🌺🍃 شهید اسماعیل پروان ،بيســت و نهم ارديبهشت،۱۳۴۰ در روستاي ناصر كياده از توابع شهرستان الهيجان به دنيا آمد.
🌺🍃 پدرش حسن، كشاورز بود و مادرش خديجه نام داشــت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. او نيز كشــاورز بود.
🌺🍃 به عنوان ســرباز ارتش در جبهه حضور يافت. يازدهم آبان ۱۳۶۱ در موســيان غرق و شهيد شد. مدفن وي در زادگاهش واقع است.
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
💌 وصیت نامه شهید والامقام 🥀🍃🥀🍃اسماعیل پروان
💥پيرو راه امام حسين (ع) باشيد و به نداي « هل من ناصر ينصرني » امام ، پاسخ دهيد . براي حفظ انقلاب از جان و مال خود دريغ نورزيد .
💥اين انقلاب ، زمينه ساز ظهور حضرت مهدي (عج) است و با آمدن آن عزيز ، انشاء ا... مشکلات حل خواهد شد و دنيا رو به خوشبختي خواهد رفت. و مستضعفين جهان از دست مستکبران نجات پيدا خواهند کرد. برايم لباس سياه نپوشيد، بلکه لباس سپيد بپوشيد زيرا من به مقام بلند شهادت رسيده ام.
💥پدر و مادرم ، اگر عزاداري کنيد و شيون بيش از حد بکنيد و هميشه سينه خود را چاک دهيد در حق من ظلم کرده ايد .پدر و مادرم استوار باشيد و مستحکم و خوشحال چون پسر شما خوشبخت شده است و به مهماني خدا شتافته است(همه از خداييم و به سوي او مي رويم).
💥من به نداي حسين (ع) گوش فرا دادم و به ياري حسين زمان خميني بت شکن شتافتم اکنون که از ميان شما مي روم و تمام هستي خويش را که هستي خودم يعني جانم بوده به ياري حسين زمان شتافتم و از شما مردم هم می خواهم تمامي هستي خود را در راه انقلاب نهاده و با کوشش هرچه تمامتر در راه به ثمر رسيدن انقلاب فعاليت کنيد بدانيد که اين انقلاب راه آماده سازي ظهور حضرت مهدي (عج) است و با آمدن امام زمان همه مشکلات حل مي شود و پدر و مادرم بايد شما افتخار کنيد و هميشه سر خود را بالا نگهداريد چون پسر شما راه حسين (ع) را در پيش دارد و به بالاترين مقام يعني شهادت نائل شد.
💥پدر و مادرم با اينکه جوان خود را از دست مي دهيد از شما خواهش دارم که براي من عزاداری نکنيد و براي من شادي کنيد ، چون من به آرزوي خود که شهادت بود رسيدم بايد شما افتخار کنيد و هميشه سر خود را بالا نگهداريد چون پسر شما راه حسين را در پي داشت و به بالاترين مقام يعني شهادت نائل شد مادرم عوض لباس سياه لباس سفيد بپوش و فکر کن که پسرت عروسي مي کند و اين را بدان که عروسي کجا و مقام شهادت کجا ؟ پسرت مثل اينکه هزار بار عروسي کرده چون مقام شهادت بالاتر از اينهاست
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#گزیدهای_از_وصیتنامه_شهید_محمدرضا_علیخانی
🌷من از هر کس که به ولایت امام خامنهای (مد ظله العالی) #بدبین باشد، برای همیشه دلگیر و ناراحت هستم.
در سال شصت و یک هجری #حضرت_عباس(ع) برای دفاع از خیمه حضرت زینب (س) دو دست و چشمانش را از دست داد، اکنون نوبت من است که برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (س)دست و چشمانم را از دست بدهم."🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🍃استاد فاطمینیا(ره):
بدترین سخن این است که دعا کردم و نشد!
زیارت رفتم و نشد!
این نشدها شیطانی است!
هیچ دعا کنندهای دست خالی بر نمیگردد...اگر به صلاح باشد همان راواگر به صلاحش نباشد
بهتر از آن را میدهند...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_سوم #شهيد_مهدي_زين_الدين از قدیم گفته اند آدم ها توی سفر بیش تر با هم آشنا می شوند . سفر س
#قسمت_چهارم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند . غذا می خورند ، حرف می زنند . آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیشتر است ، باهم خرید هم رفتیم . هیچ کداممان نمی دانستیم چه کار باید کنیم . برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم . در بازارهای سوریه خیلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خریدم . آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد . یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم ، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم . خانمی داشت رژ لب می خرید . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ایستاد . از فروشنده پرسید " این ها چیه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " رژ لبه بیست و چهار ساعته است . " پرسید " یعنی چی ؟ " آقایی که هم راه آن خانم بود گفت " یعنی امروز بزنی تا فردا معلوم می شه . " خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون . همین تا دو ساعت برایمان اسباب شوخی خنده بود . بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سرو سوغات برای فامیل هردویمان گرفتم .
لبنان که می خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسلیان هم که آن جا اسیر شده بود . گفتم " اون جایی که می روی جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبری نیست . من اینجا شهید نمی شوم . قراره تو وطن خودمان شهید شویم . " اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی تر شده بودیم . دیگر صدایش نمی کردم آقا مهدی . راحت می گفتم مهدی . دلیلش شاید بچه ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید . دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم . حرف هایمان را راحت تر به هم می گفتیم .
🌸پايان قسمت چهارم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا
ما به شهیدان نمیگوییم خداحافظ
بلکه میگوییم به امید دیدار . . .
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
با هم رفتیم قم جلو ضریح بهم گفت: احمد، آدم باید زرنگ باشه! ما از تهران اومدیم زیارت باید یه هدیه بگیریم...
گفتم: چی میخوای؟
گفت: شهادت...
راوی: دوست شهید
#شهید_عباس_دانشگر
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
📌حاکم اسلامی یکپیراهن بیشتر ندارد!!
ابو اسحاق سبیعی میگوید: یک روز جمعه بر دوش پدرم سوار بودم و امام علی (علیهالسّلام) خطبه میخواند. دیدم آن حضرت دست خود را تکان میدهد، گویا با آستین پیراهنش خود را باد میزند. به پدرم گفتم: آیا امیرمؤمنان گرمش است؟ گفت: او گرما و سرما را چیزی به حساب نمیآورد، بلکه پیراهنش را شسته و چون پیراهنی جز آن نداشته، آن را مرطوب به تن کرده است و چنین میکند تا خشک شود..
متن عربی
حدّثنا محمّد، حدّثنا الحسن، قال: حدّثنا إبراهيم؛ قال: أخبرنى الحسين بن هاشم عن أبى عثمان الدّوريّ عن أبى إسحاق السّبيعيّ قال:
كنت على عنق أبى يوم الجمعة و أمير المؤمنين عليّ بن أبى طالب- عليه السّلام- يخطب و هو يتروّح بكمّه فقلت: يا أبه أمير المؤمنين يجد الحرّ؟- فقال لي:
لا يجد حرّا و لا بردا، و لكنّه غسل قميصه و هو رطب و لا له غيره فهو يتروّح به.
📚الغارات ج۱ ص ۹۸
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تلاوت بسیار زیبای شهید یحیی السنوار
صوت تلاوت زیبای شهید یحیی السنوار رئیس دفتر سیاسی حماس در غزه که آیاتی از سوره احزاب را تلاوت میکند.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🔸پدر شهید زینالدین که از فعّالان سیاسی و مذهبی بود، توسط ایادی رژیم دستگیر و به شهر سقّز در استان کردستان تبعید شد.آقا مهدی، در همین ایام که پدرش در تبعید بود، در کنکور سراسری شرکت کرد و رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آورد.
🔹 شهید زینالدین از وارد شدن به دانشگاه انصراف داده و در مغازه پدرش مشغول به کار شد. او درباره علت انصراف از دانشگاه گفته بود: «مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم میخواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمیگذارم این سنگر مبارزه خالی بماند».
▪️گفتنی است که در آن روزها، آن مغازه، کانون مبارزه و محلی برای پخش اعلامیههای علماء و فعالیتهای ضد رژیم بود.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باتو معنا شد برایم معنیِ دلدادگی..
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_چهارم #شهيد_مهدي_زين_الدين آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معم
#قسمت_پنجم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از این که از سوریه بر گشتیم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداریم بود . خانه ی پدر و مادر منتظر به دنیا آمدن بچه ام بودم . ولی پدر و مادر که جای شوهر آدم را نمی گیرند . او لابد خیالش راحت بود که من کنار پدر و مادر هستم و آن ها هوایم را دارند . درست است که نبودنش همیشه برای من طبیعی بود ، ولی انگار وقتی آدم بچه دارد نیازش به مهر و محبت بیش تر می شود . خدا رحمت کند شهید صادقی را . از دوستان نزدیک آقا مهدی بود . حرف هایی را که به هیچ کس نمی زد به او می گفت . آدم نکته سنجی بود . آن روزها مجروح شده بود و باید در قم می ماند و استراحت می کرد . اطرافیان از حال من بی خبر بودند . سه چهار روز قبل از زایمانم شهید صادقی یک پاکت پول آورد دم خانه ی ما . گفت " آقا مهدی پیغام داده اند و گفته اند من نمی توانم با شما تماس بگیرم ، این پول را هم فرستاده اند که بدهم به شما . " خیلی تعجب کردم . هیچ موقع در زندگی مشترکمان حرفی از پول و خرج زندگی نمی شد .حالا این که آقا مهدی از جای دور برایم پول بفرستد باور نکردنی بود . بعدها فهمیدم که قضیه ی پیغام و پول را شهید صادقی از خودش درآورده .
بچه مان روز تاسوعا به دنیا آمد . قبلاً با هم صحبت کرده بودیم که اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاریم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را لیلا گذاشتیم . لیلا دختر شیرینی بود ، من اما آن قدر که باید خوش حال نبودم . در حقیقت خیلی هم ناراحت بودم . همه اش گریه می کردم . مادرم می گفت " آخر چرا گریه می کنی ؟ این طوری به بچه ات شیر نده . " ولی نمی توانستم . دست خودم نبود . درست است که همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهایم قرار گذاشته بودند که به نوبت کنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترین واقعه ی زندگیمان شوهرم یا حداقل خانواده اش پیشم باشند .
🌸پايان قسمت پنجم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا
✍ #زندگینامه_شهید
🌷 #پاسدار_شهید_بهروز_واحدی»، #خادمالشهداء، جهادگر اردوهای جهادی و از بسیجیان حوزه شهید صدوقی ناحیه امام حسین (ع) کرج بود که بهعنوان #مستشار_نظامی جمهوری اسلامی ایران در سوریه حضور یافت و سرانجام هفتم فروردین سال ۱۴۰۳ مصادف با پانزدهم ماه مبارک رمضان، در دیرالزور توسط #رژیم_صهیونیستی به شهادت رسید."🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 زیـارتنامهشهــــــداء 💢
❣بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم❣
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم🌹
کاشمیشـدهمچوشهداخاکیباشیم
شهدا نگاهی...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یااباصالحَ المَهدی
یاخلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان الاَمان ورحمة الله وبرکاته
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
این خواب خیلی مرا خوشحال ڪرد
خواب دیدم که امـام سجـاد (؏)نوید و خبر شهــادت من رابه مـادرم میگوید و من چهرهی
آن حضرت را دیده و فرمود :
« تو به مقام شهـادت میرسی »
و من در تمام طول عمرم
به این خــواب دل بستهام و
به امید شهـادت در این دنیا ماندهام
و هماکنون که این خواب را مینویسم
یقین دارم که شهـادت نصیبم میشود
و منتظـر آن هم خواهـم ماند ...🙂🖐🏻
تا کی خداوند صلاح بداند که من هم
همچون شهیدان به مقام شهادت برسم
و به جمـع آنهـا بپیوندم ... ✨
هم اڪنون و همیشه دعای قنوت نمازم
"اللهم الرزقنی توفیـق الشهادت فی سبیلالله" است که خداوند شهادت را نصیبم ڪند و از خدا هیچ مرگـی جز شهــادت نمیخواهم »
وصیت ڪرده بود تا زنده است
کسی دفتر خاطراتش را نخواند !!
راستی چه رمزی است
بین بشارت شهادت
توسط امام سجاد (؏)
و اعزام به سوریه
از طریق تیپ امام سجاد (؏) ...
🥀🌱شهیدمحمدمسرور🥀🍃
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
((خاطرات_شهید ))🥀🍃
● حمیدرضا در دوران دفاع مقدس در سن 15 سالگی به جبهه آمد و در گردان ادوات لشکر 10 سید الشهدا(ع) به جهاد پرداخت و با حضور در عملیاتهای مختلف آبدیده شد و تجربیات گرانسنگی را کسب کرد و از شهدا الگو گرفت.
● حمیدرضا در سن 17سالگی در عملیات والفجر 10 در کردستان عراق از ناحیه دو پا مجروح شد و سرانجام از ناحیه پای چپ به درجه جانبازی نائل شد اما ذره ای خلل در انگیزه و رشادتش برای مقابله با دشمن ایجاد نشد. پس از خاتمه جنگ و شروع سازندگی و فعالیت های فرهنگی, فعالیت های گسترده ای را در جبهه سازندگی و فرهنگی انجام داد و در این مسیر من شاهد بودم که تنفس در فضای دوری از فراغ همرزمان شهدیش به مانند دیگر رزمندگان برایش سخت و سنگین بود.
● حمید چشمش به اشاره حضرت آقا بود و می دانست اصلی ترین وظیفه اش حفظ قرآن, اسلام و انقلاب است. با توجه به اینکه یکی پاهایش قطع بود, خیلی مصیبت کشید تا به جمع مدافعان حرم بپیوندد و من به عینه شاهد تاولها در روی پا و زانویش بودم اما حمیدرضا اندکی گله یا احساس خستگی نمیکرد و عاشورا را در نبرد سوریه می دید.
● او مدتی فرمانده تیپ پیاده بود و پس از آن مسئول اطلاعات تیپ و اواخر هم مسئول ادوات تیپ زینبیون بود. حمیدرضا فرمانده ای مدبر, حرفه ای, مجرب و کار آزموده, نیرویی کار بلد , شجاع, ولایی و بدون حاشیه و بسیجی مخلص بود و انس زیادی با قرآن داشت و در فراغ همرزمانش خیلی می سوخت و چند سال بی قرار بود . به زیارت عتبات عالیات رفت و برات شهادتش را از امام حسین(ع) گرفت و در این مسیر برای رسیدن به شهادت بسیار تلاش کرد و سرانجام به آرزویش رسید.
✍به روایت همرزم شهید
🥀شهیدحمیدرضا_ضیائی🌷🍃
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
29.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انتشار کلیپ تصاویر غواصان لشکر ویژه ۲۵ کربلا در عملیات والفجر هشت
🌖 غروب بیستم بهمن ۱۳۶۴
.
🎞 رزمندگان غیور لشکر ۲۵ در اصلی ترین نقطه رودخانه اروند، دقیقا در جبهه روبرویی؛ به خط دشمن زدند و نذر کرده بودند، صبح عملیات در صورت فتح فاو، پرچم امام رضا(ع) را بر مناره مسجد فاو نصب کنند، که این امر محقق شد و پرچم آقا صبح عملیات توسط سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا به اهتزاز درآمد...
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
#والفجر_هشت
#غواصان_لشکر_۲۵
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#یا_علی_بن_موسی_الرضا (ع)
دوران دفاع مقدس
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
گاهی قبل از عملیات احساس می کنم دوستان شهیدم صدایم می کنند
دلم با شور و حال خاصی می لرزد ،اما بعد که می بینم یارانم رفته اند دلم می گیرد که چرا لایق نبودم!!
اما به خود می گویم حتما" هنوز هم کارهایی مانده است که من وظیفه دارم انجام بدهم ..
شهید اسماعیل فرخی نژاد
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_پنجم #شهيد_مهدي_زين_الدين بعد از این که از سوریه بر گشتیم . من قم ماندم و او رفت اهواز .
#قسمت_ششم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
روز بعد از تولد لیلا تلفن زد . این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید " خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ " حرف هایش که تمام شد ، گفتم " خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . " این جا بود که عصبانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم " نه هیچ لزومی ندارد که بیایند . " اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی . "
گفتم " عیب ندارد ، هنداونه بذار زیر بغلم "
گفت " نه به خدا ، راستش را می گویم . تازه ما در مکتبی بزرگ شده ایم که پیغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پیغمبری رسید . مگر ما از پیغمبرمان بالاتر هستیم ؟ "
🌸پايان قسمت ششم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا