eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند. ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد. های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟ مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود. چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟ ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت: چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم. سخن پایانی این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند. @Harf_Akhaar
مزد حمالي: روزي ملا باري به دوش حمالي گذاشت كه همراهش به منزل بياورد. دربين راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نيافت تا ده روز كارش جستجوي او بود بالاخره روز دهم با جمعي از دوستانش از كوچه مي گذشتند كه چشمش به آن حمال افتاد كه بار ديگري به دوش دارد به دوستانش گفت: اين همان حمال است كه من در تعقيبش هستم . ولي بدون اين كه به حمال حرفي بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسيدند: چرا از حمال باز خواست نكردي و بارت را مطالبه ننمودي ؟ گفت: فكر كردم اگر اجرت اين ده روز حمالي را از من بخواهد چه كنم؟ @Harf_Akhaar
ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت. یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر. ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت. قاضی به هوش آمد و قبا را ندید. به نوکرش سپرد: قبا را تن هر که دیدی، او را پیش من بیاور. اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت. جلوی او را گرفت و گفت: باید با من به محضر قاضی بیایی! ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت. به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت : دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم، مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم. هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم قبایش را پس بدهم. قاضی گفت: من چه می دانم کدام احمقی بوده! قبایش پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم. @Harf_Akhaar
✍مردى مهمانِ مُلّانصرالدّين بود. از مُلّا پرسيد: " شما اولاد داريد؟ " مُلّانصرالدّين جواب داد: "بله! يك پسر دارم." 🔸مرد گفت: "مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هٓدٓر دادن كه نيست؟ " مُلّا گفت: " نه! " 🔹مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دٓم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ " مُلّا جواب داد: " ابٓداً! " 🔸مرد گفت: "قماربازى هم كه نمى كند؟ " مُلّا گفت: "خير! اصلاً و ابداً! " 🔹مرد گفت: "خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: " آقازاده چند ساله است؟ " 🔸مُلّانصرالدّين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما😂😂 @Harf_Akhaar
✅ حکایت ملانصرالدین و دیوان‌خانه روزی ملانصرالدین با یکی حرفش می‌شود، او را گرفته پیش قاضی می‌برد. نگو که چند روز قبل هم ملا را به خاطر مسئله‌ای پیش همان قاضی برده بودند. قاضی تا ملا را می‌بیند می‌گوید: ملا از تو عیب نیست؟ این دومین بار است که به این دیوان خانه می‌آیی. ملا می‌پرسد: مگر چه می‌شود که به این دیوان خانه بیایم!؟ قاضی می‌گوید: یعنی چه، چه می‌شود! مگر نمی‌دانی که آدم درست کار به اینجا نمی‌آید؟ ملا می‌گوید: من همه‌اش در عمرم دو بار به اینجا آمده‌ام. تو که خودت همیشه اینجایی. @Harf_Akhaar
📔 📕 این داستان: تعارف راستی در موقع بی پولی رفقای ملا از او مهمانی خواستند. ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند. بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد به شرط آنکه غذای حاضری بسازند. روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود و به دوستانش اصرار بی اندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خود تان است، همانطور که در منزل میل میکنید اینجا هم بی تکلیف صرف نمائید. رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند. ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند. از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشته اید؟ ملا گفت: نزد سمسار سرگذر. دوستان سوال کردند: برای چه؟ ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید میگفتم مال خود تان است، دروغ نگفتم قیمت کفش و عبایتان بود. رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد. ملا هم به آنها فهماند که اصرار بی موقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید. @Harf_Akhaar
خر نامرد روزی ملانصرالدین از راهی می گذشت. درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید. ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید. ملا وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود. آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری. چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است. ملانصرالدین هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است. صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟ ملا گفت: نر. صاحب خر گفت: این خر ماده است. ملانصرالدین هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود. @Harf_Akhaar
روزی، ملانصرالدین مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب منزل و زمین مختصری شده بود. ملانصرالدین بعد از دوری گندم ها شروع به جمع کردن علوفه برای حیوانات خودش شدو بعد از پایان کار با کوهی از علوفه روبرو شد. با خود فکر کرد که زمان زیادی طول میکشد تا علوفه ها را به طویله ببرد. نگاهی به الاغ پیر خود کرد و گفت: اگر این حیوان چند روز مدا کار کند حتما تلف میشود. فردای آن روز به سراغ چند همسایه خود رفت و از انها الاغهایشان را قرض کرد.سوار الاغ خود شد و به راه افتاد. در حین راه شروع کرد به شمردن الاغ ها مبادا که یکی از آنها جا بماند. شروع به شمردن کرد. یک، دو ، سه، چهار، پنج و… یکی از الاغ ها نبود و ملا بسیار ترسید. حالا در این کوهستان الاغ را از کجا پیدا کنم؟ اگر پیدا نشد، جواب صاحبش را چه بدهم؟ هر چه فکر کرد چاره ای پیدا نکرد. در همان حین یکی از اهالی روستا از انجا رد میشد. ملا را رنگ پریده دید. ایستاد و از او پرسید: چه شده؟ کمک میخواهی؟ ملا با بی حوصلگی گفت: یکی از الاغ ها گم شده! مرد خندید و گفت: همین؟ الاغ کجا میتواند برود؟ به من بگو چند الاغ داشتی؟ ملا جواب داد شش تا و شروع به شمردن کرد. دیدی گفتن 5 تا هستند. مرد با لحن تمسخر آمیزی گفت: ملا از الاغ بیا پایین و بعد بشمار. ملا پیاده شد و دوباره الاغ ها را شمرد. با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد گفت: ملا شما الاغی را که بر رویش سوار بودی را به حساب نیاوردی؟ بیا با هم برویم الاغ‌ها را بار بزنیم و تا شب نشده به روستا بازگردیم. @Harf_Akhaar
. 🌱 ملانصرالدین دو زن داشت روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: «کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟» ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زن‌ها راضی نمی‌شدند و پرسش خود را تکرار می‌کردند. بالاخره زن جوان‌تر پرسید: «اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام می‌کنی؟» ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمی‌اش کرد و گفت: «گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.» 🤍🌼 @Harf_Akhaar
🌱 روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به ملانصرالدین زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم. ملا قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت. قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت. ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت: چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید...:))))))))) ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
📗 همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟» 🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم ؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.» 🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود. 🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند. 🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید. 🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان‌!! قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند. 🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت... 🎈خانمش پرسیـد: «از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!» گفت: 🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!   واقعیت همین است . 🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ، 🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ، 🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ، 🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ، 🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ، 🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم، 🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !! خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...🤲 @Harf_Akhaar
حکایت "ای کاش این هم بگذرد" روزی ملانصرالدین در بازار به جمعی از مردم رسید که دور یک مرد دانا جمع شده بودند. ملا کنجکاو شد و پرسید: «چه چیزی این‌قدر جالب است که همه دورش جمع شده‌اند؟» مرد دانا رو به ملا کرد و گفت: «من یک جمله طلایی دارم که می‌تواند در تمام شرایط زندگی به شما کمک کند؛ چه در شادی و چه در غم!» ملا با تعجب گفت: «چه جمله‌ای؟ بگو ببینم به چه دردی می‌خورد!» مرد دانا گفت: «این جمله را همیشه به یاد داشته باش: ای کاش این هم بگذرد.» ملا کمی فکر کرد و خندید. گفت: «این جمله واقعاً عمیق است! چون وقتی در خوشی هستیم، یادمان می‌آورد که باید قدر لحظه‌ها را بدانیم و مغرور نشویم. و وقتی در سختی هستیم، به ما امید می‌دهد که این سختی هم تمام خواهد شد.» از آن روز به بعد، ملا همیشه این جمله را با خود داشت و هر وقت کسی در شادی یا غم بود، به او می‌گفت: ای کاش این هم بگذرد. @Harf_Akhaar