خر گفت علف آبیست
و گرگ گفت سبز است
برای حل اختلاف نزد شیررفتند
شیر دستور داد گرگ را زندانی کنند
گرگ با تعجب گفت
مگر سبز نیست، شیر گفت بله
اما دلیل زندانی شدن تو
بحث کردن با خر است!
با خر جماعت هیچ وقت بحث نکنید
@Harf_Akhaar
📘#داستان_کوتاه
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت:
ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم.
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد.
مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.
زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد.
و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد...
@Harf_Akhaar
📚 #حکایت_زیبا
روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد. وقتی به روستای اول رسیدند مردمی که نشسته بودند به همدیگر گفتند: ببینید آن مرد خجالت نمی کشد خودش سوار خر شده زنش پیاده می رود. ملا خجالت زده شده از خر پیاده شد و زنش را سوار خر کرد و به راه افتادند.
پس از مدتی به روستای دوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: پیرمردی با این سن و سال پیاده و زنش سوار خر است چه پیرمرد زن زلیلی ؟ زن خجالت هم نمی کشد. ملا وقتی حرف آنها را شنید فکری کرد و دید راست می گویند .برای حل مشکل تصمیم گرفت خودش هم سوار خر شود تا حرف مردم هر دو روستا را تایید کند!
باز به راه افتادند و به روستای سوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: وای بیچاره خر!! دو نفر سوار یک خر نحیف شده اند. چه آدمهای پستی. ملا خجالت کشید و از خر پیاده و شد و زنش را نیز پیاده کرد و به راه افتادند.
به روستای چهارم که رسیدند همه به خنده افتادند!!! روستاییان گفتند آن دو احمق را ببین! خر دارند ولی هر دو پیاده اند. یکی گفت: خدایا به احمق ها عقل عطا بفرما!! و مردم نیز گفتند: آمین!!!
هر کاری بکنیم مردم همیشه برایمان حرف در می آورند..
@Harf_Akhaar
🔅وقتی زنی زخمی می شود
به آغوش یک مرد پناه می برد
وقتی مردی زخمی می شود
به تنهایی اش پناه می برد
@Harf_Akhaar
🦓کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با کلی سختی
و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل
می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را
می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت
یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...
خر به فرزندش گفت: صبر داشته
باش و عاقبت این کار را ببین...
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد،
صدای غرغرش همه حا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت
می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!
هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد.
@Harf_Akhaar
ميگن خواب یه مرگ كوتاهه
ولى چه فرق عجيبى است بين"مرگ"
و"خواب"
وقتى "عزيزى"خوابيده دلت
مى خواد حتى هيچ پرنده اى
پر نزنه تا بيدار نشه
و وقتى "مرده"...
دوست دارى با بلندترين صداى دنيا
بيدارش كنى ولى افسوس....
تا هستیم قدر همدیگر را بدانیم
زندگی کوتاه است ....
@Harf_Akhaar
پسر ملانصرالدین از او پرسید: پدر، فقر چند روز طول میکشد؟
ملا گفت: چهل روز پسرم.
پسرش گفت: بعد از چهل روز ثروتمند میشویم؟
ملا جواب داد: نه پسرم، عادت میکنیم
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
@Harf_Akhaar
📘#داستان_کوتاه
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند
نزد استاد رفتند و از او پرسیدند:
استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی ارام و خشنود به نظر میرسی
لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟
استاد گفت: بسیار ساده
من زمانی که دراز میکشم ، دراز میکشم.
زمانی که راه میروم ، راه میروم.
زمانی که غذا میخورم ، غذا میخورم.
آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته
به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟
استاد به آنها گفت:
زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ،زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید
کجا بروید ،زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید.
فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید
به این علت است که از لحظه هاتان ، لذت واقعی نمیبرید
زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید
و حس میکنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...
@Harf_Akhaar
زندگی نمایشی است که؛
هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد
پس
آواز بخوان
اشک بریز
بخند
و با تمام وجود زندگی کن
قبل از آنکه نمایش تو
بدون هیچ
تشویقی به پایان برسد.
@Harf_Akhaar
حکایت زن مکار و مرد عالم
🔹مرد فاضل و دانشمندی بود که همیشه در مورد حیله و نیرنگ زنان تحقیق میکرد و همیشه از مکر و نیرنگ زنان می ترسید..
یک بار که در حال سفر بود شب به شهری رسید و چون جایی برای اقامت نداشت در یکی از خانه ها را زد.مرد خانه در خانه نبود ناگهان زن بسیار زیبا و خوش اندامی با ناز و عشوه از خانه بیرون آمد و سلام کرد.
مرد گفت: «ای زن! مهمان نمی خواهی؟
زن گفت مهمان حبیب خداست چرا نخواهم؟
ادامه داستان در کانال زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d