چند نفس
در هوای دوست...
چند جرعه
پای ساغر دل...
گوارای وجود
#پیام_شما
#پرسش_و_پاسخ | هـــوای عاشــقی❣️
💞هوای عاشقی💞
شاید جاماندهای بگوید:
مگر من که دوستتان دارم،
از طینت شما نیستم؟!
از وجود شما نیستم؟!
اصلاً عزیزم
دلِ من به کنار؛
آیا خودت، دلت برای من تنگ نشده؟!
#اربعین
#قافله_عشــــق | هــوای عاشــــقی ❤️
💞هوای عاشقی💞
شاید جاماندهای بگوید: مگر من که دوستتان دارم، از طینت شما نیستم؟! از وجود شما نیستم؟! اصلاً
نازنین یار؛
مرا باز ندیدی؟!
باشد...
به گمانم که دل از من،
تو بریدی؛
باشد...
بین بازار غلامان نظر انداختهای،
جنس مرغوب نبودم،
نخریدی؟!
باشد...
#اربعیــــــن
#قافله_عشــــق | هــوای عاشــــقی ❤️
📜گنجینةالاسرار📜
پانزدهمینقسمت
آب آوردن علمدار برای اهل حرم
باز لیلی زد به گیسو شانه را
سلسلهجنبان شد این دیوانه را
سنگ بر دارید ای فرزانگان!
ای هجوم آرنده بر دیوانگان!
از چه بر دیوانهتان، آهنگ نیست؟!
او مهیا شد، شما را سنگ نیست؟!
عقل را با عشق، تاب جنگ کو؟
اندرین جا سنگ باید، سنگ کو؟
باز دل، افراشت از مستی، علَم
شد سپهدار علَم، جفّ القلم
گشته با شور حسینی، نغمهگر
کسوت عباسیان کرده به بر
جانب اصحاب، تازان با خروش
مشکی از آن حقیقت پر، به دوش
کرده از شط یقین، آن مشک پُر
مست و عطشان، همچو آبآور شتر
تشنهٔ آبش، حریفان سر بهسر
خود ز مجموع حریفان، تشنهتر
چرخ زاستسقای آبش در طپش
برده او بر چرخ بانگ العطش
ای ز شط، سوی محیط آورده آب
آبِ خود را ریختی، وانگه شتاب
آب آری سوی بحر موجخیز؟ !
بیش ازین آبت مریز، آبت بریز!
#تااربعیــــــن
#جــــانجــــانان
#قافله_عشــــق | هــوای عاشــــقی ❤️
38 🕑
ساعات
یکی از همین شبها
بود که دیگر
همه،
از نفس افتادیم؛
حتی زینب!
سرش را به دیوار تکیه داده بود و بدون ملاحظهٔ آنکه نکند کسی ببیند و بشکند، مثل باران اشک میریخت...
کسی صدایش را به گریه بلند نمیکرد، ولی هیچکس هم نبود که آتش نگرفته باشد.
نگاه خونبارم که به زینب افتاد،
برق بیرمق چشمانش مرا بهسوی خود کشید؛
زینب من،
کوه صبر،
علمدار همهٔ ما،
فرو ریخته بود؛
و با نگاهش به من التماس میکرد!
حال من خرابتر بود یا او؟!
نمیدانم؛
فقط همین را بگویم که
تا در آغوشش کشیدم،
سوختم برای خواهرم...
هقهق امانمان را بریده بود و فقط
نگاهها و زمزمههایمان در آن تاریکی
تا کمی معنا میشد،
شعلهورترمان میکرد!
حرف، لازم نبود؛
نگاه، همهٔ خاطرات را از جلوی چشمانمان میگذراند و ما را بیشتر میسوزاند!
⬇️⬇️⬇️
#داستانهمینشبها
#سفــــرنامـهٔکربلا
#قافله_عشــــق | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
💞هوای عاشقی💞
38 🕑 ساعات یکی از همین شبها بود که دیگر همه، از نفس افتادیم؛ حتی زینب! سرش را به دیوار تکیه
آخر،
روز و ساعتی نبود که گریه نکند و
بابا را نخواهد!
آنقدر بهانههایش را جواب سر بالا داده بودیم و
برایش قصه و توجیه، گفته بودیم که
دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم!
میدیدیمش و میسوختیم برایش؛
برای
زخمهای بیشمارش
موهای پریشانش
پاهای پر آبلهاش
صورت تبدارش
دستهای نحیف و لرزانش
اشکهای گرم و سوزانش
و جگر آبشدهٔ کوچکش که از فراق بابا، ذوب شده بود...
بابایش را که بغل کرد،
نه کسی جلو رفت که کاری کند؛
و نه کسی حرفی زد که جلویش را بگیرد!
همه سوختیم و
نگاهش کردیم؛
و زیر لب میگفتیم:
نوش جانت عزیزکم؛
این هم بابا...
محکم بغلش کن!
و دیگر، آرام بگیر!
⬇️⬇️
هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
💞هوای عاشقی💞
آخر، روز و ساعتی نبود که گریه نکند و بابا را نخواهد! آنقدر بهانههایش را جواب سر بالا داده ب
چشمانش،
اشک نداشت
ولی از همه داغتر بود؛
آمده بود
بالای سر نعش رقیهاش
و داشت
آرامآرام نوازشش میکرد.
لالایی میخواند و
انگار نه انگار که عزیزهٔ حسین،
جان ندارد!
کمکم کنارش دراز کشید و
با او، به ستارهها خیره شد!
داستان میگفت برایش و گاهی هم به آسمان اشاره میکرد.
ولی رقیه چیزی نمیدید؛
نه برای اینکه جان نداشت،
برای اینکه چشمانش را بسته بود
تا آخرین نگاه بابایش را دیگر از یاد نبرد!
تا روپوش را از صورت رقیه کنار زد،
بهسمتش رفتم.
آرام نگاهم کرد،
طوری التماس کرد که کاری نکنم؛
میخواست فقط نگاهش کند
و بهجای مادرش، برای او مادری کند!
کنارش نشستم.
گفت:
حسین، فرزندانش را بیشتر از ما دوست داشت؛
ببین چطور جواب گُلش را زود داد!
خودش آمد و بُردَش!
نگاه کن چه قشنگ خوابیده؛
در چشمهایش لبخند رضایت،
موج میزند،
از بس که راحت شده است!
لبهایش را ببین؛ مثل دهان برادر کوچکش نیست؟!
او را هم خودِ امام آمد و زود بُرد...!
پارچه را روی صورت رقیه کشیدم،
اشکهایم را پاک نکرده، زیر بغلهایش را گرفتم
و گفتم:
راست میگویی حلیلهٔ برادرم!
پاشو برویم آنطرف؛
ربابِ من...
⬇️
#زبانِحال | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
💞هوای عاشقی💞
چشمانش، اشک نداشت ولی از همه داغتر بود؛ آمده بود بالای سر نعش رقیهاش و داشت آرامآرام نوازشش
روضههای من و زینب،
با بقیه فرق دارد؛
به هم نگاه میکنیم و گُر میگیریم.
ما خاطراتی را میگرییم و میموییم
که هیچکس
جز ما دو خواهر
از آنها خبر ندارد...
و تو هم که از مایی، خبر داری!
ما، در همین سنّ و سال بودیم که
مادرمان رفت و
کوه غم، بر سرمان خراب شد!
داغش، برایمان آشنا بود
ولی خصیصههایش
مثل خصائص پدرش
نظیر نداشت...
گریههایش خیلی زیاد بود و تمام نمیشد؛
مثل مادرمان زهرا!
دست به دیوار راه میرفت؛
مثل مادرمان زهرا!
تنها خواسته و تمنایش فقط یکچیز بود؛
مثل مادرمان زهرا!
صورتش کبود شده بود؛
مثل مادرمان زهرا!
پهلویش ضربه خورده بود؛
مثل مادرمان زهرا!
یک تکه پوست و استخوان شده بود؛
مثل مادرمان زهرا!
از همهچیز و همهکس بریده بود؛
مثل مادرمان زهرا!
وجودش، گرمابخش خانهٔ ما بود؛
مثل مادرمان زهرا!
خیلی زود از پیشمان رفت؛
مثل مادرمان زهرا!
اسمش فاطمه بود؛
مثل مادرمان زهرا!
و برای همه، مادری میکرد؛
مثل مادرمان زهرا!
آنچه همهٔ این شباهتها را
به خصیصه تبدیل میکرد، این بود که او،
فقط سه سال داشت...
بمیرم برایش که راحت شد...!
هـــوای عاشقیــــــــ ❤️