اگر حواست نباشه، تایمی که توی سوشال مدیا میگذرونی ممکنه باعث بشه فکر کنی دیگه زندگیت به اندازهی کافی خوب نیست؛ رابطهی خوبی با شریک زندگیت نداری، به اندازهی کافی تلاشگر نیستی، خونهت به اندازهی کافی بزرگ نیست و ...
اجازه نده آدمهایی که تا به حال ملاقاتشون نکردی، نحوهی زندگی کردنت رو مشخص کنن.
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
#کوه_به_کوه_نميرسد
#اما_آدم_به_آدم_ميرسد
🌱در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود🌱.
پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!»🌱
🌱اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.🌱
🌱اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.🌱
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکاری از امام رضا برای رفع مشکلات سخت...!
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
🌱به همسرم گفتم :
همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!
او گفت : علتش را نمیدانم، این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.
🌱چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت : خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.
🌱طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را میزده،
او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت:
در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!
🌱ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است:))))
///🤍🌼///
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱منتظر اعجاز خدا در زندگیت باش🌱
@Harf_Akhaar
آموزش ۲۰ #لقمه_دانش آموزی😍🍕👌
همین الان آموزش ۲۵ مدل #لقمه_پیتزایی و #ساندویچ و #مینی_پیتزای_سرد دانش آموزیِ خوشمزه با #نان_باگت برات گذاشتم که مدرسه ها باز شد لنگ نمونی😍👌
#ماندگاریشم کم نیست ۴ روزه😋 بیا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3050569827C3a03ef260c
دستور #آجیل_بار مقوی با کنجد و ارده👌
مامانایی که بچه هاشون دق میدن تا صبحونه بخورن !😩😱
همین الان دستور چندتا صبحونه ی خوشمزه ی دانش آموزی که با #خامه_شکلاتی و #کرپ و #لقمه های_فوریه گذاشتم که هر بچه ای رو #دهن_دار میکنه بیا آموزشارو بردار😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3050569827C3a03ef260c
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرزندپروری
🌱اگه میخوای روح و روان فرزندت رو نابود کنی
فقط کافیه این 3 تا کار رو انجام بدی 🌱
@Harf_Akhaar
‹🤍🌼›
"زندگی"
دشوارترین امتحان است
بسیاری از مردم
"مردود" می شوند...
چون سعی می کنند
از روی دست هم بنویسند،
"غافل" از این که سوالات
موجود در برگه ی
هر کسی "فرق" میکند....🌱
@Harf_Akhaar
تفاوت است
میان کسی که بخاطر شخصیتش
به او احترام میگذاری
و کسی که از ترس بی شخصیتی اش
به او احترام میگذاری.
‹🌱›
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عواقب وحشتناک نیش زبان...!
‹‹‹🌱›››
#قرائتی
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
داستان مَثَل
#قوز_بالا_قوز
فردی به خاطر قوزی كه بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه كه داشت لخت میشد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن. درضمن اینكه میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟» او هم ماوقع آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شدهاند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بیمورد كرده، گفت: «ای وای دیدی كه چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!»
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar