حنیفا
میگوییم فاطمیه، اما تو بخوان قصهی صبر ِعلی... سخت است شمشیرت در هیاهوی جنگها خود را به خون هزارا
ولی بیاین قبول کنیم،
هرچی از مظلومیت امیرالمومنین تو روضهی فاطمیه بگیم،
بازم حرف باقی میمونه...💔
حنیفا
-
نسیم، همنوا با بنیهاشم؛
آستینها در دهان و رد اشک جاری بر گونهها؛
دوطفل سر در سینه همدیگر در حال ناله؛
بقیع اندوهبارتر از همیشه؛
و تابوتی با عطر یاس بر شانهها...
.
وقت خلوت یار بود؛
وقت سپردن امانت به صاحب و
آخرین دیدار.
پارچه را آهسته کنار کشید،
با صورت اشکبار، با صدایی آمیخته به غم،
با دلی رنجور آخرین سخنانش را به دلدار زندگیاش میگفت...
و عالم هنوز در بهت که
چگونه میشود همهی درد تنهایی و جدایی را در یک کلمه جای داد؟
زهرا؛ انا علی؛
کلمینی...
آخر میدانی دردش چه بود؟
نمیتوانست روزها بنشیند کنار قبر بانویش،
شمع روشن کند و بر قبرش آب بریزد.
این اولین و آخرین دیدار علی بود؛
دیگر سلامش جوابی نداشت؛
دیگر کسی نبود که با دیدنش غمهایش را فراموش کند؛
دیگر در خانه، نویدبخش عطر دلنشین پیغمبر نبود و خاکستر چوب و مسمار خونین برایش شده بود یادآور ِ
چادر سوخته،
پهلو و سینهی شکسته،
بازوی کبود،
محسن پرپر شده،
شمشیر ِدرغلاف،
تازیانههای بیامان و
زیر پا افتادن کوثر...
.
چه کردی دنیا؟
علی و این همه غریبی؟
علی و خجالتی؟
علی و بسترخالی فاطمه؟
بیوفا و ظالم نباش؛ او علیست...
#نوشته_قلبم
#قصه_مادر
حنیفا
-
ای کاش میدانستم خانهات در کجا قرار گرفته؛
بلکه میدانستم کدام زمین، تو را برداشته یا چه خاکی؟
در کوه رضوایی؟ یا در زمین ذی طوایی؟
.
چه زمان به چشمههای پرآبت وارد میشویم تا سیراب گردیم؟
چه زمان از آب خوشگوارت بهرهمند میشویم؟
چه زمان با تو صبح و شام میکنیم؟
چه زمان ما را میبینی و ما تو را؟
[فرازهایی از دعای ندبه]
#مشق_جمعه