حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
آهی کشیدم و آرومتر ادامه دادم: من رفیق خوبی براش نبودم! قبل از اینکه چیزی بگه، صدای زنگ موبایلش بلن
گفتم عطیه... چقدر قلب مهربونش به خاطر کارای احمقانهام اذیت شد! اون گلوله حق من بود، سهم قلب من بود، نه عشق زمینیم!
عطیه، آیه، عزیز، بچهها و حتی علی... همهشون بخاطر منِ لعنتی کلی اذیت شدن!
دردم طاقتفرسا بود. پیراهن علی رو چنگ زدم و سرم رو عقب بردم. نفسم بالا نمیومد.
علی کمک کرد دراز بکشم.
اصلا نفهمیدم دکتر و پرستارها کِی وارد اتاق شدن و سعی کردن با تزریق مسکن آرومم کنن.
دست علی رو محکم فشار میدادم. یه لحظه نگاه بیحالم به چشمهاش افتاد. چقدر نگاهش نگران و شکسته بود! دستم رو که توی دستش بود، فشرد و پلک زد.
- الان آروم میشی، یه ذره دیگه طاقت بیار!
بیتوجه به حرفش، سرم رو به طرفین تکون دادم.
+ تقصیر خودمه...که...زن و بچمو... ازم گرفتن!
گنگ پرسید: چی داری میگی محمد؟
چشمام رو محکم روی هم فشردم. یعنی هنوز نمیدونست به خاک سیاه نشستم؟
سرم رو چرخوندم طرف مخالفش و لب گزیدم. از خودم و راهی که رفته بودم متنفر بودم!
کمی که گذشت، دردم کمتر شد و نفسهام منظم.. ولی عجیب خوابآلود بودم.
دکتر و پرستارها بیرون رفتن.
علی که چشمهای خمار از خستگیام رو دید، مردد بوسهای روی پیشونیم نشوند. دستی به موهای خیس از تعریق روی پیشونیم کشید و مرتبشون کرد. با لبخند تلخی آروم لب زد: الان به هیچی فکر نکن! فقط بخواب. بذار ذهنت یکم استراحت کنه.
با بیرون رفتنش پلکهام روی هم رفت. واقعاً خسته بودم! و کاش بیدار شدنم، مصادف میشد با تموم شدن این کابوس لعنتی...
#علی
از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
فکرم پیش حرفهای محمد بود. چرا هیچی از حرفهاش نفهمیدم؟
~ چیزی نگفت؟
نگاهی به حامد انداختم. رسول پشت سرش ایستاده بود و هر دو منتظر و کمی امیدوار نگاهم میکردن.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم.
+ نه، دیدین که! حالش بد شد دوباره بهش مسکن تزریق کردن خوابید.
منتظر جوابشون نموندم و کمی ازشون دور شدم.
شمارهی عطیهخانم رو گرفتم. موبایلشون خاموش بود!
نکنه محمد راست میگفت؟
اینبار شمارهی آقایعبدی رو گرفتم. داشتم از جواب دادنشون ناامید میشدم که بالاخره صداشون توی گوشم پیچید.
- بله؟
فلشبک↯
#عطیه
بالاخره بازش کردم که همزمان رعد و برق دوباره آسمونِ نیمهتاریک رو روشن کرد و قامت مردی رو دیدم که کلاه کاپشنش رو روی سرش انداخته بود و پشت به من ایستاده بود!
قلبم ریخت! حس بدی گرفتم.
ناخودآگاه پاکتی که توی جیب لباسم گذاشته بودم رو لمس کردم. نکنه دنبال این اومده بودن؟
قبل از اینکه بخوام در رو ببندم، مرد چرخید طرفم..
چشمام از تعجب گرد شدن. علیآقا ایرپادشون رو از توی گوششون درآوردن و سر به زیر سلام کردن. آروم جوابشون رو دادم که پرسیدن: حالتون خوبه؟
+ الحمدللّٰه، راحیل و بچهها خوبن؟
- سلام دارن خدمتتون!
+ سلامت باشن.
نگاهی به ساعتشون انداختن و همونطور سربهزیر گفتن: خیلی مزاحمتون نمیشم. بارونم هست، اذیت میشید! یه سری امانتیه باید تحویلتون بدم.
منتظر جواب من نموندن و رفتن طرف ماشینشون، چندتا کیسهی نسبتاً بزرگ رو از عقب برداشتن و دوباره برگشتن.
کنجکاو پرسیدم: اینا چیه علیآقا؟
- عرض کردم، یه سری امانتی! اجازه میدید بذارمشون داخل؟
کمی به محتوای داخل کیسهها دقت کردم. مواد خوراکی بود و چندتا اسباببازی دخترونه! اَبروهام از ناراحتی و شرمندگی توی هم رفت.
چادرم رو توی مشتم فشردم و آروم لب زدم: من... نمیتونم اینا رو قبول کنم!
نفس عمیقی کشیدن و کلاه کاپشن رو کنار زدن. شدت بارون کم شده بود و حالا نمنم میبارید.
- عطیهخانم، محمد مثل برادر منه! بیگناه یا گناهکار، پاک یا پست، خوب یا بد برادرمه، همیشه بوده و هست. و من دارم به وظیفهی برادریم عمل میکنم. البته اگه اجازه بدین!
چند لحظه که گذشت، مردد کنار رفتم.
یااللّٰه گفتن و اومدن داخل که گفتم: همینجا بذارین، خودم میبرم داخل!
اصراری نکردن و کاری که خواستم رو انجام دادن. دوباره برگشتن بیرون، سرم رو پایین انداختم و نفسی گرفتم.
+ خیلی ممنون، زحمت کشیدین. ولی واقعاً شرمنده شدم!
حس کردم کمی اخم کردن.
- دیگه اینو نگین لطفاً! اونی که شرمندهست منم که کاری جز این ازم برنمیاد.
لب گزیدم و حرفی نزدم.
- بااجازهتون من برم، باید شیفت بیمارستان رو تحویل بگیرم. اگه کاری داشتین یا هر مورد دیگهای که بود، حتماً به من یا راحیل بگین!
لبخند خیلی محوی زدم.
+ بازم ممنون، خدا از برادری کمتون نکنه! به راحیل و بچهها سلام برسونین.
- کاری نکردم. شما هم به حاجخانم سلام برسونین. خداحافظ..
آروم لب زدم: به سلامت!
در رو بستم و برگشتم بالا، پاکت رو از جیبم درآوردم.
با آقایعبدی تماس گرفتم و ماجرای پاکت رو براشون تعریف کردم.
حرفهام که تموم شد گفتن: خیلی ازت ممنونم باباجان! یه نفر رو میفرستم بیاد پاکت رو ازت تحویل بگیره.
خیلی دوست داشتم بدونم توی پاکت چیه، برای همین گفتم: اگه اجازه بدین، خودم میارمش براتون!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
گفتم عطیه... چقدر قلب مهربونش به خاطر کارای احمقانهام اذیت شد! اون گلوله حق من بود، سهم قلب من بود،
- آخه...
+ خواهش میکنم! جسارتاً من به عنوان همسر محمد، میخوام بدونم توی این پاکت چیه که محمد دور از چشم همه، توی خونه و اتاق دخترمون قایمش کرده بود!
کمی طول کشید تا جواب بدن.
با لحنی که هنوز مردد بودنشون مشهود بود گفتن: خیلیخب، یه آدرس میفرستم خودت رو برسون اینجا! مراقب باش کسی تعقیبت نکنه. به حاجخانم هم چیزی نگو دخترم!
+ چشم، حتماً! منتظرم، خداحافظ..
- یاعلی!
تا من آماده بشم، آقایعبدی آدرس رو فرستادن و عزیز هم از خرید برگشت.
نمیدونم چرا دلشوره داشتم!
آیه رو علارغم بهانهگیریهاش، با وعدهی پارک و به کمک اسباببازیهایی که علیآقا براش خریده بودن، به عزیز سپردم و با کلی فکر و خیال از خونه بیرون اومدم.
ماشین تعمیرگاه بود و باید تاکسی میگرفتم.
توی کوچهای بودم که تاریک و خلوت بود.
سعی میکردم با ذکر گفتن، ترس و نگرانیای که هر لحظه بیشتر میشد رو سرکوب کنم.
صدای تیز موتور، ضربان قلبم رو بالا برد!
به قدمهام سرعت دادم تا زودتر از کوچه خارج بشم. عملاً داشتم میدویدم!
یه لحظه پشیمون شدم از اینکه نذاشتم خودشون بیان و پاکت رو تحویل بگیرن؛ ولی دیگه واسه پشیمونی دیر بود!
موتور که پیچید جلوم، ناخودآگاه جیغ خفیفی کشیدم و قدمی عقب رفتم.
بدون مکث به سمت عقب دویدم که اینبار یه ماشین سد راهم شد!
ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میرفت.
یه مرد چهارشونه که کلاه کاسکت داشت، از ترک موتور پرید پایین و همونطور که جلو میاومد، اسلحهاش رو گرفت سمتم!
قبل از اینکه عکسالعملی نشون بدم، درد بدی توی بازوم پیچید!
نفسم حبس شد و حتی نتونستم ناله کنم.
جلوتر اومد که با ترس عقب رفتم.
+ ج..جلو نیا عوضی!
بیتوجه به حرفم، خونسرد جلوتر میاومد و من عقبتر میرفتم که از پشت سر به کسی برخورد کردم.
برگشتم عقب و با دیدن زن هیکلیای که ماسک و کلاه کپ مشکی داشت، خواستم جیغ بکشم که دستش دور گردنم حلقه شد و منو به خودش چسبوند! دست دیگهاش رو بالا آورد. با دیدن دستمالِ توی دستش چشمهام گرد شدن!
زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم، دستمال رو روی دهان و بینیام گذاشت.
چشمام رو بستم و نفسم رو حبس کردم. درد دستم هر لحظه بیشتر و غیرقابل تحملتر میشد!
این یه زخم کوچولو بود که احتمال میدادم حتی گلوله توش نباشه؛ و با این حال دردش داشت اشکم رو درمیآورد! محمد توی این سالها چی کشیده بود و چه دردهایی رو تحمل کرده بود و دم نزده بود؟
با فشرده شدن بیشتر دستمال، ناخواسته نفس کوتاهی کشیدم که بوی تند اتر وارد بینیام شد.
کمکم چشمام بسته شدن و سیاهی...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
🖊با همکاری: خانمبیاتی🌱
پ.ن:
در غریبے و فࢪاق و غم ِ دل، پیر شدم...(:
" حافظ "
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
قسم به عشق که نامش همیشه پابرجاست
نرفته قاسم ما، او هنوز هم اینجاست..
#حاجی
#نوازشروح
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه صد و سی و نه قرآن کریم
سوره مبارکه الأنعام
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-139.mp3
2.51M
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 صفحه صد و سی و نه قرآن کریم، سوره مبارکه الأنعام
با صدای آقای شهریار پرهیزگار بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.
هدایت شده از گاندو
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 #بی_توجهی_به_فقرا
🔸پیامبر خدا صلى الله علیه و آله:
دریغ کردن نان از نیازمندان برکت را از بین مى برد.
📚 الفردوس/ج4/ص150
✍🏼 نان، کمترین و در عین حال با ارزش ترین غذایی است که می تواند انسان را سیر و او را برای کارهای روزمره آماده کند.