دلم شور می‌زند، اندازه نصف روز هم که شده برگرد سمنان! پاپی‌اش شده بود که هرطور شده برش گرداند. در این حیص و بیص، گاو شیرده، یعنی تنها منبع درآمد خانواده از کف می‌رود. مادر دوباره فرصت را مغتنم می‌بیند و برای غلامرضا پیغام می‌فرستد که مأموریت را نیمه‌تمام بگذار و برگرد... خبر که به دایی مادرم می‌رسد، می‌گوید این، امتحانِ مال است؛ به سمنان برگردم، از چشمِ شهادت می‌افتم... غلامرضا مأموریتش را تمام کرد و حالا سال‌هاست که قبل اسمش، یک «شهید» می‌گذارند. این خاطره را توی دلم نگه می‌دارم... .... ۱۲۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌