1612069240-107571-760.mp3
3.62M
آخرین جمعه ماه رمضان
بعد از نماز دعا فراموش نشه!
حاجحسینآقایکتا:
خون #حاجقاسم کلید فتح قدس خواهد بود!
"و این کلید از آن جنس کلیدها نیست که نچرخد" خواهید دید...
#سیدالشهدایمقاومت
#طوفان_الأقصى
هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست
بی شهادت، مرگ با خسران چه فرقی می کند؟
#یادگاری ..
فلسطین زنده خواهد ماند، فلسطین پیروز خواهد شد
Palestine will endure, Palestine will triumph.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمتدوم» #رسول گزارشها رو مرتب کردم تا وقتی آقامحمد اومد براش ببرم. با اطلا
﷽
" ؏ـطر ِ نࢪگس "
«قسمتسوم»
#راوی
بعد از حساب کردن کرایه، از ماشین پیاده میشود و با سرعتی عجیب به طرف سالن میدود.
قلبش بیقرار برای دیدن پدر، دیوانهوار به قفسهٔسینهاش میکوبد!
چندبار تا مرز زمین خوردن پیش میرود و یکبار هم به خانم میانسالی برخورد میکند، اما آنقدر هول شده و ترس و نگرانی حالش را بهم ریخته است که اینها برایش مهم نیست!
بالاخره به پذیرش میرسد و با نفسنفس میگوید: ب..ببخشید... با من... تماس گرفتن... گفتن پدرم... تصادف کرده و... آوردنش اینجا!
پرستار که دختر جوانیست، همانطور که به مانیتور روبهرویش نگاه میکند میپرسد: اسمشون؟!
+ محمد... محمد حسنی!
- چند لحظه صبر کنید.
صبر؟ آری، صبور است و به این خصلت که از مادر به ارث برده شهره! اما در این شرایط، صبر برایش معنا ندارد.
پرستار بالاخره به چشمان نگران و منتظرش نگاه میکند و میگوید: تازه عملشون تموم شده. طبقهٔ دوم، اتاق۱۰۳
#حلما
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم هقهق گریهام رو کنترل کنم، دویدم طرف پلهها و ازشون بالا رفتم.
رسیدم جلو در اتاق که همون لحظه دکتر میانسالی ازش بیرون اومد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: سلام، بفرمایید!
به اتاق اشاره کردم و بغضم رو به سختی قورت دادم.
+ حالش... حالش چطوره؟
مشکوک پرسید: شما چه نسبتی باهاش داری؟
+ دخترشم!
ابروهاش بالا پرید و متعجب لب زد: بزرگتر از شما توی خونه نبود بیاد بالا سرش؟
اخم کمرنگی کردم، سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.
نفس عمیقی کشید و در جواب اولین سوالم گفت: وضعیتش نرماله، واقعاً خدا بهش رحم کرده که کامیون با سرعت خیلیبالا بهش نزده. وگرنه...
سرم با شدت بالا اومد، حس کردم گردنم رگبهرگ شد!
با رنگ و روی پریده ناشی از ترس گفتم: کا..کامیون؟
- بله، با یه کامیون تصادف کرده و مقصر راننده کامیون بوده که به شدت خوابآلود بوده و حواسپرت! زنده موندن پدر شما، لطف خداست و یه معجزه...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: آسیب زیادی به پهلوش رسیده، برای همین یه عمل اورژانسی اما سرپایی داشت که خداروشکر خوب پیش رفت، فشار زیادی هم به دندهها و کمرش وارد شده که کوفتگی و کبودی رو در پی داشته. دست چپش در رفته بود که جا انداختیم، کتفشم ضرب دیده، واسش آتل بستیم. پاهاشم یکم زخم و زیلی شده بود که زیاد چیز مهمی نبود و بخیه زدیم. اما خوشبختانه خطرِ اصلی تقریباً رفع شده! همین که سرش آسیب ندیده و خونریزی داخلی یا مغزی نداره جای شکر داره.
ماتم برده بود، فقط تونستم با صدای لرزون بپرسم: میتونم... ببینمش؟
- تازه از ریکاوری بیرون اومده، بخاطر مسکنها بیهوشه اما الاناست که بهوش بیاد! فقط مراقب باشید خیلی به خودش فشار نیاره. و لطفاً به خانواده و بزرگترها هم خبر بدید. بااجازه!
از کنارم رد شد و رفت.
دست لرزونم رو روی دستگیرهٔ در محکم کردم و به پایین فشار دادم.
در به آرومی باز شد، از همون لایِ در نگاهش کردم.
به ثانیه نکشیده چشمام خیس شد! با صدای لرزون آروم لب زدم: بمیرم الهی...
چشمای قشنگش بسته بودن و براش سوند تنفسی گذاشته بودن.
وارد شدم و در رو بستم.
بیصدا کنارش روی صندلی نشستم و کولهام رو روی پاتختی گذاشتم.
هیچوقت نخواستم با لباس بیمارستان، روی این تخت و با این وضعیت تصورش کنم. عجیب از حال بدش میترسیدم و حالا جملهٔ «از هر چی بترسی، سرت میاد!» رو بهتر و بیشتر میتونستم درک کنم.
دستش رو توی دستم گرفتم و چشمام رو بستم. همون گرمای همیشگی رو داشت. شروع کردم نوازش کردنش...
چند لحظه که گذشت، صدای ضعیفش باعث شد چشمام رو باز کنم و قطرهٔ اشکم روی دستش بریزه.
- سلام... عزیزِ... دلِ بابا!
لبخندش اینبار پررنگ نبود، بیجون بود!
چشماش اینبار خسته نبود، خمار بود!
صداش اینبار محکم نبود، بیحال بود!
دست آزادم توی موهای فرش رفت و اونا رو به بازی گرفت، بیشک تلاشم برای جلوگیری از لرزش صدام بینتیجه بود.
+ سلام دردت به جونم، حلما دورت بگرده. خیلی درد داری بابایی؟
تکسرفهای کرد، چشماش رو لحظهای بست و دوباره باز کرد و کمی خودش رو بالا کشید. دستم که توی موهاش بود رو گرفت و بوسید.
- عه... خدا نکنه، ببخشید بابا... نتونستم... به قولم... عمل کنم... حتماً خیلی... معطل شدی!
اخم کردم و دلخور لب زدم: این چه حرفیه شما میزنی الان؟ فدای سرت، الان بهتری؟
همونطور که سعی داشت بشینه گفت: تو رو که... میبینم... خوبِ خوبم!
سرش رو به بالش تکیه داد، دستش رو روی پهلوش فشرد و گفت: میشه تختو... بیاری بالا؟ میخوام... بشینم!
با التماس گفتم: جونِ حلما نه! خواهش میکنم.
نفسی گرفت و چیزی نگفت، دستش هنوز روی پهلوی زخمیش بود.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمتسوم» #راوی بعد از حساب کردن کرایه، از ماشین پیاده میشود و با سرعتی عجیب
دستم روی دستش نشست و با بغض گفتم: بگم دکتر بیاد؟
سرش رو به نشونهٔ نه تکون داد، بغضم جون گرفت.
+ تا کی باید بترسم از از دست دادنت؟
نگاهش چرخید طرفم، اَبروهاش از درد توی هم رفت. اشکام روی گونههام افتادن.
+ بابا من خسته شدم! از ترسیدن، از اینکه همش منتظرم ازم بگیرنت. انتظار خودش سخته، وقتی از ترس باشه سختترم میشه.
آروم لب زد: حلما...
سرم رو روی دستش گذاشتم. شونههام از گریه میلرزید.
+ اصلا من نمیخوام قهرمان مردم باشی، نمیخواااامممم! میخوام فققققط قهرمان من و مامان باشی. میخوام همیشه کنارمون باشی، انقدر درد نکشی، عذاب نکشی! من میترسم از اینکه تنهام بذاری. من ترسوام بابا، ترسو!
اینبار درمونده صدام زد: حلمایمن...
سرم رو از روی دستش برداشتم و منتظر نگاهش کردم، دستی که سرم داشت رو سمت صورتم دراز کرد و موهایی که از مقنعه بیرون زده بودن رو دوباره زیر مقنعه جا داد.
نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
- دختر من و... ترس؟ حلمایمن... بعد از مادرش... شجاعترین... دختریه که... دیدم! تو شجاعی... که خودت... تنهایی، بدون اینکه... به کسی بگی، اومدی اینجا! شجاعی که... وقتی پسرداییت... به پدرت و شغلش... توهین کرد، وایسادی جلوش و... جوابش رو دادی! تو همیشه... دختر شجاع من... بودی و هستی:)
چشمای خیسم خیره به چهرهاش بود که یهو آخ کوتاهی گفت و سرش رو به بالش زیر سرش فشرد.
با ترس بلند شدم و ناخودآگاه بازوش رو گرفتم.
+ بابا!
آروم پلک زد و دست دیگهاش رو روی دستم گذاشت.
- خوبم بابا، خوبم!
بزاقش رو به سختی قورت داد، چشماش لبریز از خستگی بود.
- حلما...
+ جانِ حلما؟
- میشه... گریه نکنی؟
تندتند اشکام رو پاک کردم. لبخند رضایتبخشی زد و لبهاش رو تر کرد.
- خیلی... تشنمه!
تازه چشمم به لبهای خشکش افتاد، پارچ رو برداشتم که همون لحظه در باز شد و قامت پرستار نمایان!
جلو اومد و گفت: چیکار میکنی عزیزم؟ ایشون تازه عمل کردن، تا چندساعت آینده نباید چیزی بخورن! ممکنه خدایی نکرده خونریزی داخلی کنن.
پارچ رو سرجاش گذاشتم و با بغض گفتم: آخه... آخه تشنهست، لباش خشک شدن!
دست گرم بابا روی دستم نشست، لبخند زد و آروم گفت: عیب... نداره! تحمل... میکنم.
چشمام دوباره خیس شد، انگار بابا همیشه محکوم به تحمل کردن چیزای سخت بود.
پرستار طرف دیگهی تخت ایستاد و نگاهی به دستگاه رو به روش انداخت، چیزایی روی چارت توی دستش نوشت و گفت: الان حالتون بهتره الحمدالله؟
- بله..
~ خب خداروشکر، ولی از چهرهتون معلومه درد دارید!
نگاهم به بابا بود که چیزی نمیگفت.
پرستار چارت رو روی پاتختی گذاشت و گفت: دکتر گفتن براتون آرامبخش بزنم که دردتون کمتر بشه و چندساعتی رو بتونید با خیال راحت استراحت کنید!
- دستتون... درد نکنه..
پرستار لبخند کمرنگی زد و سرنگی که دستش بود رو توی سرم خالی کرد، بعد از یه سری توصیه رفت و بابا پرسید: راستی! کی به تو... خبر داد بابا؟
دستی پای چشمم کشیدم و اشکی که میخواست بریزه رو پاک کردم. یادم نمیومد توی کل عمرم به اندازهٔ این یکی دوساعت گریه کرده باشم!
+ از بیمارستان باهام تماس گرفتن!
نگاهی به صورتم انداخت و مردد گفت: میشه... بری خونه؟
چشمام گرد شد و متعجب لب زدم: یعنی چی بابا؟ چرا برم خونه؟ پس شما چی؟ یه نفر باید پیشتون بمونه!
لبخند بیجونی زد و گفت: میگم... رسول بیاد! تو برو... خونه، خستهای... یکم... استراحت کن... بعدازظهر میگم... رسول بیاد دنبالت، بیارتت بیمارستان.. به عزیز هم... چیزی نگو! باشه بابایی؟
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و به ناچار قبول کردم. خم شدم و اینبار من پیشونی بابا رو بوسیدم.
+ بابا قول بده مراقب خودت باشی! به دکتر واسه ترخیصت اصرار نکن، اگه درد داشتی بهشون بگو، جون من نریز توی خودت.. دوست ندارم درد رو تحمل کنی و دم نزنی! من با عذاب کشیدن شما عذاب میکشم.
با لبخند مهربونی دستم رو بوسید و دست روی چشمش گذاشت.
- چشم عزیزدلم!
لبخند به لب پلکی زدم، تا وقتی آقارسول برسن پیش بابا موندم. کمکم خوابش گرفت. معلوم بود درد داره، خیالش که از بابت من راحت شد خوابید!
قبل از اینکه بخوابه با موبایل من با آقارسول تماس گرفت و آروم آروم ماجرا رو براشون توضیح داد و ازشون خواست تنها بیان! نیمساعتی گذشت و آقارسول رسیدن، بعد از سلام و احوالپرسی مختصری، چون میدونستم عزیز منتظر و نگرانمه، آژانس گرفتم و رفتم خونه!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م.اسکینی
پ.ن: اگر دریاۍ دل آبیست، تویۍ فانوس زیبایش'🏮💙'
اگر آیینہ یک دنیاست، تویۍ معناۍ دنیایش'🕊🪐'
- محمد خوشبین
منتظر نظراتتون هستم♥️
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که امام حسین با زندگی خیلی هامون کرد!🫀
چرا حاضری سه ساعت چھار ساعت بارفیقت
درددل ڪنی، پنج دقیقه با خدا حرف نمی زنی؟
این خدا معطله من و شما بھش رجوع کنیم .
این خدا خیـلی خـداۍ خوبیـه، خیلۍ مشتیه،
خیـلۍ رفیق بازھ، خیلۍ دسـت و دل بازھ ..
خـیلی خـداۍ خوبـیه.
ـ
ـ استاد پناهیان
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریلز✌🏻🇵🇸
+بـر میگــردم
-قــول میـدی؟
+ان شــاالله
#ابو_مهدی
#روز_جهانی_قدس
#ماه_فلسطین
🔻 @seyyedoona