eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
594 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مروری بر زندگی‌نامه‌ی دانشمند هسته‌ای و فیزیک‌دان ایرانی - هشت آذر، سالروز ترور شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنـگم‌و‌با‌هیچ‌کَسم‌میـل‌سخـن‌نیست؛ کس‌در‌همه‌آفــاق‌به‌دلتنــگی‌من‌نیست:)!'
📢 هر روز بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه نود و دو قرآن کریم سوره مبارکه النساء ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-092.mp3
2.78M
📢 هر روز بخوانیم 🔹 صفحه نود و دو قرآن کریم، سوره مبارکه النساء با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.
شد شد نشد میرم پیش بابا رضا❤️‍🩹:))
تا من ، منم ، ضمیر تو پیدا نمی‌شود ؛ باید برای دیدن ِ تو انقلاب کرد . |
هر قدر که نماز هایت‌ منظم‌ باشد ، امور زندگیت‌ هم‌ تنظیم‌ خواهد شد ؛ مگر نمیدانی‌ که رستگاری‌ و سعادت با نماز قرین‌ شده‌ است ! حاج‌ آقا بهجت
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌نهم #محمد قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌ز
" پینہ‌؎گناھ ! " سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمیل شخصی‌ام شدم اما ای کاش این کار رو نمی‌کردم! عکس‌هایی که با محمد داشتم باعث شد دوباره و ناخودآگاه، ذهنم بره سمتش.. عکسی که واسه شش‌ماه پیش بود رو باز کردم. نگاهم خیره شد به غم و اضطرابی که ته چشماش بود. چرا هیچ‌وقت متوجه‌اش نشده بودم؟ سریع از ایمیلم اومدم بیرون! چند روزی بود یه فکری به سرم زده بود و می‌خواستم با آقای‌عبدی راجع‌بهش صحبت کنم، اما نگران بودم قبول نکنن و برای همین مدام دست دست می‌کردم. انگار قسمت بود این عکس‌ها رو ببینم تا تعلل رو کنار بذارم. هنوز کمی مردد بودم، اما امتحان کردنش که ضرری نداشت! کمی مصمم‌تر شدم و با نفسی عمیق ایستادم. دستی به موهام کشیدم و راه اتاق آقای‌عبدی رو در پیش گرفتم. جلوی در ایستادم و نفسی گرفتم. حرف‌هام رو توی ذهنم مرور کردم و تقه‌ای به در زدم. - بفرمایید! وارد شدم و بعد از بستن در، آروم سلام کردم که جوابم رو دادن و پرسیدن: هنوز نرفتی خونه؟ + کارام طول کشید آقا، الانم اومدم اگه اجازه بدید راجع‌به یه موضوعی باهاتون صحبت کنم! چینی به پیشونی‌شون دادن. - چه موضوعی؟ نفس سنگینی کشیدم. + دربارهٔ محمده آقا! نگاه‌شون رو ازم گرفتن و چشم‌هاشون رو محکم باز و بسته کردن. - خیلی‌خب، اگه تکراری نیست می‌شنوم! بااجازه‌ای گفتم و روی صندلی نزدیک میزشون نشستم. + آقا من یه فکری دارم. یه ایده که با عملی شدنش، ممکنه بتونیم به یه چیزایی برسیم! منتظر نگاهم کردن و ادامه دادم: ما هر جایی که می‌دونستیم محمد یه زمانی اونجا بوده رو گشتیم؛ از خونه‌اش گرفته تا همین اتاقش توی سایت! اما چیزی پیدا نکردیم. این به نظرتون عجیب نیست؟ از محمد به عنوان یه نیروی کارکشته، بعیده به اونا صددرصد اعتماد کرده باشه و هیچ برگ برنده‌ای نداشته باشه! حس کردم ذهن‌شون درگیر شد که اخم کردن و گفتن: چی می‌خوای بگی رسول؟ بعد از مکث کوتاهی، لب‌هام رو تر کردم و نگاهم رو به چشم‌هاشون دوختم. + ما می‌تونیم از عطیه‌خانم بخوایم خودشون وجب به وجب خونه رو بگردن. به هر حال اشراف بیشتری روی محل سکونت‌شون دارن و همین‌طور شناخت بیشتری از محمد! ممکنه بتونن حدس بزنن مدارک خیلی محرمانه رو کجا می‌تونه گذاشته باشه! علاوه‌بر این، باید ازشون بخوایم دوباره خوب فکر کنن به اینکه محمد تا حالا حرفی راجع‌به این قضیه بهشون زده یا نه؟! به هر حال وقتی این اتفاق افتاد حال خوبی نداشتن و این کاملا طبیعی بود. ولی الان که یکم گذشته و تمرکزشون بیشتره، ممکنه بتونن ما رو به یه سر نخی برسونن! با تموم شدن حرفام، نگاه‌شون رو ازم گرفتن و به روبه‌روشون خیره شدن. کمی بعد، دوباره نگاه‌شون چرخید سمتم و گفتن: خیلی‌خب، خودم باهاشون تماس می‌گیرم و صحبت می‌کنم. با نیم نگاهی به ساعت‌شون، ادامه دادن: تو دیگه می‌تونی بری خونه، فعلا هم دربارهٔ این موضوع با کسی صحبت نکن! سری به تأیید تکون دادم و بلند شدم. + ممنون آقا، امیدوارم از این راه بتونیم به چیزای خوبی برسیم! نفسی گرفتن. - منم همین‌طور، برو به سلامت! + بااجازه، خداحافظ.. از اتاق بیرون رفتم. حس بهتری داشتم! نمی‌دونستم راهکارم چقدر می‌تونه موثر باشه، ولی از هیچی بهتر بود. حداقل خیالم راحت بود که همه‌ی تلاشم رو برای نجات کسی که مثل برادر بزرگترم بوده و شاید هنوزم هست، کردم! با صدای رعد و برق چشمام رو باز کردم. انقدر خسته بودم که به محض رسیدن، آیه رو خوابوندم و خودمم خوابیدم. دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم و بلند شدم و رفتم سمت پنجره، آسمون نیمه‌تاریک بود و بارون می‌بارید. پتوی آیه رو مرتب کردم و دستی به موهای فرفریش کشیدم. بچه‌ام خیلی واسه باباش بی‌قراری می‌کرد! و من گاهی ناخواسته و از روی خستگی و کلافگی، بی‌حوصله و عصبی دست به سرش می‌کردم. آهی کشیدم که صدای زنگ موبایلم از بیرون اتاق به گوش رسید! رفتم توی پذیرایی، گوشی رو از روی عسلی کنار مبل برداشتم و به شمارهٔ ناشناس نگاه کردم. کی می‌تونست باشه؟ نکنه از طرف اون عوضیا بود؟ لب گزیدم و مردد جواب دادم. + بله؟ - سلام دخترم، خوبی؟ صداشون خیلی آشنا بود. اَخمی از کنجکاوی روی پیشونیم نشست. + سلام، ممنون! شما؟ - عبدی هستم. مافوق محمد! نفس راحتی کشیدم. + ببخشید نشناختم! خوب هستین؟ - الحمدللّٰه، حق داری نشناسی. حاج‌خانم و دخترکوچولو خوبن؟ + شکرخدا، سلام دارن خدمت‌تون! اتفاقی افتاده که تماس گرفتید؟ کمی طول کشید تا جواب بدن. - اتفاق که... یه درخواستی داشتم. با استرسی که سعی کردم توی لحن صدام معلوم نباشه گفتم: درباره‌ی محمده؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌دهم #رسول سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمی
نفس عمیقی کشیدن و ماجرا رو تعریف کردن. چند دقیقه توی سکوت به حرف‌هاشون فکر کردم. من که تصمیمم رو گرفته بودم، ولی محمد... - دخترم پشت خطی؟ به خودم اومدم و گفتم: بله بله! من... الان چیزی یادم نمیاد، ولی حتماً خونه رو می‌گردم و بهتون خبر میدم. - لطف بزرگی می‌کنی باباجان! اگه هم چیزی یادت اومد، بهم خبر بده. کاری مشکلی چیزی هم بود، به خودم بگو. + چشم حتماً! - چشمت بی‌بلا، سلام برسون به حاج‌خانم! + بزرگی‌تون رو می‌رسونم، خداحافظ.. - خدانگهدار! گوشی رو قطع کردم و دوباره روی عسلی گذاشتم. با این حساب باید وجب به وجب خونه رو می‌گشتم! اول رفتم سراغ اتاق خودش، هر جایی که به ذهنم می‌رسید رو گشتم. از کمد و کشوها گرفته، تا زیر فرش و لبه‌های زیری میز کامپیوتر! اما هیچی پیدا نکردم. ناامید روی صندلی پشت میز نشستم. کلی به مغزم فشار آوردم تا شاید یادم بیاد محمد توی آخرین حرف‌ها و تماس‌ها چیزی گفته یا نه! یاد آخرین مکالمه‌ی تلفنی‌مون افتادم. دقیقاً فردای اون روز بود که خبر دستگیریش رو برامون آوردن! با یادآوری اون روز و حال خرابم، چشمام رو محکم روی هم فشردم و دستام مشت شد. سخت بود، ولی باید دوباره به یاد می‌آوردم! اون روز خیلی حال خوشی نداشتم. میگرنم اود کرده بود و از شدت سردرد چشمام مدام سیاهی می‌رفت. آیه هم مریض شده بود و یه ریز بهونه می‌گرفت. توی همین گیر و دار بود که محمد تماس گرفت. اون لحظه انقدر حالم بد بود که اصلا متوجه‌ی حرف‌هاش نشدم، بعدم که بخاطر افت فشار از حال رفتم و بعد از بهوش اومدنم چیزی یادم نبود. اما الان کم‌کم داشت یادم میومد! انگار دورش شلوغ بود. نفس‌نفس زدن و تندتند حرف زدنش نشون می‌داد عجله داره. گفت... گفت توی اتاق آیه، زیر کمد، یه موزائیک هست که کمی لقه! گفت زیر اون موزائیک یه پاکته که روش نوشته باید تحویل کی بدم! سریع بلند شدم. چرا تا حالا یادم نبود؟ کاتری از کشوی میز محمد برداشتم و از اتاق دویدم بیرون، وارد اتاق آیه شدم و رفتم سمت کمد گوشه‌ی اتاق، به سختی کمد رو کنار کشیدم و نشستم. فرش رو کنار زدم و دستم رو روی موزائیک‌ها کشیدم. اونی که به نظرم لق بود رو به کمک کاتر برداشتم و کنار گذاشتم. تندتند خاک‌ها رو کنار زدم که حس کردم دستم به چیزی برخورد کرد! به کارم سرعت دادم و بالاخره بخشی از یه پاکت کاهی به چشمم خورد. مردد برداشتمش، کاملا پلمپ شده بود! روش نوشته شده بود: «برسد به دست مافوق و استادم، آقای‌عبدی» سعی کردم با لمس کردنش محتواش رو تشخیص بدم، اما نتونستم. ترسیدم اگه بیشتر ادامه بدم، به چیزایی که توش بود آسیب بزنم. پس دست از تلاش بیهوده‌ام کشیدم. نگاهم رو از پاکت گرفتم و با استرس لبم رو به دندون گرفتم. یعنی چی توش بود؟ چرا اینجا قایمش کرده بود؟ قبل از اینکه بخوام به جواب سوال‌هام فکر کنم، به خودم اومدم و پاکت به دست با اخم بلند شدم. به من چه ربطی داشت؟ مال من که نبود؛ مربوط به محمد بود! دوباره صدای رعد و برق به گوشم رسید که همزمان شد با صدای کوبیدن در! از اتاق بیرون رفتم. کنار پنجره ایستادم و به حیاط نگاه کردم که لحظه‌ای با رعد و برق دوباره فضا روشن شد. بازم صدای در اومد. نگاهم چرخید طرف آیه که خواب بود. نگران بودم. دلشوره‌ی همیشگی‌ام بیشتر شده بود و نمی‌دونستم دلیلش چیه! برای چندمین‌بار در زده شد. محکم‌تر از دفعه‌های قبل! چادرم رو سرم کردم و رفتم توی ایوان، صدا زدم: کیه؟ جوابی نشنیدم. از پله‌ها پایین رفتم. برای جلوگیری از خیس شدن بیشترِ صورتم، چادرم رو جلوتر کشیدم. + کیه؟ بازم فقط دوباره در زد! جلو رفتم و دستم سمت قفل در دراز شد. توی باز کردنش تردید داشتم، ولی...! بالاخره بازش کردم که... بیحال بودم و کتفم کمی درد داشت. زانو به بغل نشسته بودم که بالاخره در سلول کوچیک انفرادی باز شد! تابش نور بعد از چند ساعت تاریکی، باعث شد اَبروهام توی هم بره و چشم‌هام رو ببندم. - بیا بیرون آقا! آروم پلک زدم، بلند شدم و از سلول بیرون رفتم. برگشتیم توی بند، جلو در که رسیدم سایه با دیدنم سوتی زد و گفت: سلامتی سلطانِ بزن بزن، کف مرتب! هر سه‌تاشون دست زدن که باعث شد لبخند بی‌رنگی بزنم. روی تخت که نشستم عباس گفت: بیا داروهاتو بخور، میزون نیستی انگار! همون‌طور که دراز می‌کشیدم گفتم: خوبم، می‌خورم حالا! توی انفرادی نتونستم خیلی استراحت کنم. چشمام رو بستم تا کمی بخوابم که یادم افتاد نمازم رو نخوندم! تصمیم گرفتم بعد از تجدید وضو و نماز بخوابم. چشمام رو باز کردم که عباس رو بالای سرم دیدم! متعجب و کمی هول شده، یکم عقب کشیدم. + چیه؟ با نگاهی خونسرد زل زد توی چشمام و جواب داد: هیچی، فقط می‌خوام داروهاتو به زور بریزم تو حلقت!