eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
69.4هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدت فقط به خدا باشه ! 🌱مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعت‌ها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. 🌱وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد، متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است و بدون دلو و طناب نمی‌توان از آن آب کشید. 🌱هرچه گشت، نتوانست وسیله‌ای برای آب‌کشیدن بیابد. لذا روی تخته‌سنگی دراز کشید و بی‌حال افتاد. 🌱پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آن‌ها، آب چاه هم پایین رفت! 🌱آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می‌خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! 🌱همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته‌ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آن‌ها آب دادم. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد! ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
🌼عقلی که روی آن را نفْس گرفته، خوب کار نمی‌کند ▫️همیشه گمان می‌کردم اگر روزی انسان به اجبار در مجلس گناهی وارد شود و دلش با خدا باشد، نفس را بر او اثری نیست. ◼️روزی، در زمستانی سرد از اتوبوس پیاده شدم تا وارد یک غذاخوری شوم. ▪️عینکی بر چشم داشتم. دیدم سریع عینکم را بخار گرفت و دیگر چیزی ندیدم. ▫️آن روز فهمیدم محیط تا چه اندازه روی نفس تأثیر دارد. 🌀اگر انسان وارد محیطی از گناه شود، خواسته یا ناخواسته مثل عینکِ من که بخار آن را فراگرفت، نفس هم رویِ عقل را می‌پوشاند و دیگر جز نفس چیزی را نمی‌بیند. @Harf_Akhaar
روزی شاگرد از استاد پرسید برای رهایی فکر چه کنم ؟ استاد گفت اول به خانه خود برو و همه جا را تمیز کن هر جای تار عنکبوت دیدی پاک کن و از خانه دور کن چ وسایل اضافی را دور بریز و بعد در گلدانی دانه ی یا گلی بکار و با ان گل حرف بزن از بودنش سپاسگزاری کن هر وقت رشد کرد دوستش داشته باش عشق بورز به پرنده ها دانه بده و در اخر روی صندلی بنشین و ترسهایت را دعوت کن به انها خوش امد بگو و از انها سوال کن از چه چیز در هراسند بگو که دوست شان داری و تو از انها فرار نمیکنی از انها سوال کن چه پیامی برای تو دارند تا تو هدایت شوی کودک درونت این را میخواهد تو عاشق باش همین... ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
🌱دو دوست و درسی از زندگی دو دوست در بیابانی راه می‌رفتند. در طول مسیر، بینشان بحثی پیش آمد و یکی از آن‌ها به صورت دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود، بدون اینکه چیزی بگوید، روی شن‌های بیابان نوشت: "امروز بهترین دوستم به من سیلی زد." 🌱آن‌ها به راه خود ادامه دادند تا به یک دریاچه رسیدند. تصمیم گرفتند کمی در آب شنا کنند. ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود، در آب گیر کرد و نزدیک بود غرق شود که دوستش او را نجات داد. پس از آن، روی یک سنگ نوشت: 🌱"امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد." 🌱دوستش با تعجب پرسید: "چرا وقتی تو را زدم، روی شن نوشتی، اما حالا که نجاتت دادم، روی سنگ نوشتی؟" 🌱او لبخند زد و گفت: "وقتی کسی به ما بدی می‌کند، باید آن را روی شن بنویسیم تا باد فراموشش کند. اما وقتی کسی به ما خوبی می‌کند، باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ‌وقت فراموش نشود." نتیجه: 🌱 بدی‌های دیگران را فراموش کنیم و خوبی‌هایشان را همیشه به یاد داشته باشیم. 🌱 زندگی کوتاه‌تر از آن است که کینه‌ها را در دل نگه داریم. بیایید مهربانی را حک کنیم و تلخی‌ها را به باد بسپاریم ! 🌱 @Harf_Akhaar
♦️چهار موقعیتی که هرگز نباید دعوا کرد‼️ @Harf_Akhaar
ـ🌱🌱🌱 ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد.... گفتن : ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!! میگه : اون خره ولی من آدمم، من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم، بذار اون نفهمه....!!! حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید، شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید، بذار اون نفهمه... ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشمی که دائم عيب‌های ديگران را ببيند، آن عيب را به ذهن منتقل ميکند. و ذهنی که دائما با عيب‌های ديگران درگير است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است. در عوض چشمی که ياد گرفته است هميشه زیبایی‌ها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا می کند. چون چشم زيبا بين عيب‌های ديگران را نمی بيند و دنيای درونش دنيای قشنگی‌هاست... دنیا پر از زیباییه ... چشماتو دوست داشته باش ... و به روی زیبایی‌ها بازش کن ... گرت عیب‌جویی بود در سرشت ... نبینی ز طاووس جز پای زشت ... ‹🤍🌼› ‎ @Harf_Akhaar
می گویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی می کرد، یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم شاید شاه در عوض، چیزی شایسته ی شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود. همسرش که چغندر دوست داشت ،گفت: برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت، مخالفت کرد وگفت: نه! پیاز می برم، پیاز بهتر است، خاصیتش هم بیشتر است. بااین انگیزه، کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه، آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود واصلاً حوصله چیزی را نداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند... مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند می گفت: چغندر تا پیاز، شکر خدا!! پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتَّب فریاد می کنی؟! مرد فقیر با ناله گفت: شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید وکیسه های زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! از آن پس عبارت " پیاز تا چغندر شکر خدا ! " در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود، که ممکن بود بدتر از آن هم باشد، به کار می رود. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
‹‹ عاقل ديوانه نما ›› هر چيزى از آثار و صفات آن معلوم مى گردد، عقل و عاقل بودن از كلمات و كارهاى شخص ظاهر مى گردد. بهول (م 190) با اينكه پدرش عموى خليفه هارون الرشيد بود بخاطر قبول نكردن قضاوت و عدم فتوا به قتل امام هفتم عليه السلام خود را به ديوانگى زد. يكى از نمونه هاى بارز و محكم قوه عقلانى او رفتن او به مجلس درس ‍ ابوحنيفه يكى از پيشوايان عامه است . او از كنار مجلس درس ابوحنيفه عبور مى كرد شنيد كه او مى گويد: جعفر بن محمد عليه السلام سه مطلب به شاگردانش گفته كه من آنها را نمى پسندم . او مى گويد: شيطان در آتش جهنم معذب است ، شيطان با اينكه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب كنند؟ او مى گويد: خدا ديده نمى شود با اينكه هر موجودى قابل رؤ يت است . او مى گويد: انسان در افعالش فاعل مختار است ، حال آنكه خدا خالق است و بنده اختيارى ندارد. بهلول كلوخى برداشت و به سر او زد، سرش شكست و ناله اش بلند شد. شاگردانش دويدند بهلول را گرفتند و نزد خليفه بردند. ابوحنيفه به خليفه گفت : بهلول با كلوخ به سرم زده و سرم را به درد آورده است . بهلول گفت : دروغ مى گويد، اگر راست مى گويد، درد را نشان دهد، مگر تو از خاك آفريده نشده اى چگونه خاك بر تو ضرر مى رساند؟ من چه گناهى كردم مگر تو نمى گوئى همه كارها را خدا انجام مى دهد و انسان اختيارى از خود ندارد؟ پس بايد به خدا شكايت كنى نه از من شكايت نمائى . ابوحنيفه كه جواب اشكالات خود را يافت از شكايت خود صرفنظر نمود و راه خود را پيش گرفت و رفت . 📗 شاگردان مكتب ائمه ص 262 - قاموس الرجال 2/252. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
📗 خدا جای حق نشسته ▪️کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی می‌رفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بی‌رحم و خسیسی بود. ▫️دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست می‌کردم و صف سنگک می‌ایستادم و کارم فقط آچار و یدکی‌آوردن برای آن‌ها بود که از من خیلی بزرگ‌تر بودند. ▪️در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کله‌پاچه و کباب می‌خوردند. ▫️وقتی برای جمع‌کردن سفره‌شان می‌رفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آن‌ها خورده بود و گاهی قطره‌ای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار می‌خوردم. ▪️روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر می‌کرد که راننده‌اش خانم بود. ▫️از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد. ▪️آتش وجودم را گرفته بود. به‌سرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم. ▫️آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم: چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟ ▪️گفتم: خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز می‌خوانم، کسی که بی‌نماز است مرا می‌زند و آزار می‌دهد و تو هیچ کاری نمی‌کنی؟ ▫️زمان به‌شدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهم‌زدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم. ▪️روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانواده‌های نیازمند تقسیم می‌کردم. ▫️پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت می‌خواهد. ▫️گفت: در این محل پیرمردی تنها زندگی می‌کند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید. ▪️آدرس را گرفتم. خانه‌ای چوبی و نیمه‌ویران با درب نیمه‌باز بود. ▫️صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت: بیا! کسی نیست. ▪️وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سال‌ها بود او را می‌شناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است. ▫️گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاک‌نشین شده بود. ▪️خودم را معرفی نکردم چون نمی‌خواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاک‌نشینی‌اش اضافه کنم. ▫️با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت: پسرم آذوقه‌ای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده. ▪️از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانی‌ام بردم. ▫️با خود گفتم: آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است. ▪️اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت می‌داد و می‌پرسید: می‌خواهی کدام باشی؟ تو می‌گفتی: می‌خواهم خودم باشم. 👌 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختی‌ها جای خودم باشم که مرا بهره‌ای است که نمیدانستم. @Harf_Akhaar
مراقب رخنه دیگران در روابط خانوادگی‌ات باش ! دوستی نقل می‌کرد که پدرِ بسیار بهانه‌گیر و بدخلق و بددهان و بداخلاقی داشتم. روزی پدرم در خانۀ من میهمان بود. خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چای کم‌رنگ آورده است. ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدرزنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهان چگونه می‌سازی؟اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد و گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند. باید هوشیار باشیم. هرگز بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar