📚 #حکایت_شیر_برای_ملانصرالدین
یک روز عصر، مردی که یک دبه شیر حمل می کرد در خیابان ملانصرالدین را متوقف کرد و گفت که مشکلی دارد و نصحیتش را می خواهد.
ملا گفت:« مشکلت چیه؟»
مرد توضیح داد:« با وجودی که شراب نمی خورم صبح ها که از خواب بیدار می شوم خیلی مست و سرخوش هستم.»
ملا نگاهی به ظرف شیر کرد وپرسید:« دیشب چی خوردی؟»
مرد گفت:« شیر»
ملا گفت:« همونطور که فکر می کردم. این دلیل مشکلت است.:
مرد بهت زده گفت:« شیر باعث مستی می شه؟»
ملا گفت:« اینجور است. شب شیر می خورد و می خوابی. در خوابت غلت می زنی. شیر با این تکان ها تبدیل به کره می شه. کره تکان می خورد تبدیل به پنیر می شه. پنیر به چربی تبدیل می شه. چربی تبدیل به شکر می شه. شکر تبدیل به الکل می شه. وقتی بیدار می شی در معده ات الکل داری. به همین دلیل صبح ها احساس مستی می کنی.»
مرد گیج شده، پرسید:« چکار کنم؟»
ملا گفت:« ساده است. شیر ننوش. زود، بدش به من.»
و شیر را از مرد بهت زده گرفت و رفت
@Harf_Akhaar
📘حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🔻داستان شیطان و حضرت سلیمان(ع)
حضرت سلیمان(ع) عرض کرد: خدایا! تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور و ملائکه و دیوها مسلط کردی، ولی یک خواهشی از تو دارم و آن اینکه اجازه دهی بر شیطان هم مسلط شوم و او را زندانی و حبس کنم و به غل و زنجیر بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد.
خطاب رسید: ای سلیمان! مصلحت نیست.
عرض کرد: خدایا! وجود این ملعون برای چه خوب است؟!
ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند، عقب می افتد، کار مردم پیش نمی رود...
عرض کرد: خدایا! من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم.
خطاب رسید: حالا که اصرار داری؛ بسم الله، او را بگیر.
حضرت سلیمان(ع) فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند.
حضرت کارش زنبیل بافی بود، زنبیل درست می کرد و می برد بازار می فروخت و از این راه نان خود را در می آورد.
یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدری آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالی که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرتش طبخ می شد، با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد)
حضرت سلیمان(ع) فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، خدمت گزاران دیدند بازارها بسته، خبر آوردند آقا بازارها بسته است. حضرت فرمود: مگر چه شده؟! برای چه بسته است؟ گفتند: نمی دانیم، زنبیل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.
روز بعد غلامان را فرستاد زنبیل ها را به بازار ببرند و بفروشند، باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت را می بینند.
خدایا چه شده مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟!
خطاب رسید: ای سلیمان! تو دلال بازار را گرفتی و زندان کردی، نگفتم: مصلحت نیست شیطان را زندانی کنی؟
حضرت سلیمان دستور داد، شیطان را آزاد کردند، صبح که شد دید مردم صبح زود به در مغازه هایشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند. پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد، قدرت پروردگار را مشاهده می کنی، از همین دشمن برای نظم امور استفاده کرده چنانچه شاعری می گوید:
اگر نیک و بدی دیدی مزن دم
که هم ابلیس می باید هم آدم
@Harf_Akhaar
📘#داستان_کوتاه
ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽﮔﻔﺖ:
ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ گیسوان ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ!
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ:
ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﯾﯽ ﺁﻓﺘﺎﺏﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
ﻫﯿﭻﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ،
ﭼﻮﻥ ﺫﻫﻨﯿﺘﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ، ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﻀﺎﺩ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ!
ﭼﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ:
ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ «ﻋﺎﺷﻖ» ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ «ﻻﯾﻖ» ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ.
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ، ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺟﺐﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍ، ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ!
ﻣﻦ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺮﺍﻓﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ:
ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ، ﻧﻪ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺘﻢ...
ﻭ ﻧﻪ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺮﻩﺍﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏﺳﻮﺧﺘﻪ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ!
ﻭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﻡ...
( ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮخزاد )
@Harf_Akhaar
من فقط و فقط یک چیز باقی می مانم ؛ دلقک .
این مرا در جایگاه بسیار بالاتری از هر سیاستمداری قرار می دهد ...
👤چارلی چاپلین
@Harf_Akhaar
در اين عمري که ميداﻧﻲ فقط چندي تو مهماﻧﻲ!
به جان و دل تو عاشق باش، رفيقان را مراقب باش......
مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ،دل موري نرنجاﻧﻲ...
که در آخر تو ميمانـﻲ و مشتي خاک که از آﻧﻲ...
✍مولانا
@Harf_Akhaar
تو مهربان باش،بگذار بگویند
ساده است!
فراموش کار است!
زود می بخشد...
سال هاست دیگر
کسی در این سرزمین،
ساده نیست...
اما تو تغییر نکن!
تو خودت باش ونشان بده
آدمیّت هنوز نفس می کشد
@Harf_Akhaar
🔅حسودِ عزیز!
آدمها نه وقتش را دارند، نه حوصلهاش را تا برای تویی که تمام حواس و تمرکزت را روی زندگی آنها گذاشتهای توضیح بدهند که عزیزم! سرت به کار خودت باشد، حسادت از پا درت میآوردها! که آب را به جای اینکه زیر پای آنان بریزی و منتظر باشی زمین خوردنشان را ببینی، بریزی روی آتش حرص خودت تا بیش از اینها نسوزی، که دیگران اکثرا کفشهای آهنین دارند و روانی آرام که با پرتاب هر ریزه سنگی متلاطم نمیشود.
ببین جانم! "حسادت" احساس نفرتانگیز و دردناکیست. اینکه تو از موفقیت و شادی و آرامش دیگران دردت بگیرد، نفرتانگیز است، اینکه تاب دیدن حال خوبِ آدمهای دیگر را نداشته باشی نفرتانگیز است، اینکه چین بالای پیشانیات از شدت حرصی باشد که برای زندگی و رفتار دیگران خوردهای، نفرتانگیز است!
آدمها که اول و آخر، زندگیشان را میکنند، تو روی رفتار و دیدگاهت کمی کار کن، به خاطر خودت میگویم... اینجوری زود از پا در میآیی. خیلی زود!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@Harf_Akhaar
📚#دو_حکایت_جالب در #یک_داستان
قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن.
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده ام نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود
به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنی؟
اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره،
الان که آب برده دیگه فایده ای نداره.
داستان دیگه اینکه:
پدری پسرش گم شده بود وبرای یابنده پسرش جایزه تعیین کرده بود و هر چقدر به شب نزدیک میشد جایزه یابنده را بیشتر میکرد
فردی که پسره را پیدا کرده بود با خودش گفت: اگه فردا تحویل بدم پول بیشتری میگیرم
فرداش بابای پسره گفت: دیگه فایده نداره! تمام تلاش من این بود بچه ام شب خونه کسی نمونه! حالا که مونده به چه درد میخوره
زندگی هم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید...
@Harf_Akhaar
شخصی سگ خود را کنار رودخانه برد ، تخته سنگی به گردن حیوان آویخته او را در آب انداخت،حیوان بعد از تقلای کمی سنگ را از گردن خود رها کرده شناکنان به طرف رودخانه نزدیک میشود. همان شخص دست خود را بجانب او برده و زمانی ک به دسترس رسیده، ضربت شدیدی با کارد روی سر حیوان میزد ،در همین ضمن پای خودش نیز لغزیده و در رودخانه می افتد . هر چه مردم را به کمک میخواهد فایده ندارد. در آب فرو رفته دوباره بالا میآید و نزدیک است غرق بشود ،ناگاه کسی او را گرفته به طرف ساحل میکشاند : این سگ خون آلود اوست . این است وفای یک حیوان مظلوم که در مقابل چنگال مرگ وفاداری و حق شناسی را فراموش نکرده و قاتل خود را نجات میدهد آیا از انسان در چنین مواقعی از این جانفشانی ها و فداکاری ها دیده شده؟
جواب آسان است نه ...!
📙انسان و حیوانات
✍#صادق_هدایت
@Harf_Akhaar
ساده ترین کار جهان
این است که خودت باشی
و دشوارترین کار جهان
این است که
کسـی باشـی که
دیگران می خواهند.
👤دیل کارنگی
@Harf_Akhaar
📚#داستان
👤تاجری با چهار همسر
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
۱٫ همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.
۲٫ همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
۳٫ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
۴٫ همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
@Harf_Akhaar
لقمان حكيم فرزندش را گفت:
دوست حسود را سه نشانه است:
پشت سرت غیبت میکند،
رو به رو تملق میکند
و از گرفتاری دیگران شاد میشود
@Harf_Akhaar