eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.7هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🔹آورده اند که مردی را هوس دزدی به سرش زد و می خواست که در آن حرفه کمالی یابد. او را نشان دادند که در شهر نیشابور مردی است که در این علم کمالی دارد و بر دقایق اِختفاء و اسرار، عارف و واقف است. آن مرد از شهر خود عزم آنجا کرد. چون به نیشابور رسید، سرای آن دزد را نشان خواست و به خدمت او رفت و خود را بر وی عرضه کرد و گفت آمده ام تا از تو چیزی آموزم و در علمِ دزدی مهارتی حاصل کنم. 🔸استاد او را به ترحیب و خوش آمدی هر چه تمام تر جواب گفت. چون طعام پیش آوردند و مرد خواست که تناول کند، استاد نیشابور او را گفت که به دست چپ بخور. مرد، دست چپ در پیش کرد و خواست تا طعام خورد، چون عادتش نبود نتوانست خورد. دست راست بیرون کرد. استاد گفت جان پدر، در این کار که تو قدم نهاده ای، اول مقام او آن است که دست راست قطع کنند از آنکه حکم شرع این است و چون تو را به دزدی بگیرند و دست راست را ببرند، باید که به دست چپ طعام خوردن عادت کرده باشی تا آن روز رنج نبینی. 🔹مرد را از این سخن، انتباهی (بیرون آمدن از غفلت) پدید آمد و گفت در کاری که به طمع سیمی که به دست آید دست سیمین را به باد دادن، شروع در آن ناکردن اولی تر. پس از سر آن حرفه درگذشت و از آن آرزو و خواسته دل کند. @Harf_Akhaar
📔 جوحی فرد فقیری بود و کارش این بود که همیشه با زنش برای پول دراوردن نقشه ای زیرکانه میکشید. از این قرار که روزی به زنش گفت برو پیش قاضی شهر و بگو شوهرم مرا نفقه نمیدهد و در سختی میدارد و در این اثنا ناز و غمزه کن و شهوت قاضی را بیدار کن... زن همین کار را میکند و در نهایت قاضی گول خورد و به زن میگوید برویم جایی خلوت تا به من بگویی که شویت با تو چه کرده است و با زن به خانه او میرود! زن و قاضی به خلوت میروند. جوحی با مشت و هوار در را میکوبد... قاضی ناچار با بدنی برهنه در صندوقی قایم میشود. جوحی داخل میاید و فریاد میزند این چه وضع است این چه شهر است، این چه مردم است، همه خیال میکنند من ثروتمندم و از خساست به فقرا میمانم... تو که همه چیز زندگی من از برای توست چرا دیگر حرف بقیه را تکرار میکنی، میگویم کو ثروتم؟ میگویند انجا داخل ان صندوق در منزل من زر است. من این صندوق را میبرم به وسط شهر و همانجا اتش میزنم تا خیال همه باطل شود و بعد حمالی خبر میکند، در صندوق را قفل زده پشت حمال میگذارد تا صندوق را جلوتر از او به شهر ببرد، در این فاصله قاضی از درون صندوق حمال را صدا میکند... قاضی انقدر داد میزند، فریاد میکند تا بالاخره حمال میفهمد قضیه را شرح میدهد و میگوید زود برو به دیوان من و به نایبم بگو فوری خودش را برساند و بیاید که این میخواهد من را با صندوق بسوزاند... حمال صندوق را در محل مقرر گذاشته و دوان دوان میرود و نایب را خبر میکند! نایب به موقع میرسد و به جوحی که تازه از راه رسیده میگوید دست نگه دار، من این صندوق را از تو میخرم....چند؟ جوحی میگوید: همین الان نقد نهصد سکه طلا انرا از من میخرند. نایب میگوید: چخبر است بی انصاف برای یک صندوق فرسوده؟ جوحی میگوید میخواهی درش را باز کنم تا ببینی که قیت چیزی که درونش است بیش از این است؟ و جوحی با این حیله صندوق را به هزار سکه صندوق را فروخته و قاضی رها میشود! @Harf_Akhaar
📚 روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند. فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند. ✍ @Harf_Akhaar
📗 اندکی تأمل حیوانات مزرعه همیشه باید کار میکردند نه شیر گاوها به گوساله هایشان میرسید و نه تخم مرغ ها منجر به تولد یک جوجه همه دسترنج متعلق به آقای جونز صاحب بی رحم مزرعه بود غذای حیوانات مزرعه اندک و در حد بخور و نمیر بود تا جان داشتند از ترس چوب و ترکه کار میکردند وقتی حیوانی از کار افتاده میشد یا میشد و یا در دور دست رها ... - در این مزرعه زاغی بود که رابطه خوبی با آقای جونز داشت او برای حیوانات مزرعه از دنیایی دیگر حرف میزد میگفت : ما حیوانات وقتی بمیریم به سرزمین " شیر و عسل " میرویم آنجا دیگر نیازی به کار کردن نیست میگفت : سرزمین شیر و عسل آن بالاهاست بالای ! حتی ادعا میکرد در یکی از پروازهایش آنجا را به چشم خود دیده است بسیاری از حیوانات مزرعه حرف او را باور و سختی ها را تحمل میکردند @Harf_Akhaar
📗 روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه‌اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مى‌برد و مى‌كوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى‌برد و خواجه به حال خود باقى بود. عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است. خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى‌الحال مردند. خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد. این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد. @Harf_Akhaar