~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود،
اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش میآمد
برای او گل میخرید.
اواسط فروردین ۱۳۹۵، یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگیتان باشید، پول ها را باید جای دیگری خرج کنید. این گل ها بعد از چند روز خشک میشوند...»
جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند
بر چهره همسرم ببینم...»
✍🏻روای: مادر همسر شهید
#شهید_عباس_دانشگر♥️🕊
#عاشقانه_شهدا
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...🚗🚦
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...💐😍
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...🙃
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🙂🌺🌹
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!😟
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...☺️😳
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …🚙
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …😰
بـہ شوهرش گفت :
"خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!😵
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎✌️🏻
منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"👱🏻♀
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد💄
و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇
راوی همسر شهید سید منوچهر مدق
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🌸🖇
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
برای خرید عقد برای آقاجواد ساعت خریدم
بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. پرسیدم چرا ساعت را دستت نبستی؟
گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟!
گفت: توی قنوت نماز نگاهم به ساعت
می افتاد و فکرم می اومد پیش تو...
می دونی که باید اول خدا باشه بعد خانواده..
#شهیدجوادمحمدی
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
وقتے روحاللّٰہ شهید شد
چند وقت بعد که خیلۍ دلم براۍ روحاللّٰه
تنگ شده بود
به خونه خودمون رفتم
وقتۍ کتابۍ که روحُاللّٰه
به من هدیه داده بود را باز کَردم
دیدم که روحاللّٰہ
روۍ برگ گل رز برام نوشته بود:
عشق مَن دلتنگ نباش .. :)♥️
همسر#شهیدروحُاللّٰہقربانۍ
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همہ دورٺادور سفره نشسٺہ بودیم؛
پدر و مادر مهدی خواهر و برادرش.
من رفٺم ٺوے آشپزخانہ چیزے
بیاورم، وقٺے آمدم،دیدم همہ نصف
غذایشان را خوردهاند. ولے مهدے
دسٺ بہ غذایش نزده ٺا من بیایم.
#شهید_مهدی_زینالدین
°
•
@Hashtad80ii
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟»
گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم».
می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره».
#شهیدسیدمرتضیآوینی
@Hashtad80ii
#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره.
سفرمان همزمان شد با ماه رمضان
با کارهایی که محمدحسین انجام میداد،
باز مثل گاو پیشانی سفید دیده میشدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد.
در طواف، دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم.
کمک دست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک میکرد. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه میکنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟
یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: صدقه بذار کنار. این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت میچرخه...
همسر شهید محمدحسین محمدخانی
#شهدا ✨
#لبیک_یا_خامنه_ای ✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✨
@Hashtad80ii
#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
اولین سال بعد از شہــادت شہیـد زمستان ســرد شده بود و خلاصہ اولین برف زمستــان بر زمین نشست.
یڪ شب پدرشوهــرم آمد، خیلــی ناآرام گفت: عــروس گلم، ناصــر بہ تو قول داده ڪہ چیزی بخــره و نخــریده؟
گفتم: نہ، هیچی
خیلی اصــرار ڪرد؛ آخرش دید ڪہ من ڪوتاه نمیآیم،
گفت: بہت قول داده زمستون ڪہ میاد اولین برف ڪہ رو زمیــن میشینہ چی برات بخره؟
چشــمهایم پر از اشڪ شد ، گریہام گرفت،
گفت: دیدی یڪ چیــزی هست، بگو ببینم چی بہت قــول داده؟
گفتم: شوخی میڪرد و میگفت بذار زمستــون بشہ برات یڪ پالتــو و یڪ نیم چڪمہ میخــرم.
این دفعــہ آقاجون گریہاش گرفت، نشستہ بود جلــوی من بلند بلند گریہ میڪرد؛ گفت:
دیشب ناصــر اومد توی خوابم بہــم پول داد، گفت: بہ منيژه قول دادم زمستون ڪہ بشہ براش یڪ چڪمہ، و یك پالتو بخرم؛ حالا ڪہ نیستــم شما زحمتش رو بڪش.
#شهیدناصــرڪاظمی
@Hashtad80ii
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
از اردو؎ مشھــد برگشته بود.
با اینڪه میتوانست خــانوادهاش
را هم ببرد، اما این ڪار را نڪرده بود.
پرسیــدم: عبــدالله!
چرا خــانوادهات را نبــرد؎؟
گفت: از وقتی رحمتالله شھیــد شده،
بین خـانواده خودم و او فرقی نمیگذارم،
تا مبــادا به دلش خطور ڪند ڪه اگر رحمتالله زنــده بود، ما را هم میبرد.
خیلی اهل مــراعات بود و نڪته سنج.
#شهیدعبداللهمیثمی
🌱|@Hashtad80ii
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
صبح زود حمید میخواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم🙂
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود.
همین كه تخم مرغها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش،هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه😰
حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت: آروم باش،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمیبرم!
این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم😇
یه هفته تموم میبردش دكتر بهم میگفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد...☺️
همسر#شهیدحمیدباکری
@Hashtad80ii
#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
مـیدیـدمغیـرتـۍڪهبـهدینونـاموس
اهــلبیــت(؏)داردحتمـاًبـهخـانـوادههـم
همیـنغیـرترادارد..
ایمـان،غیـرت،مسئـولیـتوشنـاختۍڪه
بـهاحمدپـیـداڪـردهبـودم،بـاعـثشــد
نظـرمبـراۍازدواجمثبـتبـاشـد..🍃
همسر#شهیداحمدمکیان
@Hashtad80ii