eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 حساب و کتاب سلف دانشگاه، چند روزی است فکری‌ام کرده. هرچه حساب می‌کنم می‌بینم روزانه تعداد زیادی غذا اضافه می‌ماند و اسراف می‌شود. نامیزانیِ این حساب و کتاب، نامیزانم می‌کند. زنگ می‌زنم به مهرداد. می‌کوشد که حالی‌ام کند این تعداد اضافه آمدن غذا در مقایسه با تعداد کلی غذاها، طبیعی است. من اما از چیزهای نادرستی که برایمان طبیعی شده می‌ترسم! بی‌طاقتی‌ام را با مهرداد شریک می‌شوم. شب که می‌شود می‌رویم به سلف. تعداد زیادی از غذاهای باقی‌مانده را بسته‌بندی می‌کنیم. ماشینی جور می‌کنیم و از دانشگاه بیرون می‌زنیم. فاصله نسبتا زیادی را تا آن سوی تهران طی می‌کنیم؛ جایی که انگار تهران در آن رنگی نیست! بارانِ زمستان، می‌چکد روی شیشه ماشین و سُر می‌خورد. دستم را از ماشین بیرون می‌برم تا چند قطره‌ای را شکار کنم. می‌رسیم به آن‌جا که باید... تا از ماشین پیاده می‌شوم خشکم می‌زند. قابِ غریب روبرویم، دلم را به هم می‌ریزد. پسرکی که جثه‌اش می‌گوید عدد سنش هنوز دو رقمی نشده، دست‌ها و زانوهای کوچکش را روی زمینِ خیسِ باران‌خورده گذاشته؛ جایی نزدیک شیرابه‌هایی که باران نتوانسته بشویدش. خواهری که قدش اندکی- فقط اندکی!- بلندتر است، کفش‌ها را درآورده و پاهای کوچکش را بر پشت برادر گذاشته و توی تاریکی شب، چشم تیز کرده که لقمه نانی بین زباله‌های مردم بیابد. می‌خواهم جلو بروم اما پای رفتن ندارم. مهرداد چند تا غذا می‌برد برایشان. خواهر، سرش را از میان زباله‌های سطل بیرون می‌کشد؛ چشم‌هایش توی تاریکی برقی می‌زند. ترکیبِ سیاهی از اندوه و غبارِ نم‌زده، گونه‌های کوچکش را پوشانده. چیزی می‌گوید و دوتایی، با برادر، دست هم را می‌گیرند و به دو می‌روند. کلمات از ذهنم می‌گریزند. ساعتی بعد برمی‌گردیم. غذاها تمام می‌شوند اما شب، تمام نمی‌شود. آن برادر و خواهر انگار خواب را هم با خود به دو برده بودند... حساب و کتاب قلبم هنوز نامیزان است... بی‌خوابی می‌کشاندم پای قفسه کتاب‌هایم. انسانِ کاملِ علامه‌ی شهید را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. کلمات با صدای علامه در ذهنم مرور می‌شوند:«فرق انسان و غیرانسان این است که انسان، صاحب‌درد است.» بغضِ گلوگیر، شعر می‌شود در ذهنم: هرکجا دردی، دوا آن‌جا رود... ۴۵ 📔
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_چهار نیمه‌شب باز قلم مرا به خلوت می‌خواند.
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 حساب و کتاب سلف دانشگاه، چند روزی است فکری‌ام کرده. هرچه حساب می‌کنم می‌بینم روزانه تعداد زیادی غذا اضافه می‌ماند و اسراف می‌شود. نامیزانیِ این حساب و کتاب، نامیزانم می‌کند. زنگ می‌زنم به مهرداد. می‌کوشد که حالی‌ام کند این تعداد اضافه آمدن غذا در مقایسه با تعداد کلی غذاها، طبیعی است. من اما از چیزهای نادرستی که برایمان طبیعی شده می‌ترسم! بی‌طاقتی‌ام را با مهرداد شریک می‌شوم. شب که می‌شود می‌رویم به سلف. تعداد زیادی از غذاهای باقی‌مانده را بسته‌بندی می‌کنیم. ماشینی جور می‌کنیم و از دانشگاه بیرون می‌زنیم. فاصله نسبتا زیادی را تا آن سوی تهران طی می‌کنیم؛ جایی که انگار تهران در آن رنگی نیست! بارانِ زمستان، می‌چکد روی شیشه ماشین و سُر می‌خورد. دستم را از ماشین بیرون می‌برم تا چند قطره‌ای را شکار کنم. می‌رسیم به آن‌جا که باید... تا از ماشین پیاده می‌شوم خشکم می‌زند. قابِ غریب روبرویم، دلم را به هم می‌ریزد. پسرکی که جثه‌اش می‌گوید عدد سنش هنوز دو رقمی نشده، دست‌ها و زانوهای کوچکش را روی زمینِ خیسِ باران‌خورده گذاشته؛ جایی نزدیک شیرابه‌هایی که باران نتوانسته بشویدش. خواهری که قدش اندکی- فقط اندکی!- بلندتر است، کفش‌ها را درآورده و پاهای کوچکش را بر پشت برادر گذاشته و توی تاریکی شب، چشم تیز کرده که لقمه نانی بین زباله‌های مردم بیابد. می‌خواهم جلو بروم اما پای رفتن ندارم. مهرداد چند تا غذا می‌برد برایشان. خواهر، سرش را از میان زباله‌های سطل بیرون می‌کشد؛