eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
8.3هزار ویدیو
75 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
‎ ‌‎‌ ‎ قسمت 15 حمیدآهی کشیدوگفت:"دست روی دلم نذار.من بی خبرازهمه جاوقتی این حرفهاروشنیدم ازاتاق بی
قسمت 16 نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کسانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروی وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبیند،به خصوص که حمیدراخیلی هامی شناختند. روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته ی حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند.ازدورمارابه هم نشان میدادندوباهم پچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصدای بلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه!" حمیدرازیرچشمی نگاه کردم.ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بود.انگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستی برای آنهاتکان دادوبعدهم گفت:"این بچه هاآبروبراآدم نمیذارن.فرداکل قزوین باخبرمیشه." ساعت نه شب بودکه به خانه رسیدیم.مادرم بااسپندبه استقبالمان آمد.حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت:"الان دیروقته،ان شاءا... بعدامزاحم میشم.فرصت زیاده." موقع خداحافظی خواست حلقه رابه من بدهدکه گفتم:"حلقه روبه عمه برسونید،مراسم عقدکنان باخودشون بیارن."گفت:"حالاکه حلقه بایدپیش من باشه،پس من یه هدیه ی دیگه بهت میدم."ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ درآوردوبه سمتم گرفت.حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه ای بودکه حمیدبه من میداد.به آرامی کاغذکادورابازکردم تاپاره نشود.ادکلن لاگوست بود.بوی خوبی میداد.تمام نامزدی مابابوی این ادکلن گذشت،چون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد. جمعه بیست ویکم مهرماه سال 1391روزعقدکنان من وحمیدبود؛دقیقامصادف باروزدحوالارض.مهمانان زیادی ازطرف ماوخانواده ی حمیددعوت شده بودند.حیاط رابرای آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق های بالابودند،.ازبعدتعطیلات عیدخیلی ازاقوام وآشنایان راندیده بودم. پدرحمیداول صبح میوه هاوشیرینی هاراباحسن آقابه خانه ماآوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ وپررفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاق هابودم،باوجودآرامش واطمینانی که ازانتخاب حمیدداشتم،ولی بازهم احساس میکردم دردلم رخت میشورند.تمام تلاشم رامیکردم که کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم،خواهرحمید،داخل اتاق آمدوگفت:"عروس خانم!داداش باشماکارداره." چادرنقره ای رنگم راسرکردم وتادرورودی آمدم،حمیدبایک سبدگل زیباازغنچه های رزصورتی ولیلیوم زردرنگ دم درمنتظرم بود.سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود.صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندبه سمتم آمد.کت وشلوارنپوشیده بود،.بازهمان لباس های همیشگی تنش بود؛یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی،آن هم طوسی رنگ.پیراهنش راهم روی شلوارانداخته بود. سبدگل راازحمیدگرفتم وبوکردم.گفتم:"خیلی ممنون،زحمت کشیدین."لبخندزدوگفت:"قابل شمارونداره،هرچندشماخودت گلی."بعدهم گفت:"عاقداومده تاچنددقیقه ی دیگه خطبه روبخونیم.شماآماده باشید."باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم. باوجوداینکه وسط مهرماه بود،امابه خاطرزیادی جمعیت هوای اتاق هادم کشیده بود.نیم ساعتی گذشت،ولی خبری نشد.نمیدانستم چراعقدرازودترنمیخوانندکه مهمان هاهم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد،آرام پرسیدم:"حمیدآقاگفت که عاقداومده،پس معطل چی هستن؟"مادرم گفت:"لابددارن قول وقرارهای ضمن عقدرومی نویسن،برای همین طول کشیده." مهمان هاهمه آمده بودند،اماحمیدغیب شده بود.کمی بعدکاشف به عمل آمدکه حمیدشناسنامه اش راجاگذاشته است.تاشناسنامه رابیاورد،یک ساعتی طول کشید.ماجرادهان به دهان پیچیدوهمه فهمیدندکه دامادشناسنامه اش رافراموش کرده است.کلی بگوبخندراه افتاده بود،امامن ازاین فراموشی حرص می خوردم. بعدازاینکه حمیدباشناسنامه برگشت،بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشدچهارقلم ازوسایل جهیزیه راخانواده ی حمیدتهیه کنندموقع خواندن خطبه ی عقد،من وحمیدروی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف،حمیدهم بافاصله،طرف دیگرمبل،چسبیده به دسته ها! سفره ی عقدخیلی ساده،ولی درعین حال پرازصمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه ی برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه ی حلقه ویک آینه که روبروی من وحمیدبود.گاهی ساده بودن قشنگ است.دست حمیدقرآن حکیم بود؛قرآنی بامعناوتفسیرخلاصه. ادامه دارد... ‎ ‌‎‌ ‎‎ ‌‎‌ ‎‌‌🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
همراه شهدا🇮🇷
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد🌱 قسمت 17 آن زمان پنج جزءازقرآن راحفظ بودم.هردومشغول خ
قسمت 18 شماره راکه گرفت،لبخندی زدوگفت:"شمارتوبه یه اسم خاص ذخیره کردم،ولی نمیگم."پیش خودم گفتم حتمایااسمم راذخیره کرده،یانوشته"خانم".زیاددقیق نشدم. رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم.یک ربع بعدتماس گرفت.ازامامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده راتاته رفتیم.ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده می رود.خیلی تعجب کرده بودم.اولین روزمحرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمیدجلوترازمن راه میرفت.قبرهاپایین وبالابودند.چندمرتبه نزدیک بودزمین بخورم.روی این راهم که بگویم حمیددستم رابگیرد؛نداشتم.همه جاتاریک بود،ولی من اصلانمی ترسیدم. کمی جلوترکه رفتیم،حمیدبرگشت روبه من وگفت:"فرزانه!روزاول خوشی زندگی اومدیم اینجاکه یادمون باشه ته ماجراهمین جاست،ولی من مطمینم اینجانمیام."بانگاهم پرسیدم:"یعنی چه؟"به آسمان نگاهی کردوگفت:"من مطمینم میرم گلزارشهدا.امروزهم سرسفره ی عقددعاکردم حتماشهیدبشم." تااین حرف رازد،دلم هری ریخت.حرف هایش حالت خاصی داشت.این حرفهابرای من غریبه نبودوازبچگی بااین چیزهاآشنابودم،ولی فعلانمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فکرکنم.حداقل حالاخیلی زودبود.تازه اول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاهارویاوآرزوداشتم.حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد.دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم. داشتیم صحبت میکردیم که یک نفررابرای تدفین آوردند.خیلی تعجب کردم.تاحالاندیده بودم کسی راشب دفن کنند.جالب این بودکه متوفی ازهمسایگان عمه بود.حمیدگفت:"تواینجابمون،من یک کم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم.حق همسایگی به گردن ماداره.زودبرمی گردم." همان جاتنهاوسط قبرستان نشسته بودم وباخودم فکرمی کردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدردرهمان لحظه احساس می کنیم ازمرگ دوریم.سوسوی چراغ های شهروامامزاده من راامیدوارمی کرد؛امیدواربه روزهای آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بودکه سوارماشین شدیم.گرسنه بودیم.آن قدردرگیرمراسم ومهمانهابودیم که ازصبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم.آن موقع،اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهرآمدیم.چون جمعه بودودیروقت،هرغذافروشی ای سرزدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود.بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت.قرارشدغذارابگیریم وباخودمان ببریم.حمیدکه کوبیده دوست داشت،برای خودش کوبیده سفارش داد.برای من هم جوجه گرفت.غذاکه حاضرشد،ازمن پرسید:"حالاکجابریم بخوریم؟"شانه هایم رابالادادم.این طورشدکه بازهم آن پیکان قدیمی مارابردسمت باراجین! چیزی حدودده کیلومترفاصله بود.بالای تپه ای رفتیم.ازآن بلندی شهرکاملاپیدابود.حمیدیک نایلون روی زمین انداخت وگفت:"اینجابشین چادرت خاکی نشه." تاشروع کردیم به خوردن،باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم.کمی که گذشت دیدیم نه،این باران خیلی تندترازاین حرف هاست!سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم. حمیدبرای اینکه توجهم راجلب کند،پیازرادرسته مثل یک سیب گازمیزد.خودش هم اذیت میشد،ولی میخندید.چشم هایش رابسته بودودهانش راهامیکرد.ازبس خندیدم،متوجه نشدم غذاراچطورخوردم.حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم؛دنیایی که قراربودمن برای حمیدوحمیدبرای من بسازد.حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ وناآشناودرعین حال لذت بخش بود.بیشترسکوت بین ماحاکم بود.حمیدمرتب میگفت:"حرف بزن خانوم!چرااینقدرساکتی؟"،ولی من واقعانمیدانستم ازچه چیزی بایدحرف بزنم.خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم،امادست خودم نبود. حمیدازهرترفندی استفاده میکردتامرابه حرف بکشد.ازدانشگاه گفتم.حمیدهم ازمحل کارش تعریف کرد،ولی بازوقت زیادداشتیم.چنددقیقه که ساکت بودم،حمیددوباره پرسید:"چراحرف نمیزنی؟وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت،انگشتم خوردبه زبونت.فهمیدم زبون داری،پس چراحرف نمیزنی؟!"تااین حرف رازد،باخنده گفتم:"همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟!" ساعت یک بودکه به خانه رسیدیم.مادرم مقداری انگورداخل نایلون ریخته بودکه حمیدباخودش برای عمه ببرد.انگورهاراگرفت ورفت.قراربوداول صبح به ماموریت برود؛آن هم نه یک روزودوروز،که سه ماه!من نرفته دل تنگ حمیدشده بودم.روزاول محرمیت مابه همین سادگی گذشت؛ساده،قشنگ وخاطره انگیز. ‎ ‌‎‌ ‎🍃🍃🍃 ‎ ‌‎‌ ‎‌https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
همراه شهدا🇮🇷
#یادت‌باشد قسمت 18 شماره راکه گرفت،لبخندی زدوگفت:"شمارتوبه یه اسم خاص ذخیره کردم،ولی نمیگم."پیش خو
‎ ‌‎‌ قسمت 19 ازساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم راگرفته بود.داشتم به قدرت عشق ودلتنگیهای عاشقانه ایمان پیدامیکردم. ناخواسته وابسته شده بودم.خیلی زوداین دلتنگیهاشروع شد.خیلی زودهمه چیزرفت به صفحه ی بعد!صفحه ای که دیگرمن وحمیدفقط پسرعمه ودختردایی نبودیم.ازساعت پنج غروب روزچهارده مهرشده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه! صبح اولین روزبعدصیغه ی محرمیت کلاس داشتم.برای دوستانم شیرینی خریدم.بعضی ازدوستان صمیمی راهم به یک بستنی دعوت کردم.حلقه ی من راگرفته بودندودست به دست میکردند.مجردهاهم آن رابه انگشت خودشان می انداختندوباخنده میگفتند:"دست راست فرزانه روی سرما."آن قدرتابلوبازی درآوردندکه اساتیدهم متوجه شدندوتبریک گفتند. باوجودشوخی هاوسربه سرگذاشتن های دوستانم،حس دل تنگی رهایم نمیکرد.ازهمان دیشب،دقیقابعدازخداحافظی،دل تنگ حمیدشده بودم.مانده بودم این نودروزراچطوربایدبگذرانم.ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟عقدرامیگذاشتیم بعدازماموریت که مجبورنباشیم این همه وقت دوری هم راتحمل کنیم.ساعت چهاربعدازظهرآخرین کلاسم درحال تمام شدن بود.حواسم پیش حمیدبودوازمباحث استادچیزی متوجه نمیشدم. حساب که کردم،دیدم تاالان هرطورشده بایدبه همدان رسیده باشند.همان جاروی صندلی گوشی راازکیفم بیرون آوردم وروشن کردم.دوست داشتم حال حمیدراجویابشوم.اولین پیامی بودکه به حمیدمیدادم. همین که شماره حمیدراانتخاب کردم،تپش قلب گرفتم. چندین بارپیامک رانوشتم وپاک کردم.مثل کسی شده بودم که اولین باراست باموبایل میخواهدکارکند.انگشتم روی کیبوردگوشی گیج میخورد.نمیدانستم چراآن قدردرانتخاب کلمات تردیددارم.یک خط پیامک،یک ربع طول کشیدتادرنهایت نوشتم:"سلام.ببخشیدازصبح سرکلاس بودم.شرمنده نپرسیدم،به سلامتی رسیدید؟" انگارحمیدگوشی به دست منتظرپیام من بود.به یک دقیقه نکشیدکه جواب داد:"علیک سلام!تاساعت چندکلاس دارید؟"این اولین پیام حمیدبود.گفتم:"کلاسم تاچنددقیقه دیگه تموم میشه."نوشت:"الان دوراه همدان هستم،میام دنبال شمابریم خونه!" میدانستم حمیدالان بایدهمدان باشد،نه دوراهی همدان داخل شهرقزوین!باخودم گفتم بازشیطنتش گل کرده،چون قراربوداول صبح به همدان اعزام شوند. ازدانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمین شدم که حمیدشوخی کرده.صدمتری ازدرورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من رابه خودش جلب کرد.خوب که دقت کردم دیدم خودحمیداست.باموتوربه دنبالم آمده بود. پرسیدم:"مگه شمانرفتی ماموریت؟"کلاه ایمنی راازسرش برداشت وگفت:"ازشانس خوبمون ماموریت لغوشده."خیلی خوشحال بود.من بیشترازحمیدذوق کردم.حال وحوصله ماموریت،آن هم فردای روزعقدمان رانداشتم.همین چندساعت هم به من سخت گذشته بود،چه برسدبه اینکه بخواهم چندماه منتظرحمیدباشم. تاگفت:"سوارشوبریم"،باتعجب گفتم:"بی خیال حمیدآقا،من تاالان موتورسوارنشدم،میترسم.راست کارمن نیست.توبرو،من باتاکسی میام."ول کن نبود.گفت:"سوارشو،عادت میکنی.من خیلی آروم میرم." چندبارقل هوا...خواندم وسوارشدم.کل مسیرشبیه آدمی که بخواهدواردتونل وحشت بشودچشم هایم راازترس بسته بودم.یادسیرکهای قدیمی افتادم که سرمحله هایمان برپامیشدویک نفرباموتورروی دیوارراست رانندگی میکرد. تابرسیم نصفه جان شدم.سرفلکه،وقتی خواستیم دوربزنیم ازبس موتورکج شدصدای یازهرای من بلندشد!گفتم الان است که بخوریم زمین وبرویم زیرماشینها! حالاکه ماموریت حمیدلغوشده بود،قرارگذاشتیم سه شنبه برای آزمایش وکلاس ضمن عقدبه مرکزبهداشت شهیدبلندیان برویم.تاسه شنبه کارش این بودکه بعدازظهرهابه دنبالم می آمد.ساعت کلاسهایم راپرسیده بودومیدانست چه ساعتی کلاسهایم تمام میشود.راس ساعت منتظرم میشد.این کارش عجیب می چسبید.باهمان موتورهم می آمد؛یک موتورهوندای آبی وسبزرنگ که چندباری باآن تصادف کرده بودوجای سالم نداشت.وقتی باموتورمی آمد،معمولاپنجاه متر،گاهی اوقات صدمترجلوترازدرب اصلی منتظرم میشد.این مسیرراپیاده میرفتم.روزدوشنبه ازشدت خستگی نانداشتم.ازدردانشگاه که بیرون آمدم،دیدم بازهم صدمترجلوترموتوررانگه داشته. ادامه دارد... ‎ ‌‎‌ ‎🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
همراه شهدا🇮🇷
#یادت_باشد🌱 قسمت 20 وقتی قدم زنان به حمیدرسیدم،باگلایه گفتم:"شماکه زحمت میکشی میای دنبالم،چرااین ک
قسمت 21 این چندمین باری بودکه کاغذکادوی هدیه حمیدراعوض میکردم.خیلی وسواس به خرج دادم.دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمیدمیدهم برای همیشه درذهنش ماندگارباشد.زنگ خانه راکه زد،سریع چسب وقیچی وکاغذکادوهاراداخل کمدریختم.پایین پله هامنتظرم بود.هرکاری کردم بالانیامد. کادورازیرچادرم پنهان کردم ورفتم پایین،حمیدگفت:"مامان برای فرداناهارباخانواده دعوتتون کرده،اومدم خبربدم که برای فردابرنامه نچینید."تشکرکردم وگفتم:"حمید!چشماتوببند. "خندیدوگفت:"چیه،میخوای باشلنگ آب خیسم کنی؟"گفتم:"کاری نداشته باش،چشماتوببند،هروقت هم گفتم بازکن."وقتی چشم هایش رابست،گفتم:"کلک نزنی،خوب چشماتوببند.زیرچشمی هم نگاه نکن." چندثانیه ای معطلش کردم.کادورااززیرچادربیرون آوردم وجلوی چشمهایش گرفتم. گفتم:"حالامیتونی چشماتوبازکنی."چشمش که به هدیه افتاد،خیلی خوشحال شد.اصلاانتظارش رانداشت.همان جاداخل حیاط کادورابازکرد.برایش یک مقدارخاک مقتل یک شهیدگمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای ازکفن شهیدبود.این تربت وتکه کفن راسفرجنوب به ماداده بودند.خیلی برایم عزیزبود.آرامش خاصی کنارش داشتم. حمیدکلی تشکرکردوگفت:"هیچوقت اولین هدیه ای که به من دادی روفراموش نمیکنم."بعدهم تربت راداخل جیب پیراهنش گذاشت وگفت:"دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه.قول میدم هیچ وقت ازخودم جدانکنم." داخل حیاط،کنارباغچه،تازه چانه ی هردویمان گرم شده بود.ازهمه جاحرف زدیم.مخصوصاحمیدروی مهمانی فردایشان حساس بود،چون اولین باری بودکه من به عنوان عروس به خانه ی عمه میرفتم. حمیدگفت:"اونجااومدی یه وقت نشینی،مارسم داریم عروس هاکمک میکنن.پیش عروس های دیگه خوب نیست شمابشینی."جواب دادم:"چشم،شمانگران نباش،من خودم حواسم هست.استاداین کارهام." نم نم باران پاییزی باعث شدبرای بیشترخیس نشدن،دل به خداحافظی بدهیم. قطره های لطیف باران روی برگ گل هاودرخت های داخل باغچه می نشست وصورت هردوی ماراخیس کرده بود.همین که ازچارچوب دربیرون رفت،قبل ازاینکه درراببندم،برای اولین بارگفتم:"حمید!دوستت دارم."بعدهم دررامحکم بستم وبه درتکیه دادم.قلبم تندتندمیزد.چشمهایم رابسته بودم. ازپشت درشنیدم که حمیدگفت:"فرزانه!من هم دوستت دارم."ازخجالت دویدم داخل خانه.این اولین باری بودکه من به حمیدوحمیدبه من گفتیم:"دوستت دارم!" فردای آن روزباخانواده به خانه ی عمه رفتیم،استرسی که ازدیشب گرفته بودم بارفتارصمیمانه وشوخی های دخترعمه هاوجاری هایم ازبین رفت. پدرحمیدکه ازبعدصیغه ی محرمیت اوراباباصدامیکردم بامهربانی خوش آمدگفت وعمه هم مدام قربان صدقه ام میرفت. بعدازناهارحرف اززمان عقدشد.قراربودبیست وششم مهرماه،سالروزازدواج حضرت علی علیه السلام وحضرت زهراسلام ا...الیهابرای عقددایم به محضربرویم،اماحمیدگفت:"اگه اجازه میدین عقدروکمی عقب بندازیم.تقویم رونگاه کردم،دیدم اون روزقمردرعقربه وکراهت داره عقدکنیم." بعدازمهمانی حمیدمن رابه دانشگاه رساندوخودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت.ازشانس مااستادمان نیامدوکلاس هم تشکیل نشد.بادوستان مشغول صحبت بودیم که اسم"همسرعزیزم تاج سرم حمید"روی گوشی افتاد. یکی ازدوستانم که متوجه پیام شد،باشوخی گفت:"بچه هابیایدگوشی فرزانه روببینید.به جای اسم شوهرش انشاءنوشته!" حمیدشده بودمخاطب خاص من؛نه توی گوشی که توی قلبم،زندگیم،آینده ام وهمه ی داروندارم! پیامک داده بودکه جواب آزمایش راگرفته وهمه چیزخوب پیش رفته است.به شوخی نوشتم:"مطمینی همه چیزحله؟من معتادنبودم که؟"حمیدگفت:"نه،شکرخداهردوسالم هستیم." چنددقیقه بعدپیام داد:"ازهواپیمابه برج مراقبت.توی قلب شماجاهست فرودبیایم یابازبایددورتون بگردیم!"من هم جواب دادم:"فعلایک باردورمابگردتاببینیم دستوربعدی چیه! "دلم نمی آمدخیلی اذیتش کنم.بلافاصله بعدش نوشتم:"تشریف بیارید،قلب مامال شماست.فقط دست وپاهای خودتون روبشوریدمثل اون روزروغنی نباشه. "سرهمین چیزهابودکه به من میگفت خانم بهداشتی!چون دانشگاه علوم پزشکی درس میخواندم وبه این چیزهاهم خیلی حساس بودم،ولی حمیدزیادسخت نمیگرفت.اهل رعایت بود،ولی نه به اندازه ی یک خانم بهداشتی! بعدازگرفتن جواب آزمایش بناگذاشتیم دوروزبعدعقدکنیم که این بارهم قسمت نشد خانواده ی حمیدرفته بودندسنبل آباد،اماکارشان طول کشیده بود.دومین قرارعقدهم به سرانجام نرسید. ادامه دارد 🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
همراه شهدا🇮🇷
#یادت‌باشد قسمت 21 این چندمین باری بودکه کاغذکادوی هدیه حمیدراعوض میکردم.خیلی وس
قسمت 22 چون آزمایش مایک ماه بیشتراعتبارنداشت،حمیددلواپس ونگران بودکه این به تاخیرافتادن هامن راناراحت نکند.پیام داد:"عزیزم!تودلت دریاست.یه وقت ناراحت نشی.خیلی زودجورمیکنم میریم برای عقد."همان موقع تقویم رانگاه کردم وبه حمیدپیام دادم:"روزدهم آبان،میلادامام هادی علیه السلام هستش.نظرت چیه این روزعقدکنیم؟" حمیدبلافاصله جواب داد:"عالیه:همین الان باپدرومادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم." روزپنجشنبه مشغول اتوکردن لباسهایم بودم که زنگ خانه به صدادرآمد.لحظاتی بعدمادرم به اتاق آمدوگفت:"حمیدپشت دره. میخوادبره هییت،برای همین بالانیومد.مثل اینکه باهات کارداره."چادرسرم کردم وبایک لیوان شربت به حیاط رفتم. زیردرخت انجیرایستاده بود.تامن رادیدبه سمتم آمد.بعدازسلام واحوالپرسی،لیوان شربت رابه اودادم.وقتی شربت راخورد،تشکرکردوگفت: الهی بری کربلا."بعددرحالی که یک کیسه به دستم میداد،گفت:"مامان برات ویژه گردوفرستاده." تشکرکردم وپرسیدم"برای عقدکاری کردی؟"سری تکان دادوگفت:"امروزرفتم محضر،قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم."گفتم:"حالاچرابالانمیای؟ "گفت:"میخوام برم هییت.میدونی که طبق روال هرهفته،پنجشنبه هابرنامه داریم."بعدهم درحالی که این پاوآن پامیکردگفت:"فرزانه یه چیزی بگم،نه نمیگی؟"باتعجب پرسیدم:"چی شده حمید،اتفاقی افتاده؟"گفت:"میشه یه تک پاباهم بریم هییت؟باورکن کسایی که اونجامیان خیلی صمیمی ومهربونن.الان هم ماشین رفیقم بهرام روگرفتم که باهم بریم.تویه باربیا،اگه خوشت نیومددیگه من چیزی نمیگم." قبلاهم یکی،دوباروقتی حمیدمیخواست هییت برود،اصرارداشت همراهیش کنم،امامن خجالت میکشیدم وهرباربه بهانه ای اززیربارهییت رفتن فرارمیکردم.ازتعریف هایی که حمیدمیکرداحساس میکردم جوهییتشان خیلی خودمانی باشدومن آنجادربین بقیه غریبه باشم. این بارکه حرف هییت راپیش کشید،نخواستم بیشترازاین رویش رازمین بیندازم وراهی هییت شدم.بااین حال برایم سخت بود،چون کسی راآنجانمیشناختم.حتی وسط راه گفتم:"حمید!منوبرگردون،خودت بروزودبیا"،اماحمیدعزمش راجزم کرده بودهرطورشده من راباخودش ببرد. اول مراسم احساس غریبگی میکردم ویک گوشه نشسته بودم،ولی رفتارکسانی که داخل هییت بودندباعث شدخودم راازآنهاببینم.باآن که کسی رانمیشناختم،کم کم باهمه ی خانم های مجلس دوست شدم.فضای خیلی خوبی بود.جمع دوستانه وصمیمی ای داشتند. فردای آن روزدانشگاه کلاس داشتم.بعدازکلاس،حمیدطبق معمول باموتوردنبالم آمده بود،ولی این باریک دسته گل قشنگ هم دردست داشت.گل هاازدوردرآفتاب روبه غروب پاییزی برق میزدند. بعدازیک خوش وبش حسابی،گل رابه من داد.تشکرکردم ودرحالی که گل هارابومیکردم،پرسیدم:"ممنون حمیدجان،خیلی خوشحال شدم.مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟" گفت:"این گلهاکه قابلتونداره،اماازاونجاکه این هفته قبول کردی بیای هییت،برای تشکراین دسته گل روبرات گرفتم." ازخداکه پنهان نیست،نیت من ازرفتن به هییت فقط این بودکه حمیددست ازسرم بردارد،ولی همین رفتارباعث شدآن شب برای همیشه درذهنم ماندگارشودوازآن به بعدمن هم مانندحمیدپای ثابت هییت"خیمه العباس"شوم.حمیدخیلی های دیگرراباهمین رفتارومنش هییتی کرده بود. باهم خودمانی ترشده بودیم.دوست داشتم به سلیقه ی خودم برایش لباس بخرم.اول صبح به حمیدپیام دادم که زودتربیایدتابرویم بازاروبرایش لباس بخریم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد،دلم غنج رفت.امروزروزوعده ی مابرای محضروخواندن عقددایم بود؛روزدهم آبان،ماه مصادف بامیلادامام هادی علیه السلام.دل توی دلم نبود.عاقدگفته بودساعت چهاربعدازظهرمحضرباشیم که نفراول عقدمارابخواند. حمیدبرای ناهارخانه ی مابود.هول هولکی ماکارونی راخوردیم وازخانه بیرون زدیم.سوارپیکان مدل هفتادبه سمت بازارراه افتادیم.وقت زیادی نداشتیم. بایدزودتربرمیگشتیم تابه قرارمحضربرسیم.نمیخواستم مثل سری قبل خانواده هاوعاقدمعطل بمانند. حمیدکت داشت.برایش یک پیراهن سفیدباخط های قهوه ای ویک شلوارخریدیم. چون هواکم کم داشت سردمیشد،ژاکت بافتنی هم خریدیم.تانزدیک ساعت سه ونیم بازاربودیم.خیلی دیرشده بود.حمیدمن رابه خانه رساندتابه همراه خانواده خودم بیایم وخودش هم دنبال پدرومادرش برود. جلوی درخانه که رسیدیم،ازروی عجله ای که داشت ماشین رادقیقاکنارجدول پارک کرد.داشتم باحمیدصحبت میکردم که غافل ازهمه جا،موقع پیاده شدن یک راست داخل جوی آب افتادم!صدای خنده اش بلندشدوگفت:"ای ول دست فرمون.حال کردی عجب راننده ای هستم.برات شوماخری پارک کردم!"هیچوقت کم نمی آورد. ادامه دارد 🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
همراه شهدا🇮🇷
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد🌱 قسمت29 چادرم راسرکردم وپایین رفتم.کلی چیپس وتنقلات خ
قسمت ۳۰ گفتم:"نمیدونم،مزارشهداخوبه بریم؟"گفت:"دوست دارم بریم قم!"پیله کرده بودبرای سال تحویل کنارحرم حضرت معصومه سلام ا...الیهاباشیم.گفتم:"حمید!آخرسال جاده هاشلوغه،ماهم که ماشین نداریم.سختمون میشه. "گفت:"توازپدرومادرت اجازه بگیر،خودش جورمیشه.من توروازحضرت معصومه سلام ا...الیهاگرفتم.میخوام بریم تشکرکنم." ازپدرومادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم وبرگردیم. روزبیست ونه اسفندآفتاب نزده راه افتادیم،میخواستیم قبل ازاینکه ترافیک بشودبه یک جایی برسیم،ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛انگارهمه نیت کرده بودندلحظه ی تحویل سال کنارحرم باشند.باهزارمشقت به قم رسیدیم.یک ساعت مانده به تحویل سال،حوالی ساعت دوبعدازظهرحرم بودیم. وقتی خواستیم برای زیارت ازهم جدابشویم،اصلاحواسمان نشدیک جای مشخص قراربگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنارهم باشیم.فکرکردیم گوشی هست ومی توانیم بعدزیارت تماس بگیریم.رفتنمان همان وگم کردن همدیگرهمان! گوشی هاآنتن نمی داد.چندبارصحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم.می دانستم اوهم گوشه به گوشه دنبال من است.انگارقسمت نبوداولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنارهم باشیم. قبل ازاینکه جداشویم،عینک دودی زده بودم.حمیدتمام این مدت دنبال یک خانم چادری باعینک دودی میگشت،غافل ازاینکه من عینکم رادرآورده بودم. من هم ازبس بین جمعیت چشم دوانده بودم وگردنم رااین طرف وآن طرف کرده بودم،انرژی برایم نمانده بود.سختی راهی که آمده بودیم تاقم یک طرف،این چندساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف. کنارحوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی هادرست شدوماتوانستیم یک ساعت ونیم بعدازسال تحویل همدیگرراپیداکنیم.تاحمیدرادیدم گفتم:"ازبس هوش وحواسم به پیداکردنت رفته بود،متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد."جواب داد:"من هم خیلی دنبالت گشتم.لحظه ی تحویل سال کلی دعاکردم برای زندگیمون."دستش رامحکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد.آن قدرشلوغ بودکه نشدجلوتربرویم. همان جاداخل حیاط روبه روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:"خانم!خانمم روآوردم ببینی.ممنونم که منوبه عشقم رسوندی!" تقرییاغروب شده بود.آن موقع نه رستورانی بازبود،نه غذایی پیدامیشد.آن قدرخسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذاخوری نداشتیم. چندتابیسکوییت گرفتیم وبرای برگشت سوارتاکسی به سمت میدان"هفتادودوتن"راه افتادیم.قرارگذاشته بودیم تاشب خانه باشیم. چندباری ازاین که به خاطرشلوغی وگم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم،عذرخواهی کرد.برای قزوین ماشینی نبود.ناچاراسواراتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودم.بااین گرسنگی،بیسکوییت هاحکم لذیذترین غذای ممکن راداشت. حمیدباخنده گفت:"توزن کم خرجی هستی.من ازصبح نه به توصبحونه دادم،نه ناهار.برای شام هم که میرسیم قزوین.اگرانقدرکم خرج باشی،هرهفته میبرمت مسافرت!"مسافرت های یک روزه این مدلی زیادمیرفتیم. ازقم که برگشتیم،عیددیدنی ودیدوبازدیدهاشروع شد.حمیدبرای من مانتوشلوارگرفته بود.مثل همیشه شیک ترین لباس هاراانتخاب کرده بود. زیادازاین مرام هامی گذاشت.معمولاهدیه برای من لباس یاشاخه ای گل طبیعی میخرید.من هم برایش عطروادکلن گرفتم.همه مدل عطروادکلن استفاده میکرد؛ ازعطرهایی مثل گل یاس وگل محمدی تاادکلن هایی مثل فرانس وهالیدی ولاو.عیدآن سال حمیدحسابی تیپ زده بود؛کت وشلوارباعینک دودی.ساعتی هم که من به عنوان کادوی روزعقدبرایش خریده بودم،انداخته بود. پنج شنبه،دوروزبعدازتحویل سال باهمان تیپ رفته بودهییت. نصفه شب بودکه بامن تماس گرفت.ازرفتارهم هییتی هایش تعریف میکرد.دوستانش بیشترحمیدرادرلباس جهادی یالباس خادمی دیده بودندتاباکت وشلواروآن اندازه اتوکشیده.گفت:"بچه های هییت کلی تحویلم گرفتن.کتم رامیگرفتندمیپوشیدندوسربه سرم میگذاشتند!" ازخوشحالی حمیدخوشحال بودم.موقع خداحافظی گفتم:"فردابریم بویین زهرا،خونه ی خاله فرشته؟ "حمیدگفت:"باشه بریم،ماکه بقیه اقوام رورفتیم،خونه کوچک ترین خاله ی شماهم میریم.خوشحال میشه حتما." صبح زنگ خانه راکه زد،سریع بابقیه خداحافظی کردم،کفش هایم راپوشیدم ودم دررفتم.حمیدگفت:"سوارشوبریم! "گفتم:"حمید جان!شوخی نکن.میخوایم بریم بویین زهرا.چهل کیلومترراهه.موتورروبذارخونه باماشین میریم." هرچه گفتم،قبول نکرد.گفت:"باموتوربیشتر می چسبه. "ترک موتورکه نشستم،مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو:"حواست باشه حمید،بریم راست،الان بروچپ،به میدون نزدیک میشیم،سرعت گیرنزدیکه،سرعتت روکم کن،اون آدموببین،گربه روله نکنی،..."ازروی استرسی که داشتم این حرف هارامیزدم.نگران بودم اتفاقی بیفتد. ادامه دارد... 🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
همراه شهدا🇮🇷
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد🌱 قسمت۳۴ شایدهم میرفتیم فدک"تپه نورالشهدا".دلم برای شی
قسمت ۳۵ خیلی دنبال چیزهای آنتیک وگران نبودیم.هرفروشگاهی که میرفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم.نظرهردوی مااین بودکه تاجایی که امکانش هست وسایل زندگی آینده مان ایرانی باشد.حمیدروزاول خریدجهازگفت:"وقتی حضرت آقاگفتندازکالای تولیدداخل حمایت کنین ماهم بایدگوش کنیم وجنس ایرانی بخریم". شانزدهم شهریورروزعروسی آقاسعیدبود.خیلی خوش گذشت،ولی ازرفتارحمیدمشخص بودزیادسرحال نیست.ته چشم هایش نگرانی دادمیزد.به خاطرازدواج برادردوقلویش یک جورخاصی شده بود.بعدازمراسم جلوی درتالارمنتظرش بودم اماحمیدآن قدردرحال وهوای خودش غرق بودکه حواسش پرت شدومن رابعدمراسم درحیاط تالارجاگذاشت.چندقدم که رفته بودتازه یادش افتادمن هم هستم.کمی ناراحت شدم.به خنده چندتاتیکه انداختم وحسابی ازخجالتش درآمدم:"ماشاءلله حمیدآقا!به به!ببین ماباکی داریم میریم سیزده به در!باکی داریم میریم پیک نیک!روی دیوارکی داریم 🍃🍃🍃 @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
قسمت ۳۵ #یادت‌باشد خیلی دنبال چیزهای آنتیک وگران نبودیم.هرفروشگاهی که میرفتیم دنبال جنس ایرانی بود
🍃🌸🍃 قسمت ۳۶ یادگاری مینویسیم!کی آخه زنش روجامیذاره حمید؟"این طورجاهادوست داشتم آب روغنش رازیادکنم تابیشترتحویلم بگیرد. به خاطرهمین فراموش کردن،باشرمندگی کلی معذرت خواهی کرد.به حمیدحق میدادم.بالاخره بعدازاین همه سال دوبرادری که باهم بزرگ شده بودندداشتندسراغ زندگی خودشان میرفتندواین خیلی سخت بود. خندیدم وگفتم:"بله حق دارین حمیدآقا.منم خواهردوقلوم ازدواج میکردممکن بودهمچین کاری کنم،شماکه جای خودداری". بعدازعروسی آقاسعیدهرجاکه میرفتیم همه ازعروسی مامی پرسیدند.وقت زیادی نداشتیم. مهم ترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود.حمیدنظرش این بودکه یک خانه بزرگ اجاره کنیم.دوست داشت بهترین هارابرای من فراهم کند.اولین خانه ای که رفتیم حدود120متربود؛خیلی بزرگ ودل بازبانورگیر عالی.قیمتی که بنگاه گفته بودباپس اندازحمیدجوربود. تقریباهردوتایی خانه راپسندیده بودیم.خوشحال ازانتخاب خانه مشترکمان ازدربیرون آمدیم.هنوزسوارموتورنشده بودیم که یکی ازرفقای حمیدتماس گرفت.صحبتشان که تمام شدمتوجه شدم حمیدبه فکرفرورفته است. وقتی پرس وجوکردم گفت:"خانم میخوام یه چیزی بگم چون بایدتودرجریان باشی،اگرراضی بودی اونوقت انجام بدیم.یکی ازرفیقام الان زنگ زدمثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده،پول لازم داشت.اگرتوراضی باشی مانصف پس اندازمون روبه دوستم قرض بدیم،بانصف بقیش یه خونه کوچک تررهن کنیم تابعداکه پول دستمون رسیدیه خونه بزرگتراجاره کنیم". پیشنهادش راکه شنیدم جاخوردم این پاوآن پاکردم.میدانستم باپولی که می ماند،خانه ی چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم.پیش خودم دودوتاچهارتاکه کردم دیدم دریک خانه ی کوچک محله های پایین شهرهم میشودخوش بود.ازآنجایی که واقعااین چیزهابرایم مهم نبود،برای همین خیلی راحت همان جاقبول کردم.میدانستم بیشترخرج عروسی واجاره خانه روی دوش حمیداست.نمیخواستم اول زندگی تحت فشارباشد. باپولی که مانده بودبه چندتابنگاه سرزدیم.خیلی سخت میشدبااین مبلغ خانه اجاره کرد.مشاوراملاک فلکه"شهیدحسن پور"به ماآدرس خانه ای رادادکه داخل خیابان نواب بود. باحمیدآدرس به دست راه افتادیم.ازپیرمردی که داخل کوچه روی صندلی جلوی خانه خودشان نشسته بودآدرس منزل"آقای کشاورز"راپرسیدیم.ازنوع نگاه وپاسخ پیرمردمسن متوجه اختلال حواس اوشدیم.کمی که جلوتررفتیم خانه راپیداکردیم.این اولین خانه ای بودکه بعدازنصف شدن پول پس اندازمان میخواستیم ببینیم.یک ساختمان دوطبقه که درنگاه اول خیلی قدیمی وکوچک به نظرمیرسید. حمیدزنگ خانه رازدوکمی بعدپیرزنی چادربه سربیرون آمد.بعدازسلام واحوال پرسی حمیداجازه خواست خانه راببینیم.چون مستاجرداشت وخانه به هم ریخته بودحمیدداخل نیامد. من پذیرایی،آشپزخانه واتاق رادیدم وپسندیدم.خانه دلنشین وزیبایی درطبقه همکف که خیلی نقلی وجمع وجوربود.صاحب خانه هم طبقه بالازندگی میکرد.درکه بازمیشدیک پذیرایی بیست متری،اتاق خواب کوچک هجده متری که باچهارچوب های مشبک چوبی ازپذیرایی جدامیشد،آشپزخانه دوازده متری باحیاط کوچک وجمع جورکه درورودیش ازپذیرایی بازمیشد.دستشویی طبقه ماهم داخل حیاط بود.داخل حیاط یک ردیف گلدان های شمعدانی چشم نوازبود.این خانه باتوجه به پولی که داشتیم برای شروع زندگی خوب بود.ازخانه که بیرون آمدم به حمیدگفتم:"همین جاخوبه،من پسندیدم"حمیدهمان روزخانه راباهفت میلیون قرض الحسنه به عنوان پول پیش وماهی نودوپنج هزارتومان اجاره،قولنامه کرد. فردای روزی که صاحب خانه خبردادمستاجرقبلی خانه راخالی کرده باحمیدرفتیم که دستی به سروروی خانه بکشیم اولین بارباخودمان آینه وقرآن ویک قاب عکس ازامام خامنه ای بردیم.این قاب عکس همان عکسی بودکه باهم برای خانه مشترکمان پسندیده بودیم. حمیدگفت:"بایداول حضرت آقاخونه ماروببینن" ادامه دارد 🍃🍃🍃 @Hamrahe_Shohada