eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
69.4هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد. 🌱 پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت: ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن. 🌱 عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد. 🌱 پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کم‌ارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست. 🌱 پیرمرد گفت: مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم. 🌱 پیرزن ناامید و شرمنده رفت. پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود. 🌱 عارف گفت: ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفته‌ای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بی‌گمان آن را هم نخواهی گرفت. 🌱 تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هم‌وزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم. 🌱 تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، به‌جای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر می‌دادی و از خویشتن می بخشیدی. @Harf_Akhaar
‹‹ انشاءاله گفتن ›› يه مردى بود خياط. پادشاه فرستاد عقب او. طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه. اين سه روز زحمت کشيد. بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زن خود گفت: ضعيفه شام چه داري؟ زنيکه گفت: انشاءاله عدس‌پلو. گفت: شام پخته ديگه انشاءاله نداره، مگه مى‌خواى مسافرت کني؟ زنيکه گفت: انشاءاله بگين به سلامتى مى‌خوريم. گفت: خوب پاشو حالا بکش بيار بخوريم، انشاءاله من نگفتم ببينم جطور مى‌شه؟ همچى که نشستند سر سفره يارو خياطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود در زدند. مرتيکه گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و واکرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟ خياطو برد پهلوى سلطان. سلطان گفت: حبسش کنين! چهل روز در زندان ماند. بعد از چهل روز، ديگر وزراء واسطه در آمدند: کاسب نفهميده، مرخصش کنيد؛ مرخصش کردند. شب اومد خونه. وقتى اومد در خونه در زد، زن او گفت: کيه؟ گفت: منم انشاءاله، شاه مرخصم کرده انشاءاله در را واکن بيام تو انشاءاله. آن‌وقت زنيکه گفت: ديدى مرتيکه؟ اگر آن‌وقت به انشاءاله گفته بودى اين‌قدر انشاءاله، انشاءاله نمى‌گفتي، اين‌قدر صدمه نمى‌کشيدي. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
🌱 روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه‌السلام آمد و گفت: ای موسی علیه‌السلام خدا را از عبادت من چه سودی می‌رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ 🌱 حضرت موسی علیه‌السلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می‌کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره‌ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه‌ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می‌رود. می‌دانی موسی از سکه‌ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی‌نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمی‌بینی و نمی‌شناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. 🌱 ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی‌رسد، بلکه با عبادت می‌خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم. @Harf_Akhaar
🌱 پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد. 🌱 پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت: ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن. 🌱 عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد. 🌱 پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کم‌ارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست. 🌱 پیرمرد گفت: مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم. 🌱 پیرزن ناامید و شرمنده رفت. پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود. 🌱 عارف گفت: ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفته‌ای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بی‌گمان آن را هم نخواهی گرفت. 🌱 تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هم‌وزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم. 🌱 تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، به‌جای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر می‌دادی و از خویشتن می بخشیدی. @Harf_Akhaar
ملانصرالدین: ترازوی وجدان روزی ملا با الاغش به بازار رفت تا گونی آردی بفروشه. مردی آمد و گفت: ـ ملا! این آرد چقدره؟ ملا گفت: "یک تومن." مرد گفت: "نیم تومن می‌دم!" ملا گفت: "باشه، ولی فقط نیم کیلو بهت می‌دم!" مرد با تعجب گفت: "مگه کم‌فروشی می‌کنی؟" ملا خندید و گفت: "نه جانم، تو قیمتو نصف کردی، منم میزان رو! این بازار انصافه، نه زور!" و بعد زیر لب گفت: هر کسی با ترازوی وجدان خودش می‌سنجه… اما گاهی وقتا یادش می‌ره وزنه هم باید درست باشه! ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
📗 بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد وگفت :یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من ،کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود .مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت : از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است: این نیز بگذرد ! هم موسم بهار طرب خیز بگــــــذرد هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــذرد گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــا خود را مساز رنجه که این نیز بگـذرد ‎‎‌‌‎‎@Harf_Akhaar
زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند ... کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد. زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست خنجری بیرون آورد و بر سر زن گذاشت و با کمال جدیت گفت: آیا از خنجر می ترسی؟ گفت: نه شوهر گفت: چرا؟ زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم. شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!! آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد طوفان زندگی تو را فرا گرفت همه چیز را علیه خود می دیدی نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
‌‌‌‌‌‌ شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده را پرسید. مرد پاسخ گفت: "در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت:" شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!!" اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم... امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد میکند و میگوید: "کبکها شهادت خودشان را دادند."پس از این گفته، امیر دستور داد؛ سر آن مرد را بزنند. @Harf_Akhaar
📗 مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می‌بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه می‌رفت.  یک روز گرگ به گوسفندان حمله می‌کند و یکی از بره ها را با خود می‌برد! چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی می‌گذارد و با چوبدستی دنبال گرگ می‌دود. از کوه بالا می‌رود تا در کوه گم می‌شود. دیگر مادر چوپان را کسی نمی‌بیند. دختر کوچک را چوپان‌های دیگری پیدا می‌کنند، دخترک بزرگ می‌شود،  در کوه و دشت به دنبال مادر می‌گردد، تا اثری از او پیدا کند. روی زمین گل‌های ریز و زردی را می‌بیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می‌چیند و بو می‌کند. گلها بوی مادرش را می‌دهند، دلش را به بوی مادر خوش می‌کند... آنها را می‌چیند و خشک می‌کند و به بازار می‌برد و به عطارها می‌فروشد. عطارها آنها را به بیماران می‌دهند، بیماران می‌خورند و خوب می‌شوند. روزی عطاری از او می‌پرسد: "دختر جان اسم این گل‌ها چیست؟" دختر بدون اینکه فکر کند می‌گوید:         "گل بو مادران" ❤️ @Harf_Akhaar
‹‹ بهلول دانا ›› آورده اند موقعی که هارون الرشید از سفر حج مراجعت می کرد . بهلول در سرراه اوایستاد و منتظر بـود و همینکه چشمش به هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد هارون خلیفه پرسید صاحب صدا کیست گفتند بهلول مجنون است هارون بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید خلیفه گفت من کیستم ؟ تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مـشرق ظلـم کننـد تـو را بازخواسـت خواهنـد کـرد . هـارون از شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت : راست گفتی الحال از من حاجتی بخواه . بهلول گفت : حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی . هارون گفت این کار از عهده مـن خارج است ولی من می توانم قرضهاي تو را ادا نمایم . بهلول گفت : قرض به قرض ادا نمی شود که تو خود مقروض مردمی . پس شما اموال مردم را به خودشان برگردانید و سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی . گفت دستور می دهم که براي تامین معاش تو حقوقی بدهند تا مادام العمر براحتی زندگی کنی . بهلول گفت : ما همه بندگان وظیفه خوار خدا هستیم آیـا ممکـن اسـت کـه خداونـد رزق تـو را در نظـر بگیرد و مرا فراموش نماید؟! @Harf_Akhaar
📗 محو شدن كار خير از ديوان اعمال روزى عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان به راهى مى گذشت، ناگاه گناه كارى و تباه روزگارى كه در آن عصر به فسق و فجور معروف و مشهور بود ايشان را ديد، آتش حسرت در سينه اش افروخته گشت، آب ندامت از ديده اش روان شد، از صفاى وقت عيسى عليه السلام و مصاحبان او بر انديشيد، تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را معاينه ديد. پس با خود انديشه كرد كه هر چند در همه عمر قدمى به خير برنداشته ام و با اين آلودگى قابليت همراهى پاكان ندارم، اما چون اين قوم دوستان خدايند، اگر به موافقت ايشان دو سه گامى بروم ضايع نخواهد بود، پس خود را سگ اصحاب ساخت و بر پى آن جوانمردان فريادكنان مى رفت. يكى از اصحاب باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره شهر و دهر بود ديد كه بر عقب ايشان مى آيد گفت: يا روح اللّه! اى جان پاك! اين مرد را چه لايق همراهى ماست و بودن اين پليد ناپاك در عقب ما در كدام طريق رواست؟ اى عيسى! او را بران كه مبادا شومى گناهان او به ما رسد. عيسى عليه السلام متأمل شد تا به آن شخص چه گويد و به چه نوع عذر او را خواهد كه ناگاه وحى الهى در رسيد كه: يا روح اللّه! يار با عُجب و پندار خود را بگوى تا كار از سر گيرد كه هر عمل خيرى كه تا امروز از او صادر شده بود به يك نظر حقارت كه بدان مفلس بدكار كرد، مجموع را از ديوان او محو كرديم 📗برگرفته از کتاب داستان ها و حکایات عبرت آموز @Harf_Akhaar
📗 ▪️شیری گرسنه از میان تپه‌های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد سپس در حالی که… شکمی از عزا درمی آورد، هرازگاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید. صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود، صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد... هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم ▫️غرور، منجلاب موفقیت است موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است! @Harf_Akhaar