📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_چهلُ_هشت
ساعت، هشت صبحِ روز یکم فروردینماه سال 1395!
سالم را در محضر امام و در کنار فاطمه شروع میکنم. دستهای هم را محکم گرفتهایم و توی دلمان برای هم آرزوی خوشبختی میکنیم و من برای هردومان آرزوی عاقبتبخیری میکنم.
حول حالنا... میخواهم عوض بشوم و همه زندگیام را عوض کنم. میخواهم آن کسی باشم که دوست دارم، نه آن چیزی که یک ذهن مریض از من ساخته است. هرگز از تأخیر و دیر شدن به آرزوهایم ناامید نمیشوم. بخشش الهی به اندازه نیت من است... نیت میکنم... مینشینیم گوشهای از صحن آزادی؛ آزاد از دنیا؛ زیارتنامه میخوانیم. من به عادت همیشگیام توی کتابچه حرم، میگردم به دنبال زیارت جامعه کبیره.
چندسالی است که این زیارت، ذکر پرتکرار من است. و چندماهی است که معنای آن برایم وسیعتر شده! حالا وقتی میگویم «مبغض لأعداکم... حرب لمن حاربکم... معکم معکم لا مع غیرکم...» مشتهایم میل به گره شدن پیدا میکنند. دارم زیارتنامه را با تماشای تصاویر دمشق در پسِ ذهنم میخوانم که فاطمه میپرسد چرا دعای کوتاهتری نمیخوانی؟
میگویم میارزد اگر به جای همه دعاها، همین زیارت جامعه کبیره را بخوانی. جامعه، مثل اسمش، کاملترین زیارتی است که به دستمان رسیده... زیارت را که میخوانیم، فاطمه گوشیاش را میگیرد روبرویمان؛ سر خم میکند به سوی من و عکس میگیرد و نشانم میدهد. حال و هوای آن صبح بهاری، کیفمان را کوک میکند. در طول سفر دو سهروزهمان، هرچه توانستیم عکس گرفتیم! عکسها فقط ترکیب تصویرها نیستند؛ عکسها حس و حالِ لحظهها را هم در خود ذخیره میکنند! حس و حال این لحظهها را دوست دارم....
۴۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_هفت ظهر شنبه است که به مقصد حرم راه میافت
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_چهلُ_هشت
ساعت، هشت صبحِ روز یکم فروردینماه سال 1395!
سالم را در محضر امام و در کنار فاطمه شروع میکنم. دستهای هم را محکم گرفتهایم و توی دلمان برای هم آرزوی خوشبختی میکنیم و من برای هردومان آرزوی عاقبتبخیری میکنم.
حول حالنا... میخواهم عوض بشوم و همه زندگیام را عوض کنم. میخواهم آن کسی باشم که دوست دارم، نه آن چیزی که یک ذهن مریض از من ساخته است. هرگز از تأخیر و دیر شدن به آرزوهایم ناامید نمیشوم. بخشش الهی به اندازه نیت من است... نیت میکنم... مینشینیم گوشهای از صحن آزادی؛ آزاد از دنیا؛ زیارتنامه میخوانیم. من به عادت همیشگیام توی کتابچه حرم، میگردم به دنبال زیارت جامعه کبیره.
چندسالی است که این زیارت، ذکر پرتکرار من است. و چندماهی است که معنای آن برایم وسیعتر شده! حالا وقتی میگویم «مبغض لأعداکم... حرب لمن حاربکم... معکم معکم لا مع غیرکم...» مشتهایم میل به گره شدن پیدا میکنند. دارم زیارتنامه را با تماشای تصاویر دمشق در پسِ ذهنم میخوانم که فاطمه میپرسد چرا دعای کوتاهتری نمیخوانی؟
میگویم میارزد اگر به جای همه دعاها، همین زیارت جامعه کبیره را بخوانی. جامعه، مثل اسمش، کاملترین زیارتی است که به دستمان رسیده... زیارت را که میخوانیم، فاطمه گوشیاش را میگیرد روبرویمان؛ سر خم میکند به سوی من و عکس میگیرد و نشانم میدهد. حال و هوای آن صبح بهاری، کیفمان را کوک میکند.