eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.8هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_پنج بچه‌ها از دیروز در تکاپوی طرح‌ریز
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سال قبلش را برایم گفت. می‌گفت خواب دیده که حاج‌حمید او را با من به مأموریتی می‌فرستد؛ به جنگ. توی خواب حاج‌حمید به حسین سفارش کرده بود که مراقبت من باشد! خندیدیم به تعبیرش که حالا انگار واقع شده بود. حسین را که یک دل سیر دیدم، رفتم که به نیروهایم سر بزنم؛ در خانه‌ام؛ خانه‌ی کمیل. آدم گاهی به خانه‌ای که فقط نامش از آنِ اوست تعلق خاطر پیدا می‌کند؛ و بالاتر از آن، به آدم‌های خانه... اعصاب آدم‌های خانه خراب بود! تکفیری‌ها می‌آمدند روی خاکریزشان و پرچم سفیدی دستشان می‌گرفتند و می‌دویدند. می‌خواستند روحیه نیروها را تضعیف کنند. فاصله‌شان با ما زیاد بود و تیرهای بچه‌های خانه کمیل، نمی‌توانست حال تکفیری‌ها را بگیرد! نیروهای عراقی و سوری، نمی‌توانستند خشم‌شان را فروبخورند. به سمت آن‌ها تیراندازی می‌کردند اما این به هدف نخوردن‌ها و نرسیدن‌ها، خشم‌شان را بیش‌تر می‌کرد. فرماندهان هرچه می‌گفتند این کارها، جنگ روانی است، تیراندازی نکنید، به خرجشان نمی‌رفت. دلم طاقت نداد. سخت بود برایم که دشمن جلوی چشم‌مان جولان بدهد. پا پی شدم که یک قناصه در اختیارم بگذارند. آن‌قدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدند. چفیه‌ی عربی را بستم به پیشانی‌ام. نشستم پشت خاکریز. صورتم را گذاشتم روی بدنه قناصه و از توی دوربین، خاکریز دشمن را تماشا کردم. جنبنده‌‌ی پرچم به دست، هنوز روی خاکریز می‌دوید. آرام بودم. چشم‌هایم را دوختم به خاکریز دشمن. نفسم را در ریه‌هایم زندانی کردم. چند نفر از نیروهای عراقی و سوری نشسته بودند دور و برم و نگاه می‌کردند. دلم، فرمان شلیک را صادر کرد. ماشه را چکاندم. گلوله، فاصله ما و تکفیری‌ها را زوزه‌کشان، به چشم بر هم زدنی طی کرد. پرچم سفید تکفیری‌ها افتاد. نیروها جان تازه‌ای گرفتند. تکبیر می‌گفتند و شادی می‌کردند. حالا کسی جرأت ندارد که سرش را از آن خاکریز بالاتر بیاورد. این سو و آن سو می‌شنیدم که یک تک‌تیرانداز به خط آمده! سرمان که خلوت می‌شد، با حسین قناصه را برمی‌داشتیم، می‌رفتیم برای تأدیب و کل‌کل می‌کردیم با تیربارچیِ تکفیری‌ها! آفتاب، پشت سر ما بود؛ پشت خاکریز خودی. ... ۱۳۶ 📔