ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪا ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗـﻮ
ﺩﺳﺖ ِﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ
ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ
ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ
ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ
ﺑﺎﻗﺪﻡ ﺗﻮ
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ
ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ﺩستت دردست
ﺧــﺪﺍﺳﺖ
پس این دستان بوسیدنیست🌸🍃
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
انسان شناسی ۲۳۲.mp3
11.84M
#انسان_شناسی ۲۳۲
#علامه_حسنزاده_آملی
#استاد_شجاعی
✗ بسیاری از عملهای خوب،
از انسان سر میزند که مردود است!
کیفیت ندارد!
قبول نمیشود!
به هدر میرود!
- منظور از عمل مردود و هدر رفته چیست؟
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
عارفی را پرسیدند
زندگی به''جبر'' است یابه''اختیار''؟
پاسخ داد:
امروز را به ''اختیار'' است
تا چه بکارم
اما
فردا ''جبر' 'است
چرا که به ''اجبار'' باید درو کنم
هر آنچه را که دیروز به ''اختیار'' کاشته ام
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#تلنگــــــــــــر
🟡 قدرت تحمل هر کسی را از میزان سکوتش بسنجید آنان که هیاهو میکنند بار هیچ چیزی را روی شانه های خود تحمل نمیکنند.
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
📆 ۲۱ محرم ۷۲۶ قمری
🏴 سالروز وفات حسنبن یوسف، معروف به "علامه حلی"
شب جمعه بود؛
دلش هوایی زیارت،
قدمهایش راهی کربلا؛
بین راه با مرد عربی همراه شد.
گرم صحبت شدند.
سوالی پرسید؛
سوالی که تا آن لحظه جوابی برایش نیافته بود.
عرب ناشناس اما جوابش را گفت؛
دقیق و موشکافانه؛
حتی گواه حرفش را هم گفت:
فلان کتاب، فلان صفحه، فلان سطر؛
به فکر فرو رفت:
نکند این مرد، امام زمان باشد؟
پرسید:
میشود امام زمان را دید؟
جواب شنید:
"چطور نشود؟!
اکنون دستش در دستان توست."
جواب امام،
هوش از سر علامه حلی برد؛
زمین افتاد؛
به هوش که آمد،
آن غریبه ی آشنا را دیگر ندید.
به خانه برگشت؛
سراغ کتابهایش رفت؛
پاسخ سوالش را یافت؛
همان کتاب، همان صفحه، همان سطر.
📚عبقری الحسان ج۵ ص۲۵۵.
👈 راه دیدار باز است!
اگر با حجاب گناهانمان مسدودش نکرده باشیم...
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_هشت
همان جا باهم چیزی میخوردیم.اگر هم سر و کله دوستانت پیدا میشد،میرفتم پشت مغازه،همان جایی که برایم درست کرده بودی، و در حالی که به بحث هایتان گوش میکردم،مشغول مطالعه می شدم. هر وقت هم لازم بود از تو مشورت میگرفتم ، چون میدیدم هنگام بحث چقدر خوب راهبری میکنی و به نتیجه میرسی . برای همین ،هر وقت حتی دوستانم به دنبال راه حل بودند،با تو در میان میگذاشتم و نتیجه را به آنها میگفتم. آقا مصطفی ،مشورت با تو همیشه به من آرامش میداد. این همان چیزی است که این روزها خیلی آزارم میدهد. اینکه نیستی تا هر وقت سر یک دوراهی سرگردان ماندم،بگویی:((سمیه از این طرف.))
هر چند این را قبول دارم که هستی،ولی به وقت مشورت جایت خالی است.خیلی خیلی خالی است.
فاطمه بیدار شده و صدایم میزند:((مامان خواب بابا رو دیدم.))
میروم بغلش میکنم و میبوسمش:((خب باید خوشحال باشی دخترکم.چرا میلرزی؟))
_برای اینکه رفت . لباس سفیدی تنش بود. به من خندید و رفت.
آرام آرام به پشتش میزنم تا دوباره بخوابد.چشمانم را میبندم تا شاید من هم تورا ببینم در لباس سفید و لبخند بر لب ،اما این خوشبختی نصیبم نمیشود. فاطمه میخوابد. روی محمدعلی را میکشم و باز می آیم کنار پنجره.
⬅️#ادامه_دارد.....