eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.3هزار ویدیو
75 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁آمده بود پیش من چندماهی دریافت نکرده بود دیگر حقوق مرا واریز چرا؟ : چند روزی ازکار داشته ام شرعا گرفتن این حقوق شبهه ناک است @Hamrahe_Shohada
🌷 آمده بود روی مزار سید با یک جعبه شیرینی و بغضی که امانش را بریده بود. به سختی لابلای آن همه گریه توانست واژه­‌ی سلام را تلفظ کند. جعبه شیرینی را گذاشت روی مزار و اشک‌­هایش مثل باران شروع کرد به باریدن روی روقبری و آرام آرام با صدایی مبهم با حرف می­زد. تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود، اما از همان چند کلمه‌­ای که اندک وضوحی داشت؛ می­‌شد فهمید که دارد تشکر می‌­کند از سید مجتبی! نمی‌­شناختیمش؛ اما حال و روزی که داشت، به ما هم سرایت کرد و بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی رخ داده است، آرام اشک‌­هایمان از گوشه­‌ی چشم به پایین می‌غلتید. چند دقیقه‌­ای گذشت تا اندکی آرام شد. : «خواهرم! چی شده! اتفاقی افتاده؟!» گفت: «این سید بچه­مو شفا داد!» . باز هم یک اتفاق تازه، یک روایت غریب دیگر، مثل روایت­‌هایی که دوست و آشنا و در و همسایه برایمان تعریف می­‌کردند و ما متعجب‌­تر از قبل به مقام و منزلت سید غبطه می­‌خوردیم. گفتم: «می‌شه بگید دقیقاً چی شده؟!» گفت: «من بچه‌­ام مریض بود! هفته‌­ی گذشته از سر یه کم شیرینی برداشتم تا به نیت ­ام بهش بدم بخوره! الان بچه­‌ام خوبِ خوب شده و اثری از بیماری تو بدنش نیست. الانم این شیرینی­‌ها رو آوردم تا از سید تشکر کنم». و دوباره چادرش را کشید روی صورتش و همپای گریه‌­اش ما هم گریه کردیم. این خواهر بزرگوار هر هفته مهمان مزار سیدمجتبی می­‌شود و هربار هم کیک و شیرینی برای پذیرایی از مهمانان سید مجتبی می‌­آورد.🌷 ✍ : خانم ابوالقاسمی (خواهر) 🌷 🌷
( ) 🌷 تعریف می کرد: یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست . یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود. روبه من کرد و با حسرت گفت: یعنی می شه یک روز هم عکس ما را هم بزنند آن بالا ؟ : آنها برای زمان خوشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی. حال عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی می گشت تا بزند آن بالا پیش شهدا."🌷 @Hamrahe_Shohada
🌷تو مسير كه مي‌رفتيم راه‌آهن، تعریف كرد. :« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري . من دارم تو رو مي‌بينم كه تو مي‌زني. بگو آخه واسه چي مي‌خواي بري؟» ؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تو خونم غلط مي‌زنم.» رسیدیم. راه‌آهن به رنگ دراومده بود. … از كثرت رزمنده‌ها جاي سوزن انداختن نبود. سر و صورتشو با اين احساس كه آخرين باره كه مي‌بينمش، بوسيدم. او هم خم شد، دستمو بوسید. قاسم رفت. ۵ سال بود که اثری اَزَش نبود. وقتی هم پیداش کردن، یه و بود. استخونشو خاك گرفت. پلاك رو هم ديوار با عكسش بغل گِرِف. هرچَن زمان زیادی گذشته ولی هنوز هم كه هنوزه، آخرين حرفاش تو گوشمه. * زيادي مي‌كرد. دوست داشت همراه بچه‌هاي تخريب براي كردن برود. با اين وجود هنوز گفت نبايد بروي! گفت:« ! و ديگر هيچ نگفت.»🌷 @Hamrahe_Shohada