همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_نودوسه عصر که میرسد، سیدغفار به جمع بچهها اضا
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوچهار
ما از بچههای زمان جنگ آموخته بودیم که مناجات و دعا و زیارت عاشورا، خودش یک پا قوه نظامی است! چرا اینجا با دعا، دمخور نمیشویم؟ تصمیم گرفتیم از خودمان شروع کنیم. نیروهای عراقی هم آنجا در کنار ما بودند. تصمیممان این شد که اولین نماز جماعت مشترک با نجباء را برگزار کنیم.
یکی از بچهها انگار که تازه به ذهنش رسیده باشد، با تعجب پرسید اصلا چرا کسی اینجا اذان نمیگوید؟ جملهاش ماند توی ذهن و دلم. راست میگفت. مگر میشود جایی که مسلمانها جمعاند، صدای اذان شنیده نشود؟ آفتاب، پشت خاکِ سرخفام دشتهای خلصه پنهان میشد. غروب که از راه میرسد، میروم روی پشتبام مقر؛ اذان مغرب به افق خلصه:«اشهد ان علیا حجتالله» در دو سه هفتهای که در منطقه هستیم، این اولین صدای اذان است که به گوش نیروها میرسد.
بلد نبودم مثل یک موذن حرفهای اذان بگویم اما همینقدر از دستم برمیآمد. بیمیکروفون و بیبلندگو! از پشتبام مقر که پایین آمدم، بچههای عراقی آمدند سمتمان. به آنها رشاشات میگفتند. این صفت کسانی بود که با تیربار سنگین کار میکردند؛ مثل ما که میگوییم بچههای موشکی! وقتشان خوش شده بود از شنیدن صدای اذان:«حبیبی! تربت موجود؟»
تا آن شب، ارتباط خاصی با ما نداشتند و حالا تربت، حلقه وصلمان شد. حلقه زدیم گردِ بند بند اذان. به آنها با مِهر مُهر دادیم که نماز بخوانند.
با بچهها ایستادیم به نماز جماعت... نماز، اگرچه برای سهولت، فرادایش جایز است اما اصل بر جماعت است و اول وقت.
....
۹۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا