در محضر نورانی شهدا باشیم
🌷 روحانی بسیجی شهید علی بانی
🌷تولد ۲ شهریور ۱۳۳۵ دامغان
🌷 شهادت ۱۸ فروردین ۱۳۶۵ شرق چوارته عراق
🌷 سن موقع شهادت ۳۰ سال
بخشهایی از وصیت_نامه این شهید عزیز
✅ ای حسین ای سرور شهیدان تو بودی که به ما درس زندگی، درس ایثار و شهادت آموختی، یا حسین ملت هرچه دارد از تو و از خون گلرنگ تو دارد
✅ باید همه برادران و خواهران و همه مردم بدانند که دشمنان اسلام میخواهند با زبان و قلم و عمل به اسلام و قرآن و مکتب ضربه وارد کنند باید همه شما هوشیارانه در صحنه باشید که هر چه داریم از اسلام است
✅ سعی کنید و همیشه و در همه حال آگاهانه و هوشیارانه پشتیبان اسلام و امام خمینی باشید و گول روباهصفتان مکار را نخورید
✅ شما طلاب علوم دینی و فر هنگیان
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
💫 در محضر شهدا 💫
از اون بچه هیئتی های عاشق بود عاشق مادرش حضرت زهرا (س) ...
گردانمون یه هیئت داشت به اسم گردان متوسلین به حضرت زهرا (س) توی هیئت همه بچه ها بی قرار بودن اما حال سید با همه فرق داشت ،
تا اسم حضرت زهرا (س) میومد مثل بارون بهار گریه میکرد حالش عوض میشد ؛ خیلی
به مادرش ارادت داشت ،
یه دست نوشته ازش مونده که سند عاشقی سید به حضرت زهرا (س) ست ؛
خطاب به امام زمان(عج)
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#شهدا
🔰وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نامآور لشکر ۳۱ عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جملهای را گفت که همه متاثر شدند.
🔹خاک بر سرت مهدی آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
🏷خاک را بخیسانیم و بر سر آن دسته از مسئولان و کارمندانی بریزیم که پا روی خون و هدف شهدا میگذارند.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
اگر زیر آسمان، یک ملت باشد که لیاقت نابود کردن آمریکا را داشته باشد، ما هستیم.
"حاج قاسم سلیمانی"
#ایران_قوی
#مرگ_بر_آمریکا
با_شهدا_گم_نمی_شویم
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند.
کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم.
درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.
بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند:
بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده... .
عباس در روز ۷ محرم مصادف با 5/3/1375 همچون مولایش ابوالفضل العباس(علیه السلام) با دست و پاهای قطع شده و صورتی در داغ شقایق سوخته بر اثر انفجار مین در منطقه عملیاتی والفجر یک (فكه) در حین تفحص شهدا به شهادت رسید.
سلام برشهدا
#شهید_عباس_صابری
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌘 مرحوم رحیم پور ازغدی، پدر استاد رحیم پور ازغدی ؛
باورش سخته،
مخصوصا در این زمان که روزگار غریبی است!
🌿رهسپاریم با ولایت تا شهادت 🌿
🇵🇸✌️🇮🇷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
📸 جعل سند شهیدی برای اعزام به جبهه!!
پن: در سال های دفاع مقدس دست بُردن در شناسنامه برای تغییر تاریخ تولد و رساندن سن به مرحلهی قانونی، با هدف رفتن به جبهههای نبرد در میانِ نوجوانان بسیجی امری رایج بود..!
#نوجوانان
#اعزام_به_جبهه
#بزرگ_مرد_کوچک
#شهید_قاسم_شکیبزاده
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
پیکر شهید ستوان دوم پاسدار علی کبودوندی و دفترچه یادداشت این شهید
شهید ستوان دوم پاسدار علی کبودوندی جمعی رسته پدافند لشکر10 سیدالشهداء (علیهالسلام) سپاه البرز که در شیفت مرزبانی پاسگاه مرزی سیستان و بلوچستان بر اثر سانحه به فیض شهادت نائل گردید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_چهار نیمهشب باز قلم مرا به خلوت میخواند.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_چهلُ_پنج
حساب و کتاب سلف دانشگاه، چند روزی است فکریام کرده. هرچه حساب میکنم میبینم روزانه تعداد زیادی غذا اضافه میماند و اسراف میشود. نامیزانیِ این حساب و کتاب، نامیزانم میکند. زنگ میزنم به مهرداد. میکوشد که حالیام کند این تعداد اضافه آمدن غذا در مقایسه با تعداد کلی غذاها، طبیعی است. من اما از چیزهای نادرستی که برایمان طبیعی شده میترسم!
بیطاقتیام را با مهرداد شریک میشوم. شب که میشود میرویم به سلف. تعداد زیادی از غذاهای باقیمانده را بستهبندی میکنیم. ماشینی جور میکنیم و از دانشگاه بیرون میزنیم. فاصله نسبتا زیادی را تا آن سوی تهران طی میکنیم؛ جایی که انگار تهران در آن رنگی نیست! بارانِ زمستان، میچکد روی شیشه ماشین و سُر میخورد. دستم را از ماشین بیرون میبرم تا چند قطرهای را شکار کنم. میرسیم به آنجا که باید... تا از ماشین پیاده میشوم خشکم میزند. قابِ غریب روبرویم، دلم را به هم میریزد. پسرکی که جثهاش میگوید عدد سنش هنوز دو رقمی نشده، دستها و زانوهای کوچکش را روی زمینِ خیسِ بارانخورده گذاشته؛ جایی نزدیک شیرابههایی که باران نتوانسته بشویدش. خواهری که قدش اندکی- فقط اندکی!- بلندتر است، کفشها را درآورده و پاهای کوچکش را بر پشت برادر گذاشته و توی تاریکی شب، چشم تیز کرده که لقمه نانی بین زبالههای مردم بیابد. میخواهم جلو بروم اما پای رفتن ندارم. مهرداد چند تا غذا میبرد برایشان. خواهر، سرش را از میان زبالههای سطل بیرون میکشد؛