🍁سـلام
☕️ پنجشنبه تون بخیر و شادی
🍁امیدوارم دراین روز پاییزی
☕️کلبه دلتون گرم باشه
🍁چراغ امیدتون روشن
☕️وجودتون سبـز و سلامت
🍁لبتون همیشه خنـدون
☕️ودعای خیر همراه زندگیتون
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
۲۶ مهر ۱۴۰۳
۲۶ مهر ۱۴۰۳
انسان شناسی ۳۰۳.mp3
11.82M
#انسان_شناسی ۳۰۳
#شهید_بهشتی | #استاد_شجاعی
• فقط یک کیمیا در عالم هست که اگر بدستش بیاری: تمام قدرتها و شادیهای باطنی رو هم اینجا و هم در آخرت بدست میاری!
• و اگر نتونی بهش برسی، تموم دنیا رو الکی زندگی کردی و میوه نشده میمیری!
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
۲۶ مهر ۱۴۰۳
۲۶ مهر ۱۴۰۳
۲۶ مهر ۱۴۰۳
۲۶ مهر ۱۴۰۳
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۱۳۲و ۱۳۳
مامان بی تابی می کرد، می گفت:
جواب فاطمه رو چی بدیم؟» گفتم: «خودم با فاطمه حرف میزنم!» او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم:
مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش میگفتی؟» - زنگ میزدم بهش! | . حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم. از این به بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه میشه. هرجا بخوای
بری همراهته و هیچ وقت از تو دور
نمیشه!
کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالی که بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟» | آره ولی نمردها سرش را روی سینه ام گذاشت و هق هق کرد. محمدعلی را آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم چه برسد به شیر.
هشت روز بعد پیکرت را آوردند. گفتند از مسئولت خواسته بودی برای تو و من در معراج دیدار
خصوصی بگذارد. به معراج که می آمدم با خودم فکر میکردم هنوز زنده ای. هرکس با من حرف میزدیا میخواست تسلیت بگوید می گفتم: مصطفی زنده س. هروقت شنیدین مرده هر کاری خواستین بکنین و هرچی خواستین بگین، ولی حالا زنده سا» | کنار تابوتت که رسیدم، دیدم چقدر چهرهات پر از آرامش است. نشستم و آرام گرفتم: «تو مصطفای منی؟» مصداق آیه ما زن و مرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم را احساس می کردم، ولی فاطمه شوکه
۲۶ مهر ۱۴۰۳
شده بود. داخل دهان و بینیات پنبه گذاشته بودند. جمعیت آمده بودند و میخواستند تو را ببینند. مداحی آمده بود و می خواست روضه بخواند. داد زدم: «اینجا جای روضه خوندن نیست، من تحملش رو ندارم!» میدانستم اگر روضه بخوانند حالم بد میشود و دیگر نمی توانم خوب تماشایت کنم و حرف هایی را که باید، با تو بگویم. وقتی همه دیدار کردند، پیکرت را بردند پشت معراج و گفتند: «خودش خواسته با همسرش تنها باشه.» وقتی رفتم، مامان و برادرانم هم
آمدند. مامان بی قراری کرد، حالش بد شد و او را بردند بیرون. من ماندم و تو و مادر شهید قاسمی دانا که نمی خواست تنهایم بگذارد. نشستم کنارت و گفتم:
مصطفی تربیت بچه ها با من نیست. حالا که کارهای مردانه زندگی رو گذاشتی روی شونه های من، پس تربیت بچه ها با خودت. من کارای مردونه رو می کنم و تو هم بچه ها رو تربیت کن. اگه فردا روز بچه ها بد تربیت شدند، نگی تقصیر توه. یادت باشه که خودت بد تربیت کردی. میدونی که توان کار مردونه
۲۶ مهر ۱۴۰۳
ندارم، ولی سعی می کنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که تو بچه ها رو تربیت کنی.» بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا چهار صبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی. شنیدم فقط دو ساعت راجع به من صحبت کردی و گفته ای: «بگویید خانمم از من راضی باشه. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت شود. به او بگویید هر اتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی
نگفت و سکوت کرد، بازهم سکوت کند. به او بگویید از من راضی باشد و در معراج دمی با من تنها بماند.» از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود. شبش مدام می گفت: «من نمیتونم بخوابم، اون بابا، بابای من
نبود!»
بعدا پیکرت را برای تشییع بردند دانشگاه. چون مدت زیادی بیرون مانده بودی، دوباره خون ریزی کرده بودی و مجبور شدند بار دیگرغسل و کفنت کنند. شست وشوی این بار با آب گرم بود و پنبه ها را برداشته و البها را به هم نزدیک کرده بودند.
برای همین سجاد آمد دنبالمان: «بابای فاطمه، برای مادر فاطمه و فاطمه دعوت نامه خصوصی داده!» وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا و خانم حاج نصیری هم آمدند. سر راه فاطمه گفت: «میخوام برای بابام گل بخرم.» سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت. فاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا. پیکرت را گذاشتند زمین. رویت را که باز کردند، پنبه داخل دهان و بینی ات را برداشته بودند. فاطمه نگاهی به صورتت کرد و گفت: «من این رو هم قبول ندارم!»
گفتم: «وقتی بابا عمیق میخوابید چطوری می خوابید؟» کمی فکر کرد و گفت: «آهان همین طوری میخوابید!» شب آمدیم خانه. دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما. دنبال فاطمه بودم، دیدم سجاد او را برده بیرون و برایش لباس سرمه ای با کت سفید و چادر و روسری خریده. بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به او داده. شب هم همان جا نگهش داشت و او را بغل گرفت تا خوابش برد. دایی مهربان! یعنی دخترمان بی پدر شده
بود؟
⬅️ #ادامه_دارد...
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
۲۶ مهر ۱۴۰۳
۲۶ مهر ۱۴۰۳
۲۷ مهر ۱۴۰۳
۲۷ مهر ۱۴۰۳