eitaa logo
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
958 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
70 فایل
﴿بھ نامْ خاݪق چشماݩ دݪربایِ مهدۍ🥀 •[ إِلَے مَتَے أَحَارُ فِيكَ يَا مَوْلاَےَ♥️🌱]• #فڪیف_اصبر_علی‌_فراقڪ✨ خـادم کـانـال:... •|اطݪاݞاټ+شࢪایط ٺبادݪ ۅکپۍ+پاسخ به ناشناس🍃↯ ♥️| @Sharaiet_Hazrat_hojat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. يكي از دوســتان كه ابراهيم را نميشــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته َسر بازار مي ايستاد. يه كوله باربري هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو يدالله صدا كنيد! گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشــون قهرمان واليبال وكشــتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! صحبت هاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمي آمد پرش به رقعه قبل https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/19663 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلي خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!! پرش به رقعه قبل https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/19688 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 حوزه حاج آقا مجتهدي ايرج گرائي سال هاي آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريبًا کســي از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملا رفتار واخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلي معنوي تر شــده بود. صبحها يک پلاســتيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟! گفت: ميرم بازار. ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم: پرش به رقعه قبل https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/19797 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده بود: (آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال علم هستند و انسانهاي با سخاوت). شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟ يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: ِ آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيســتم. همينطوري براي اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلا به کسي حرفي نزن. تــا زمان پيروزي انقــاب روال کاري ابراهيم به اين صــورت بود. پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشــغوليت هاي ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد. پرش به رقعه قبل https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/19822 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 پيوند الهي رضا هادي عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... پرش به رقعه قبل https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/19847 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟ جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي وخوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. پرش به رقعه قبلی https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/19862 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند. پرش به رقعه قبل https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/19892 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ايام انقلاب امير ربيعي ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني(ره) داشت. هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سال هاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. در ســال 1356 بود. هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه اي مذهبي در ميدان ژاله (شهدا)به سمت خانه بر ميگشتيم. از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني (ره)تعريف کردن. بعد هم با صداي بلند فرياد زد: (درود بر خميني) ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم. دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود. دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. پرش به رقعه قبل https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/19924 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــين ها را ميگيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10 مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشين ها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آن ها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند. خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم پرش به رقعه قبل https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/19994 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ٠ دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي ِ پشت در ايســتاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحالي ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟ نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم. گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. شــب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده. حاج آقا چاووشی خيلي نترس بود. حرفهائــي روي منبر ميزد که خيلي ها جرأت گفتنش را نداشتند. ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ١ حديث امام موســي کاظم(ع) که ميفرمايد: «مردي از قم مردم را به حق فرا ميخواند.گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع ميشوند خيلي براي مردم عجيب بود. صحبت هاي انقلابی ايشان همينطور ادامه داشت. ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدايي شــنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند. ابراهيم خيلي عصباني شــده بود. دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد. خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌻🍃 🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ٢ ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت. با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها و... او خيلي شــجاعانه کار خود را انجام ميداد. اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپه هاي قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد پرش به رقعه قبل https://eitaa.com/Hazrat_Hojjat_Camp1/20343 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀