#خاطره_ای_از_شهید_محمدرضا_منصوریان
🌹 « #شهید_محمدرضا_منصوریان»
🍃 #نام_پدر:عزت الله
🌸 #مسئولیت: معاون گروهان اطلاعات و عملیات
🌿 #تاریخ_تولد: ۱۳۴۰/۰۹/۰۱
🌼 #تاریخ_شهادت: ۱۳۶۲/۰۸/۲۹
🌷حس عجیبی داشتم. از پنجره قطار درخت هایی را که به سرعت می گذشتند نگاه می کردم. به یاد سرو قامتان #جبهه و #جهاد افتادم.
قطار به ایستگاه رسیده بود، راهی روستا شدم. میدان شلوغ بود با #تعجب گفتم: «#خبری_شده؟»
گفتند: «محمدرضا را آورده اند.»
گفتم: «کی؟»
گفتند: «با قطار تهران دامغان تازه رسیده.»
روی #تابوت را کنار زدم گفتم: «#پسرجان! همراه من بودی و من #خبر نداشتم.»🌷
✍ #راوی : مادر_شهید)
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید_حسین_قربانی_محمدآبادی
#نام_پدر: یوسف
#مسئولیت: تک تیرانداز
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۵/۰۶/۲۸
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷حسین علاقۀ زیادی به #جبهه داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمیداد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایتنامه زده و از دیوار و پشتبام به سوی محل اعزام فرار کرده بود.
سال هزاروسیصدوشصتوچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارجکردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شبها #کاشیکاری میکرد و روزها به آموزش شنا میرفت. #غواصی و #شنا را در چشمهعلی یاد گرفت.
بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباسهای جنگ تنگ شده؛ اجازه میدی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.»
مادر که از مجروحیت حسین رنج میبرد، دلش نمیخواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر #لباس_رزم بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج میزد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود.
او راهی جبههها شد در کنار دیگر رزمندگان به #دفاع_از_میهن_اسلامی پرداخت.🌷
✍ #راوی:خواهر شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#شهید_محمدحسین_هراتی
#نام_پدر: زین العابدین
#مسئولیت: فرمانده گروهان پیاده
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۲/۰۱/۰۳
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
میگفت: «بابا! نمیدونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه روحیهاش ضعیف میشه و باعث میشه شکست بخورن.»
در عملیات خیبر با هم بودیم. قبلاً او در اطلاعات عملیات خدمت میکرد و منطقه عملیاتی را خوب میشناخت. شبها از طریق ستارهها جهتیابی را به ما یاد میداد. به او #افتخار میکردم که برادر کوچکم #هوش و #ذکاوت زیادی دارد.
گفت: «اگه توی عملیات زخمی شدی، نباید منتظر باشی یه نفر با برانکارد یا آمبولانس بیاد دنبالت. اینجا منطقه جنگیه.»
گفتم: «باید چهکار کنم؟»
گفت: «تا میتونی بدو و اگه نتونستی، سینهخیر خودت رو به ایران نزدیک کن که دست عراقیها اسیر نشی.»
بعد از عملیات خیبر از گردان ما فقط شانزده نفر زنده ماندند. مرا که دید، در آغوشم گرفت و گفت: «اصلاً فکر نمیکردم دوباره زنده ببینمت.»
✍ #راوی:علی اصغر برادر شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada