📚#دو_حکایت_جالب در #یک_داستان
قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن.
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده ام نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود
به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنی؟
اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره،
الان که آب برده دیگه فایده ای نداره.
داستان دیگه اینکه:
پدری پسرش گم شده بود وبرای یابنده پسرش جایزه تعیین کرده بود و هر چقدر به شب نزدیک میشد جایزه یابنده را بیشتر میکرد
فردی که پسره را پیدا کرده بود با خودش گفت: اگه فردا تحویل بدم پول بیشتری میگیرم
فرداش بابای پسره گفت: دیگه فایده نداره! تمام تلاش من این بود بچه ام شب خونه کسی نمونه! حالا که مونده به چه درد میخوره
زندگی هم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید...
@Harf_Akhaar