حنیفا
-
نسیم، همنوا با بنیهاشم؛
آستینها در دهان و رد اشک جاری بر گونهها؛
دوطفل سر در سینه همدیگر در حال ناله؛
بقیع اندوهبارتر از همیشه؛
و تابوتی با عطر یاس بر شانهها...
.
وقت خلوت یار بود؛
وقت سپردن امانت به صاحب و
آخرین دیدار.
پارچه را آهسته کنار کشید،
با صورت اشکبار، با صدایی آمیخته به غم،
با دلی رنجور آخرین سخنانش را به دلدار زندگیاش میگفت...
و عالم هنوز در بهت که
چگونه میشود همهی درد تنهایی و جدایی را در یک کلمه جای داد؟
زهرا؛ انا علی؛
کلمینی...
آخر میدانی دردش چه بود؟
نمیتوانست روزها بنشیند کنار قبر بانویش،
شمع روشن کند و بر قبرش آب بریزد.
این اولین و آخرین دیدار علی بود؛
دیگر سلامش جوابی نداشت؛
دیگر کسی نبود که با دیدنش غمهایش را فراموش کند؛
دیگر در خانه، نویدبخش عطر دلنشین پیغمبر نبود و خاکستر چوب و مسمار خونین برایش شده بود یادآور ِ
چادر سوخته،
پهلو و سینهی شکسته،
بازوی کبود،
محسن پرپر شده،
شمشیر ِدرغلاف،
تازیانههای بیامان و
زیر پا افتادن کوثر...
.
چه کردی دنیا؟
علی و این همه غریبی؟
علی و خجالتی؟
علی و بسترخالی فاطمه؟
بیوفا و ظالم نباش؛ او علیست...
#نوشته_قلبم
#قصه_مادر
حنیفا
-
ای کاش میدانستم خانهات در کجا قرار گرفته؛
بلکه میدانستم کدام زمین، تو را برداشته یا چه خاکی؟
در کوه رضوایی؟ یا در زمین ذی طوایی؟
.
چه زمان به چشمههای پرآبت وارد میشویم تا سیراب گردیم؟
چه زمان از آب خوشگوارت بهرهمند میشویم؟
چه زمان با تو صبح و شام میکنیم؟
چه زمان ما را میبینی و ما تو را؟
[فرازهایی از دعای ندبه]
#مشق_جمعه