eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
69.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 ✍در زمان جنگ های اولیه ایران و عثمانی، دولت عثمانی از توپ خاصی استفاده می کرد که نام آن "قمپز "بود. 🔹این توپ را معمولا با مقدار زیادی باروت و کهنه پارچه پر می کردند، به هنگام شلیک تنها صدای مهیبی ایجاد می کرد، بدون آنکه اثر تخریبی داشته باشد. 🔸همین صدای بلند باعث تضعیف روحیه و ایجاد رعب بین سپاه ایران می شد، در نتیجه در اوایل با همین حیله ساده دولت عثمانی به پیروزی های قابل توجهی دست یافت. 🔹بعدها ایرانی ها متوجه این حیله جنگی شدند و وقتی صدای این توپ می آمد، می گفتند : نترسید، چیزی نیست " قمپز در کردن ". 🔸از آن به بعد این اصطلاح میان مردم رایج شد که فلانی "قمپز در کرده"، یعنی شخص مورد نظر از خودش بیش از اندازه تعریف می کند و به تمام کار هایش شاخه و برگ دروغی می دهد، در حالی که در واقعیت هیچ کار مهمی انجام نداده است. @Harf_Akhaar
▫️حکایت شهر هرت : ✍راجع به این مثل در داستانهای امثال، مطالب فراوانی آمده که مختصراً در اینجا می‌نگارم. منظور از شهر هرت همان شهر هرات است که با به آنچه در کتاب(تاریخ نامه هرات) آمده. بعد از صدمات و لطماتی که به ‌این شهر رسیده، عاقبت به‌دست چهل‌تن از عیّاران رسید و بقولی ۱۵ یا ۱۸ سال در هرات سکونت داشتند که در تاریخ به "عیّاران هرات" نامیده شدند. عیاران سلطنت کوچکی تشکیل دادند و قوانین مضحکی که از خرابه روزگار و هرج و مرج در آن دیار حکایت می‌کند، داشتند. از جمله : ❶گویند یک نفر برای دادن شهادت نزد قاضی هرات رفت. وقتی اسم او را پرسید، جواب داد حاجی فلان. مدعی او گفت: این شخص دروغ می‌گوید، حاجی نیست و اگر می‌گوید به مکه رفته است، از او بپرسید : چاه زمزم در کدام طرف مکه واقع است؟ چون از او پرسیدند در جواب گفت: آن سالی که من به مکه مشرف شدم، هنوز چاه زمزم را نکنده بودند. تا مدعی آمد حرف بزند، قاضی گفت : حاجی راست می‌گوید. شاید چاه زمزم بعد از تشرف جناب حاجی به مکه واقع شده و قول حاجی دروغی را صحیح شمرد! ❷نعلبند شهر هرات شخصی را کشته و لذا حکم قتلش صادر شده‌ بود. اهالی، جمعیت کرده نزد قاضی شهر رفتند و گفتند : اگر این نعلبند کشته شود، آنوقت کارهای ما لنگ شده و برای نعل کردن قاطر و الاغ معطل می‌مانیم. خوبست بجای او بقال را که چندان احتیاجی به او نداریم، حکم قتلش را بدهید. قاضی فکری نموده گفت: در این صورت چرا بقال را، که او نیز منحصر بفرد است بکشیم؟ از دو نفر تون‌تاب حمام، یکی را که زیادی است می‌گویم در عوض نعلبند بکشند! 🌱 امثال و حکم دهخدا @Harf_Akhaar
(یک عمر گدایی می‌کند، که یک روز به گدایی نیفتد) : روزی روزگاری، پرنده‌ای بود که نسبت به همه‌ی پرنده‌ها، حیوانات و موجودات متفاوت بود. در حقیقت موجودات دیگر صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدند، به دنبال پیدا کردن غذا می‌رفتند تا سیر شوند. مثلا" یکی دنبال دانه می‌گشت، یکی دنبال شکار می‌رفت و یکی دنبال گیاه و خلاصه از این طریق روزگارشان را می‌گذراندند. اما پرنده‌ی داستان ما نه دانه خوار بود، نه علف خوار ونه گوشت خوار. این پرنده فقط آب می‌خورد. با این حساب باید پرنده‌ی آب خوار موجودی بی غم و غصه می‌بود؛ چرا که بیشتر سطح کره‌ی زمین را آب گرفته و اگر دانه و گیاه در اثر خشکسالی کم شود، آب هست. آب اگر این جا نباشد، آن جا هست. پرنده هم بال پرواز دارد و به هر کجا که آب و آبادانی باشد، کوچ می‌کند. پرنده‌ی قصه‌ی ما فرق دیگری هم با موجودات دیگر داشت. فرق دیگرش این بود که همیشه می‌ترسید آب‌ها همه بخار شود و او بی آب بماند. این پرنده همیشه کنار دریاها و رودخانه‌ها زندگی می‌‌کرد تا به آب دسترسی داشته باشد؛ اما همیشه‌ی خدا هم تشنه بود و آب نمی‌خورد. حتما" می‌پرسید چرا آب نمی‌خورد؟ چون می‌ترسید با آب خوردن او آبهای جهان تمام شود و او از تشنگی بمیرد. هرچه پرنده‌های دیگر به او می‌گفتند و نصیحتش می‌کردند که چرا این قدر به خودت رنج می‌دهی و از ترس تمام شدن آبها تشنگی را تحمل می‌کنی، به گوشش می‌رفت که نمی‌رفت. وقتی به آب می‌رسید، یک قلپ بیشتر نمی‌خورد و می‌ترسید اگر یک دل سیر آب بخورد و شکمی از عزا در آورد، آب دریاچه تمام بشود. سال‌های سال پرنده‌های آب خوار، کم‌‌تر از آن چه که نیاز داشتند، آب نوشیدند و روز به روز ضعیف‌تر و ناتوان‌تر شدند و تعدادشان کم و کم‌تر شد. پرنده‌ی قصه‌ی ما که می‌دید تعداد هم نوعانش سال به سال کمتر می‌شود، به فکر چاره افتاد؛ اما به جای این که به همه بگوید هر چقدر که دل‌تان می‌خواهد آب بخورید تا زنده بمانید، به پرنده‌های دیگر گفت: «از این به بعد باید باز هم کمتر آب بخوریم. من فکر می‌کنم که نگرانی تمام شدن آب باعث مرگ و میر همنوعان ما شده است؛ اگر کمتر آب بخوریم، نگرانی کم‌تر می‌شود.» یکی از پرنده‌ها گفت: «کاش کاری می‌کردیم که پرندگان و خزندگان و موجودات دیگر هم کمتر آب بخورند. آن‌ها که مثل ما فکر نمی‌کنند؛ می‌ترسم با این زیاده روی که در آب خوردن دارند، روزی برسد که آن‌ها تمام آبهای دنیا را خورده باشند و ما پرندگان آب خوار از تشنگی بمیریم.» پرنده‌ی قصه‌ی ما گفت: «گل گفتی. از فردا راه می‌افتیم و به همه‌ی موجودات زنده التماس می‌کنیم که مثل ما رعایت کنند و کمتر آب بنوشند.» کلاغی که روی شاخه‌ی درختی نشسته بود و حرف‌های آن‌ها را می‌شنید، به میان پرنده‌ها پرید و گفت: «شما یک عمر کم می‌خورید که مبادا روزی دچار کم آبی بشوید و مجبور باشید کم آب بنوشید؛ به همین دلیل روز به روز از تعدادتان کم‌تر می‌شود. قصه‌ی شما مثل قصه‌ی آن آدم‌هایی است که یک عمر گدایی می‌کنند، که یک روز به گدایی نیفتند.» به هر حال پرنده‌ها به حرف‌های کلاغ توجهی نکردند؛ به همین دلیل امروزه نسل‌شان از زمین برچیده شده و دیگر پرنده‌ای به نام پرنده‌ی آب خوار وجود ندارد. کاربرد ضرب المثل : از آن روزگار به بعد وقتی به کسی می‌رسیم که پول دارد و از ترس فقیر شدن خرج نمی‌کند یا به کسی که یک عمر چشمش به دست این و آن است تا پولی بگیرد و فقط پس انداز کند، می‌گوییم: «یک عمر گدایی می‌کند، که یک روز به گدایی نیفتد.» @Harf_Akhaar
📗 ♦️ ( بُز اَخفش ) ♦️ کسانی که در موضوعی تصديق بلاتصور کنند و ندانسته و در نيافته سر را به علامت تصديق و تأييد تکان دهند، اين‌گونه افراد را به "بُز اَخفش" تشبيه و تمثيل می‌کنند. بايد ديد اَخفش کيست و بُز او چه مزيتی داشت که نامش بر سر زبان‌ها افتاده است. اَخفش از نظر لغوی به کسی گويند که چشمش کوچک و ضعيف و کم نور باشد. در تاريکی بهتر از روشنايی و در روز ابری و تيره بهتر از روز صاف و بی ابر ببيند. در تذکره‌ها نام يازده تن اَخفش آمده که در اينجا مراد و مقصود سعيد بن مسعده خوارزمی معروف به ابوالحسن می‌باشد. وی عالمی نحوی و ايرانی و از موالی بنی مجاشع بن دارم و از شاگردان و اصحاب استاد سيبويه بوده است. اگر چه از سيبويه بزرگتر بود، ولی به شاگردی وی افتخار می‌کرد و تأليف آن دانشمند را محفوظ داشت. وفات اَخفش به سال ۲۱۵يا ۲۲۱ هجری قمری اتفاق افتاد و صاحب تأليفات زيادی، منجمله کتاب "الاوسط" در نحو است. می‌گويند چون اَخفش زشت صورت و کريه المنظر بود هيچ‌يک از طلاب مدرسه با او حشر و نشری نداشته،در ايام تحصيل و تلمذ با او مباحثه نمی‌کرده است.به روايت ديگر اخفش بحث و جدل را خوش نداشت و مايل بود هر چه می‌گويد ديگران تصديق کنند. قولی ديگر اين است که اَخفش در مباحثه به قدری سماجت به خرج می‌داد که طرف مخاطب را خسته می‌کرد؛ به اين جهت هيچ طلبه‌ای حاضر نبود با وی مذاکره کند. پس با اين ملاحظات به ناچار بُزی را تربيت کرد و مسايل علمی را مانند يک همدرس و همکلاس بر اين "بُز" تقرير می‌کرد و از آن حيوان زبان بسته تصديق می‌خواست! بُز موصوف طوری تربيت شده بود که در مقابل گفتار اَخفش سر و ريش می‌جنبانيد و حالت تصديق و تأييد به خود می‌گرفت. علامه قزوينی راجع به اَخفش اين‌طور می‌نويسد: «گويند اَخفش نحوی وقتی که کسی را پيدا نمی‌کرد که با او مباحثه و مذاکره علمی نمايد با بُزی که داشت بنای صحبت و تقريرات علمی می‌گذارد و بُز گه‌گاهی بر حسب اتفاق چنان که عادت بر آنست سری تکان می‌داد و اَخفش از همين صورت ظاهر عملی که شبيه به تصديق قول او بود خوشحال می‌شده است.» عقيده ديگر اين است که می‌گويند اَخفش برای آن‌که از مذاکره با طلاب بی نياز شود بُزی خريد و طنابی از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بُز می‌بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پای می‌داشت و سر ديگر طناب را در دست می‌گرفت. هرگاه می‌خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته می‌گفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را می‌کشيد و سر بُز به علامت انکار به بالا می‌رفت. اَخفش مطلب را دنبال می‌کرد و آنقدر دليل و برهان می‌آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافی می‌دانست. آنگاه سر طناب را شل می‌داد و سر بُز به علامت قبول پايين می‌آمد. از آن تاريخ بز اَخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بُز اَخفش تشبيه و تمثيل می‌کنند. همچنين ريش بُز اَخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول محمد ابراهيم باستانی پاريزی: «آن دانشجو را که درس را گوش می‌کند و ريش می‌جنباند ولی نمی‌فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بُز اَخفش تشبيه کرده‌ا » @Harf_Akhaar