eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 یا فاطمه الزهــــرا (س) ✨آنانکه قلبشان زِ تو رخصت گرفته بود سربندشان به نام تو زینت گرفته بود . . 👈افسوس این عکس همیشه دامنگیر مااست!!! | @Hamrahe_Shohada
بنده یا آزاد؟! 💠 بشر حـــافی و امام کاظـــم علیه السلام روزی امام کاظم(ع) از کوچه های بغداد می گذشت. از یک خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، می زدند و می رقصیدند و صدای پایکوبی می آمد. اتفاقا یک خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود. 🍀امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی این را نمی فهمی؟ این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده می بود که این سر و صداها از خانه اش بلند نبود. حال، چه جمله های دیگری رد و بدل شده است دیگر ننوشته اند، همین قدر نوشته اند که اندکی طول کشید و مکثی شد. 🔷🔸 آقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقه ای طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردی؟ گفت: یک مردی مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبی از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده می بود که این سر و صداها بیرون نمی آمد. گفت: آن مرد چه نشانه هایی داشت؟ علائم و نشانه ها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. 🍀پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: من این را گفتم. فهمید که مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت می خواهم بنده خدا باشم، و واقعا هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد. 📚 مجموعه آثار شهید مطهری جلد ۱۸ 🥀@Hamrahe_Shohada 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عکس: یک هفته قبل از شهادت @Hamrahe_Shohada
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃 صبحگاهی ( فرازی از دعای دوازدهم صحیفه سجادیه) 💞مــ♡ـــولای مــن اینک منم که به پیشگاه عزّتت ایستاده‌ام؛ ایستادن فرمان‌بردار خوار و بر اساس حیا و شرمم از تو درخواست‌کننده‌ام، درخواست‌کنندۀ بی‌نوای عیال‌وار. اقرار دارم به این‌که هنگام احسانت، جز برکنار ماندن از نافرمانی‌ات، فرمانی نبرده‌ام؛ و در تمام حالات از نیکی و احسانت، بی‌بهره نبودم. 🍁ای کسی که زنده و پایداری و وجود پدیده ها در پرتو ذات توست🍁 🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃 ♻️ چهارشنبه 🌀 ۳۰ آبان ۱۴۰۳ ♻️ ۱۸ جمادی الاول ۱۴۴۶ 🌀 ۲۰ نوامبر ۲۰۲۴ 🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃 📿ذکر روز چهارشنبه ✨یا حی و یا قیوم✨ 🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃 💠 حدیث امروز ✍🏻 حضرت امام جواد الائمه علیه السلام فرمودند: توبه برچهار پايه استواراست: 🔅پشيمانى دردل، 🔅آمرزش خواهى به زبان، 🔅عمل كردن با اعضاى بدن، 🔅وتصميم بر باز نگشتن به گناه. 📚 کشف‌الغمّه، ج ٢، ص ٣٤۹ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ 🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃 @Hamrahe_shohada
💠 امام روح الله: بسیج شجـــره طیــبه و درخت تناور و پر ثمری است که شکوفه‌های آن بـــوی بهـــار وصل و طراوات یقـــین حدیث عشـــق می‌دهد. بسیج مدرســـه عشق و مکتب شاهــدان و شهیــدان گمنامی است که پیـروانش بر گلدسته‌های رفیـــع آن، اذان شـهادت و رشـادت سر داده‌اند. بسیج میقـــات پابرهـنگان و معراج اندیشـــه پاک اسلامی است که تربیت یافتگان آن، نام و نشان در گمــنامی و بی‌نشانی گرفتــه‌اند. بسیج لشکر مخـلص خداست که دفتر تشـــکل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضـــا کرده‌اند. 🇮🇷 🌷 🇮🇷 🌷 🇮🇷 🌷 🇮🇷 🌷 @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 زیـارتنامه‌شهــــــداء 💢              ❣بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم❣ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ 🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم🌹 کاش‌می‌شـدهمچوشهداخاکی‌باشیم شهدا نگاهی... @Hamrahe_Shohada
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Hamrahe_Shohada
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یااباصالحَ المَهدی یاخلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان الاَمان ورحمة الله وبرکاته @Hamrahe_Shohada
شهید ابراهیم امید بخش،🥀🍃 اسطوره ای آسمانی 🍃🥀شهید ابراهیم امیدبخش در سال ۱۳۳۲ در روستای آب شیرین از توابع گچساران دیده به جهان گشود. 🔸او پس از سپری کردن دوره تخصصی آموزش خلبانی به مدت ۲ سال به استخدام نیروی هوایی جمهوری اسلامی درآمد. 🔹خلبان شهید ابراهیم  امیدبخش پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز در سال ۱۳۵۲ به آمریکا اعزام شد و در سال ۱۳۵۴ با گرفتن ساعت طلای خلبانان در آمریکا (این ساعت به خلبان برتر در هر دوره اهداء می‌شد) به وطن بازگشت و به پادگان بوشهر اعزام شد. ▪️بامداد روز بیست و هفتم آبان ماه سال ۱۳۵۹ هنگامه آزمونی سخت برای سروان خلبان امیدبخش و تعدادی دیگر از همرزمانش در پایگاه هوایی بوشهر بود. ▫️جایی که او به همراه خلبان کابین عقب خود ستوان یکم محمد تقی حسینی برای انهدام سپاه ۳ عراق که شامل پنج لشکر(۳لشکر زرهی و ۲ لشکر مکانیزه)   با هدف تصرف سوسنگرد، آبادان و اهواز شروع به پیشروی کرده بودند انتخاب شدند. 🔻شهید ابراهیم امید بخش به همراه همرزمانش در مسیر بازگشت از این ماموریت هدف آتش پدافند زمین به هوای نیروهای بعثی قرار گرفت و به همراه همرزم خلبانش ستوان یکم محمد تقی حسینی به شهادت رسیدند و برای همیشه جاوید الاثر شدند. 🍃🥀شهید ابراهیم_امیدبخش @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷💕 ✅️نام اثر: یاران امامند عزیزان بسیجی 🎤مداح: حاج صادق آهنگران @Hamrahe_Shohada
🍃🥀شهید احمد کریمی شهیدی که دوست داشت اربا اربا شود 🍃🥀حاج احمد هیکل درشتی داشت. بچه ها سر به سرش می گذاشتند. با این هیکل درشت چطور می خواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟ 🔸می خندید و می گفت: همین قبرها هم برای من زیاد است. آرزویش این بود که اربا اربا شود.فرستاده بود دنبالم. رفتم سنگر فرماندهی.گفت: می خواهم شعر کبوتر بام حسین (ع) را برایم بخوانی. گفتم: قصد دارم دیگر این شعر را برای کسی نخوانم. برای هر کسی که خواندم شهید شده. 🔹گفت: حالا که این جوری است حتما باید بخوانی. ●دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من ○فدای صحن و حرم و نام حسین بشم من ●دلم می خواد زخون پیکرم وضو بگیرم ○مدال افتخار نوکری از او بگیرم ●دلم می‌خواد چو لاله‌ای نشکفته پرپربشم ○شهد شهادت بنوشم مهمون اکبر بشم 🔻وقتی در ابتدای عملیات کربلای پنج، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی خاکریز را مورد هدف قرار داد. ترکش های گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده. همان که می خواست؛ اربا اربا. 🖋راوی:حسین یکتا و علی مالکی 🍃🥀شهید_احمد_کریمی @Hamrahe_Shohada
mr-sali ke raftam jonoob.MP3
11.83M
باشکوه ترین لحظه زندگیم دیدار با شهدای شلمچه بود ای شهیدان شهادت گوارای وجودتان باد. بی شما ما همچون شن های کویر در مقابل طوفان هستیم 🥀@Hamrahe_Shohada 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃فیلم کمتر دیده شده از شهید حججی اینها فکر می‌کنند من شهید میشم! @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 🌷شهید محسن حججی: بداخلاق بودنو که همه بلدن، اگه زرنگی تو هر شرایط خوش اخلاقیت رو حفظ کن. @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا به سعادت اونی که در راه خداوند شهید میشه🌷 فیلم را باز کنید و صدای آسمانی را با لهجه‌‌ی شیرین اصفهانی بشنوید 🥀 🥀@Hamrahe_Shohada 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراه شهدا🇮🇷
✨غبطۀ رهبر ۸۵ ساله به جوان ۲۰ ساله 🎥 تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «بیست سال و سه روز» 🔹 در «رویداد مل
✨غبطۀ رهبر ۸۵ ساله به جوان ۲۰ ساله ✍ تقریظ حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای بر کتاب «بیست سال و سه روز»، روایت زندگی سیّدمصطفی موسوی: «به نام خدا این شرح حال نیز برای امثال من و است. این جوان و امثال او چشم امثال مرا خیره می‌کند و ما را متوجّه تاریکی‌هائی که در آن گرفتاریم می‌سازد. آفرین به آن انگیزۀ نجات‌بخش که سیدمصطفی‌ها را به چنین اوجی می‌رساند و مرحبا به صبر و توکلی که پدر و مادری را در فقدان چنین فرزندی آرامش می‌بخشد. خدا را سپاس که در دوران چنین انسان‌هائی زندگی می‌کنیم. خرداد ۱۴۰۳» | ┄┅•┄══ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ @Hamrahe_Shohada
✨🌷 برای با شهدا بودن بهانہ زیاد است؛ بهاے این بهانہ‌ها، هم نفس شدن است با شهدایی ڪہ روزگارے در این خاڪ زیستہ اند... 🥀@Hamrahe_Shohada 🥀 --------------✾•🦋💔🦋•✾-----------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراه شهدا🇮🇷
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم #قــســمــتــ_شــشــمــ #داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــ
بسم الله الرحمن الرحیم با خانم سلیمانی تماس میگیرم، با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم... بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم...با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم:زهرا آماده شو بریم. آرام اما پر انرژی میگویم:حاضرم بریم در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم:مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.مهدیه سریع جواب میدهد:چشم هرچی شما بگی گلم. آرام آرام قدم برمیدارم،پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد.در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود. چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی! صدایش در گوشم میپیچد:بفرمایید عزیزم وارد حیاط میشویم،حیاط بزرگی که تمام زمینش گل ودرخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:بده من بشورم زهرا جان.سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،مهدیه هم کنارم چند دقیقه بعد زینب به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند. به ساعت مچی ام نگاه میکنم:مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟ چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم. زینب حرفش را میکند و میگوید:حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟! روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم. ❣❣❣❣❣❣❣❣ ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار. در ماشین را باز میکنم،سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است. _الو! صدای خانم سلیمانی میپیچد:سلام عزیزم کی میای؟ _چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم. محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم چقدر دوست دارمش! بلند سلام میدهم:سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد سرش را به سمت من برمیگرداند:سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم. _خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند: محمد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم. ۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد. آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : ازدواج فامیلی رسمتونه؟ خانم سلیمانی:الان که کلا رسم ورسومات عوض شده لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد: اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد. محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد. به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم اول اینکه:چادر سر نمیکنم دوم:قم نمیرم نام نویسنده:بانوی مینودری