eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.6هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ🌱🌱🌱 وسالها بعد... نامم را سنگی نگه خواهد داشت جسمم را گوری اما... یادم را نمیدانم چه کسی نگه خواهد داشت... ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیادی خوب بودن، خوب نیست! زیادی که خوب باشی دیده نمیشوی میشوی مثل شیشه ای تمیز؛ کسی شیشه تمیز را نمی‌بیند… همه به جای شیشه منظره بیرون را می‌بینند! 🌱"سیمین بهبهانی"🌱 @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای خونه با بودنِ یه مامانِ مهربون و فداکار، و یه بابای به‌فکر و حامی کامل می‌شه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Harf_Akhaar
‹‹ انتقام خدا ›› 🌱با آیت الله شاه آبادی به سمت حمام به راه افتادم تا سوال های مانده از کلاس را از او در راه بپرسم. 🌱جلوی در چند مأمور ساواک ایستاده بودند، حمام خلوت و صدای شرشر آب بلند بود. 🌱استاد وارد خزینه شد، آب سر ریز شد و کمی به سر و روی یکی از افسران شاه پاشید. افسر بشدت ناراحت شد و شروع به توهین به استاد کرد. 🌱آیت الله سکوت کرد، فحش های افسر که تمام شد به آرامی گفت: واگذارت می کنم به خدا. 🌱از حمّام بیرون آمدیم، جلوی در خانه استاد مشغول پرسیدن ادامه سوالهای خود بودم. 🌱مردی با سبیل های بزرگ دوان دوان به سمت ما آمد و رو به استاد گفت: با من به حمام بیا، از ظاهرش معلوم بود مامور ساواک است. 🌱از دالان وارد حمام شدیم، آن افسری که به استاد توهین کرده بود روی زمین نشسته بود و با ایما و اشاره از استاد طلب عفو می کرد. 🌱یکی از دستیارانش گفت: آقا موقع بالا آمدن از پله های حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده! 🌱انگار مادرزادی لال بوده. 🌱استاد دستانش را بلند کرد و هنوز دعایش تمام نشده بود زبان افسر در کام او به حرکت درآمد و شروع به عذر خواهی کرد. در راه برگشت استاد می‌گفت: شما سکوت کنید خدا منتقم بزرگی است. @Harf_Akhaar
‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎ می روم تا بـه زمستانِ تـو عادت نکنم تا بـه کـولاکِ تَنت، شوقِ حرارت نکنم🌱 می روم گوشه ی تنهـاییِ پـاییزِ خودم می زنم ساز و به غیر از تو ملامت نکنم🌱 دزدِ دل بودم و هرشب به شکارت بیدار دیگـر از خـاطرِ تـو خاطره غـارت نکنم🌱 میشوم کافرو لامذهب و گردنکشِ شهر تـا بـه درگـاهِ نگـاهِ تـو عبـادت نکنـم🌱 شادمانی که به دیدارِتو کردم همه هیچ عاشقت بودم و این دفعه حماقت نکنم🌱 از لبـم دور کـن آن جـامِ لبت را که دگر فکرِ یک بـوسه بـه لبهـای انـارت نکنم🌱 رفتـم ازآخرِ ایـن قصـه بـه آغـازِ جنون تا در این خانه ی پُر غصه اقـامت نکنم🌱 @Harf_Akhaar
ـ🌱🌱🌱 از دی شروع کن از پنجاه سالگی شروع کن از شنبه شروع کن از ۱۰ شب شروع کن از اول ماه شروع کن دیر شروع کن اما شروع کن ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
30.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونای که فرزنددارن ببینند 🌱دکتر عزیزی 🌱 ‌@Harf_Akhaar
شیوانا گوشه‌ای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش می‌داد. یکی از شاگردان ده دقیقه یک‌ریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشت‌های متفاوتی بیان کرد. حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم سخنانی گفت. وقتی کلام شاگرد غیبت‌کن تمام شد، شیوانا به سمت او برگشت و با لحنی کنجکاوانه از او پرسید: بابت این ده دقیقه‌ای که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غایب دادی، چقدر از او گرفتی؟‏شاگرد غیبت‌کن با تعجب گفت: هیچ چیز! راجع به کدام ده دقیقه من صحبت می‌کنید؟ شیوانا تبسمی کرد و گفت: هر دقیقه‌ای که به دیگران می‌پردازی در واقع یک دقیقه از خودت را از دست می‌دهی. تو ده دقیقه تمام از وقت ارزشمندی را که می‌توانستی در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسایل زندگی خودت فکر کنی، به آن شاگرد غایب پرداختی. این ده دقیقه دیگر به تو برنمی‌گردد که صرف خودت کنی. حال سوال من این است که برای این ده دقیقه‌ای که روزی در زندگی متوجه ارزش فوق‌العاده آن خواهی شد چقدر پول از شاگرد غایب گرفته‌ای؟ اگر هیچ نگرفتی و به رایگان وقت خودت و این دوستانت را هدر داده‌ای که وای بر شما که اینقدر راحت زمان‌های ارزشمند جوانی خود را هدر می دهید. اگر هم پولی گرفته‌ای باید بین دوستانت تقسیم کنی، چون با ده دقیقه صحبت کردن، تک‌تک این افراد نیز ده دقیقه گرانقدر زندگیشان را با شنیدن مسایل شخصی دیگران هدر داده‌اند @Harf_Akhaar
ـ🌱🌱🌱 بچه که بودیم بارون همیشه از آسمون میومد حالا بارون از چشمامون میاد بچه که بودیم همه چشمای خیسمونو میدیدن بزرگ شدیم، هیچ کس نمی‌بینه بچه که بودیم تو جمع گریه میکردیم بزرگ شدیم، توی خلوت بچه که بودیم همه رو به اندازه‌ی ده تا دوست داشتیم بزرگ شدیم؛ بعضی‌ها رو اصلا دوست نداریم بعضی‌ها رو کم، بعضی‌ها رو هم بی نهایت... @Harf_Akhaar
ـ🌱🌱🌱 کتاب ،كامل ترين و پايدار ترين دوست ، قابل دسترس ترين و عاقل ترين مشاور و صبور ترين معلم است... @Harf_Akhaar
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دردها و مشكلات گذشته رو مثل یه کوله پشتی پراز سنگ با خودتون اينور اونور نبرین. تا زندگی براتون سخت و طاقت فرسا بشه. اگه ميخواين جلو برين بايد رهاشون كنين و اونها رو زمين بزارین. و به سمت چيزهايى كه حـالتون رو بهتر ميكنه حركت كنين.... و در جهتشون قدم بـردارین.... @Harf_Akhaar
📗داستان کریسمس پسرک جواب داد : «خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا» پسر ادامه داد: «من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند». بعد خودش را به من نشان داد و گفت: «این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد». پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!» او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت: «فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است» من شروع به شمردن پول هایش کردم. بعد به او گفتم: «این پول ها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!» پسر با شادی گفت: «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!» بعد رو به من کرد و گفت: «من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟» اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:«بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.» چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: «کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است». فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: «زن جوان دیشب از دنیا رفت». اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود. @Harf_Akhaar