[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
سوره 👈 کهف
آیه 👈 1
.
.
•|♥|•نامہ اے از عـاشق بہ معـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 66 محبت خداوند ✅ یکی از راه های راحت تر شدن امتحانا
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 67
تا بی نهایت...
☢️ موضوع بعدی در مورد امتحانات الهی اینه که ما باید روی یه باور مهم کار کنیم:
✅ اینکه عملکرد درست در امتحانات الهی بسیاااار مهم هست... "بی نهایت مهم هست..."
- ببخشید چرا بی نهایت؟ این که یه سری امتحانات ساده و روزمره هست!🤔
- چون ما قراره بعدا با نتایج به دست اومده از همین امتحانات تا بعد ها زندگی کنیم.☺️
تا کی؟
تا ده سال دیگه؟ صد سال دیگه؟ تا روز قیامت؟ یک میلیون سال در قیامت؟ هزار میلیارد سال بعد از قیامت؟ نه!!!! بیشتر... خییییییلی بیشتر از این حرفا...
💥 ما قراره تا بی نهایت با نتیجه همین امتحانات روزمره خودمون زندگی کنیم...
✅ هر یک دونه امتحانی که در دنیا با موفقیت پشت سر بذاری در واقع داری تا بی نهایت برای خودت آذوقه فراهم میکنی...
⭕️ و هر یه امتحانی که خراب کنی تا ابد حسرتش رو خواهی خورد...
اگه آدم عمیقا به این چند تا جمله فکر کنه، سرش گیج میره از این همه اهمیت...
🔸 عزیز دلم... اون لحظه ای که در امتحان قرار میگیری حواست به این موارد هست؟!
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
🌸•در دنیا اگر خودت را مهمان
حساب ڪنے و حـق تعالے را
میزبان، همهے غصـهها میــرود.
چـون هـــزار غصـه بــه دل
میزبـان است ڪه دل مهمان
از یڪے از آنها خبر نـدارد.
#میرزا_اسماعیل_دولابے_ره🎙
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
[• #انرجے😃 •]
.
.
کاشمیتونستمروبهرویآیینه
بهقلبماشارهکنموبگم
➕اینقلبمصداقِ بارزِ . .
'' القلبحرمالله '' ست
دِ آخه مشتی..
خدا اینقلبرودادهتابا
حبآقامحسینپُربشھ'
نهحُباینو اون!🍃♥️🖇
#تلنڱرانهـ ♪
.
.
@heiyat_majazi |•
.
[ نــــــــــ🍭ـــــــوش جآنــــ☺️☝️ ]
[• #ڪوتاه_نوشت📝•]
•
+🌵
°|• وقتی یه کاری سخت باشه
و انجامش بدی میشه جهاد✌️🏻
مثلا تو این اوضاع ازدواج کنی یا
بچه بیاری اسمش میشه جهاد؛ وگرنه
وقتی همه چی گل و بلبله ازدواج و
بچه آوردن و... میشه روتین زندگی!
بعد حالا میگن رهبر اگر فرمان دهد
جان را فدایش میکنم😐
شما یه ذره سختی رو متحمل بشو،
جون دادنت پیشکش عزیزم☺️
👤 خانم ن.سلمان
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجۍ✌️🏻
:: #در_مبارزه🌱
+🌵
•
•|♻️|• این تازه شـروع ماجـراست...
↗️ @heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• وقتی احساسِ بی قـراری و ناچاری
کردی، دست رو گزینه ی اُمیدِ دلِت بذار
و بگو:
اونی که یه روز اراده کرد منو به این دنیاش
بیاره، راهمو نشونم میده، مسیرم رو هم برام
روشن میکنه...
چراغِ راهم میشه؛
اگه من راهِ حقیقیم رو فقط از اون بخوام؛
#پاک_باش🍃
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
مداحی_آنلاین_راحت_روحم_حسین_طاهری.mp3
2.73M
【• #نوحه_خونے🎤 •】
راحت روحم راحت جانم☄
قوت قلبم ای ضربانم❤️
.
.
#حسین_طاهری
#بسیار_زیبا👌👌
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
.
.
متـفاوت بشنـویـد🙃👇
[•🍃🎧•] @Heiyat_Majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سؤال:
آیا به پولی که برای ثبت نام در #پیش_فروش_خودرو پرداخت شده و #سال_خمسی بر آن گذشته، #خمس تعلق می گیرد؟
جواب:
اگر ثبت نام به صورت مشارکت و سرمایه گذاری بوده است که نشانه آن اضافه شدن سود به مبلغ اولیه است، در این صورت اصل پول و سود حاصل از آن (اگر سر سال خمسی قابل وصول باشد) خمس دارد، اما اگر به نحو خرید باشد و خودرو هم برای مصارف شخصی مورد نیاز بوده و در شأن عرفی او باشد، خمس ندارد.
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_مجازے |≡📜≡|
.
.
🌀|•تنہا خدا ما را ڪفایت ڪند و او نیڪو وڪیل و ڪارسازے است..❤️🍃
#قرآن
#آرامش
#عشق💕
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡💖≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_نود_و_پنجم با نوشتن نامه کلی سبک شدم. با خودم فکر کردم
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_ششم
دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود.چون این اواخر کمتر به آنجا میرفتم.شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی میکردم و برایشان شربت خنک میریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ میکنند.
رفتار مسجدی ها با من دیگر مثل سابق نبود این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار میکرد و میگفت لابد اینقدر کم میای از یادشون رفتی.تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چند نفر بشم و از پشت سر،حرفهایشان را بشنوم.ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود.
آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم.دونفر آنها با اکراه برداشتند ومنو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید:_شما مال این محل هستی؟
من بالبخند گفتم:قبلا بودم..
او با همان لحن گفت:یعنی الان از اینجا رفتی؟
با صبوری گفتم: بله.چطور مگه؟
زن پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_تو دختر سد مجتبی نیستی؟؟؟
با افتخارگفتم بله شما منو میشناسید؟
زن با بی ادبی گفت:فکر کن تو رو کسی نشناسه!!!
ابرو در هم کشیدم:من خیلی وقته در این محل زندگی نمیکنم شما از کجا منو میشناسی؟
_زن باباتم میشناسم..حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟
لحن بی ادبانه و منظور دار او واقعا از تحملم خارج شده بود.ولی نفس عمیقی کشیدم ودر دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم:_اشکالی داره؟!
او نگاهی نفرت بار به سرتا پای من انداخت و گفت:نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی!
دیگه وقت سکوت و حیا نبود.
دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم:
_بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانوم.از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن.
او که مشخص بود از اون زنهای آپاچی و هوچیست با صدای نسبتا بلندی گفت:اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی..
گوشهام دوباره کوره ی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند.انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم:
_این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانوم وگرنه...؟؟؟
زن داد زد:وگرنه چی.؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!!
اینقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم.
یک باره بلوایی شد..گیس وگیس کشی شد..او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که:
_آآآی ملت این هرزه رو از مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم..از کل زندگیش خبر دارم ..
در حالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم میدیدم!
فاطمه خودش را رساند.باورش نمیشد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید:چیشده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟
من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی ازمن جوابی نشنید رو کرد به اون زن وبا لحنی جدی گفت:چه خبره خانوم؟؟ صداتو بیار پایین.فاصله ی شما با آقایون اندازه ی یک پرده ست!!
زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت:تو برووووو برووو که از چشمم افتادی!!اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد ، نظرم درباره ت عوض شد.
فاطمه با اخم گفت: مگه باید با شما هماهنگ میکردم.؟؟مسجد مال همه ست به من چه به تو چه که کی توش رفت وآمد میکنه؟
زن با صدای بلند گفت: به من چه؟؟ مسجد جای نمازخونهاست نه جای هرزه ها! !!
با عصبانیت گفتم: دهنتو ببند زنیکه..هرزه خودتیو..
فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت:
_رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم.
صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد:خانمها اون قسمت چه خبره؟؟؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟
فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیض گفت:خجالت بکش زن نا حسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟
زن دست بردار نبود.انگار اراده کرده بود هرطوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد.
گفت:ای بی خبر..من حرف بی سند نمیزنم .بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!!
فاطمه با همون لحن گفت :خودت میگی زن بابا.!!! اونم یکی مثل تو!!
زن جمله ای گفت که همه ی نگاهها به سمتم برگشت:
زن باباش دروغ میگه. .چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟؟؟ اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه.....
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_نود_و_ششم دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود.چون این اواخر
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_هفتم
صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد.فاطمه خون خونش رو میخورد .و من در سکوتی مرگبار فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم.
فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به او گفت:دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هییت امنا بگم بیان..اینجا خونه ی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی بعنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!!
زن که انگار دیگر وظیفه ای نداشت با همان سروصدا وغر غر و نفرین مسجد رو ترک کرد. من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم.اعظم و چند نفر دیگر،جمعیت رو متفرق کردند.یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند:اشکال نداره خودتو ناراحت نکن.بعضیا شعور ندارن..
کاش هیچ چیز نمیشنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!!
از زمانیکه توبه کردم خداوند بدترین امتحان هارو ازم گرفته...گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم...جز رسوایی. .
این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمی ترین دوستم از این راز بی خبر بود.او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی رو زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بندازد؟!
فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت.
_بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری
نگاهش نمیکردم. من در دنیای خودم بودم.او درمیان لبهای قفل شده ام سعی کرد شربت رو بهم بچشاند.پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم.
مسجد خالی شد.
از پشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد:کسی اینجا هست؟؟
حاج مهدوی!!! فقط او از راز من خبر داشت..نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن.اونشب در کوچه پس کوچه های اون محله فقط من وحاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم.یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود.
فاطمه با بغص گفت:بله حاج آقا من هستم.
حاج مهدوی گفت:تشریف میارید؟
فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان می آمد.حاج مهدوی از او میپرسید چیشده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد.حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید: الان ایشون کجا هستند؟
دلم نمیخواست با او رود رو شوم..ازش دل چرکین بودم.با حرکتی سریع از جا بلند شدم.
صدای حاج مهدوی رو شنیدم:احضارشون میکنید این سمت؟
بغضم ترکید. میرفتم که چه؟؟که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفت.
با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید..
_رقیه سادات ...رقیه سادات...
برگشتم و در میان اشکهایم با خشم و بغض گفتم:من عسلم عسل!!!
و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم.
با قدمهای تند و چشمان گریان کوچه ها رو طی کردم و مقابل خانه ی پدریم توقف کردم!
دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم.در باز شد.علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد.
گفتم :به مادرت بگو بیاد بیرون
علی بادقت نگاهم کرد!
_رقی تویی؟؟
تعجبی هم نداشت که منو نشناسه!من از غریبه هم غریبه تربودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند.
_به به.!! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید.بفرما تو.چرا دم در؟
میخواست به چاپلوسیش ادامه بده که با پشت دستم نصف اشکم رو از صورت زدودم و با نهایت کینه ونفرتی که در این مدت ازش داشتم گفتم:
_چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟
منو از خونه ی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محله ی بچگیهامم بیرونم میندازی؟؟؟!!
او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بی خبرها رو در آورد.
_من نمیفهمم چی میگی رقی جان..
با گریه داد زدم:به من نگوووووو رقی...آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟
او میدانست وحشی شدم.امشب رقیه ای را میدید که هیچ گاه در عمرش ندیده بود.دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبروش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش رو نثارش میکرد.با رنگ و روی پریده گفت:
_ببخشید عادت کردم بخدا...بیا تو..دم در زشته خوبیت نداره..
با همان حال گفتم:زشته؟؟؟ زشته؟؟؟؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری..زشت این بود که به دروغ منو پیش زنهای همسایه هرزه جلوه بدی..نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟
او با لکنت زبان گفت:چییی.. چیی میگی آخه.؟؟ اینا رو کی گفته؟!!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_نود_و_هفتم صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد.فاطمه خون خونش
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_هشتم
باز داشت نقش بازی میکرد..مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومن و متهم میکرد به دروغ گویی..
یک قدم جلوتر رفتم.چادرش رو چنگ زدم:تقاصش رو پس میدی مهری..از من گذشت..خوش باش که به آرزوت رسیدی..اول از خونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها...
اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند.آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم:
تا بحال نفرینت نکرده بودم.ولی از حالا واگذارت کردم به جدم....منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه...
این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!!
هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم.به لطف این جنون باقی همسایه ها هم فهمیدند که من در گذشته چه کسی بودم.!! البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه.!
وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود.اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم.اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست.چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند.فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت.حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرانگاه میکرد.بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم.بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم.
فاطمه از پشت سر صدام زد:رقیه سادات..عزیز دلم..
اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.
صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفمم کرد.
_صبر کنید سادات خانوم..
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند.
نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم.
_ بزارید این تهمتها یک طرفه باشه..یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟ یا براتون تور پهن کرده باشم؟
سری تکان داد:استغفرالله. .
الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم.با اشک واه گفتم:
_منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید..گفتید مسجد خونه ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حدخودمو میدونم..گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه..بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید..ولی الان همه میدونند..فقط همه از یک چیز خبر ندارند.اونم اینه که عسل مرده بود.رقیه سادات برگشته بود...بد کردید حاج اقا..بد کردید!
اوسرش پایین بود .با صدایی محزون گفت:درکتون میکنم.بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.احتمال این پیش آمدها را میدادم.. از بابت من خیالتون راحت.از من کلامی به کسی منتقل نشده..آروم باشید خواهر من.با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم.اینجا صورت خوشی نداره.
_دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد..شرفم. .آبروم.. همه چیم رفت..
سرم رو برگردندم به عقب.
رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم وبرد؟ ! بهم جواب بده چرا؟؟؟
فاطمه جوابی نداشت.از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.
گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من.خدا حساب تک تک کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
کجایی پس رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم.
.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه.!اشکهام امانم رو بریده بودند.دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم.شخصیت دارم.دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم.حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمانم افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزند.تمام توانم رو جمع کردم و گفتم :
تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم.متاسفم از اعتمادم...من همیشه به فکر آبرو ی شما بودم..
دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
_شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست...
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
《 #وقت_بندگے🌙 》
🌸کسب دنیا و آخرت با نماز شـــب
رسول خدا محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله درباره آثار دنیوے، برزخے و اخروے نماز شب فرمودند:👇
آثار دنیوے و برزخے:🔻
«نماز شــب، موجب👇
رضایتـ پروردگار،
مهر و محبـت ملائکہ و فرشتگان،
سنت و روش پیامبران،
نور شناخت و معرفت،
اصل و پایہ و ریشه ایمان،
راحتی بدن و جسم،
بغض و ناراحتی شیطان،
اسلحه مؤمن در برابر دشمنان،
اجابت دعا، قبول اعمال،
برکت رزق و روزے،
شفیع بین نماز شب خوان و قابض الارواح و عزرائیل،
نور و چراغ در قبر،
فرش در زیر پاے نماز شب خوان در قبر،
جواب نکیر و منکر و انیس و مونس انسان،
اثر نماز شب خوان در قبر تا قیامت مے باشد».
آثار اخروے:👇🌹
«و هنگامے که قیامت بر پا شود، نماز شب بهـ صورت سایه اے در بالاے سر نماز شب خوان قرار مے گیرد
و تاج روے سر او و لباسے برای بدنش مے باشد.
(در آنجا که همہ لخت و عریان مے باشند)،
نورے است در پیش پاے او،
پردهـ و حایلے است بین او و آتش، حجت و دلیلے است برای مؤمن در پیشگاه خداوند،
مایہ سنگینے اعمال او در میزان اعمال است،
سبب جواز عبور نماز شب خوان از پل صراط،
کلیدے براے باز کردن درب بهشت و...».
منبع:📚 ارشاد القلوب، ص 316.
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
سوره 👈 کهف
آیه 👈 ۲۴
.
.
•|♥|•نامہ اے از عـاشق بہ معـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 67 تا بی نهایت... ☢️ موضوع بعدی در مورد امتحانات ا
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 68
✅ توجه به عاقبت زندگی ما در دنیا میتونه ما رو در امتحانات خودمون قوی تر کنه.
اصولا یکی از دلایل اینکه در قرآن کریم انقدر به موضوع قیامت و بهشت و جهنم پرداخته همینه که در ما انگیزه کافی برای موفقیت در امتحانات به وجود بیاره.
❇️ فرض کنید یه نفر در طول روز ده ها بار قرآن رو باز کنه و چند آیه بخونه. معلومه چنین فردی سعی میکنه مراقب تک تک اعمال خودش باشه تا بتونه امتیازات بیشتری به دست بیاره و به رتبه های بالاتری برسه.
💢 تا شیطان و هوای نفس میخواد وسوسه کنه که یه غیبتی از یه نفر کنه یادش به آیه قرآن میفته که میفرماید: لا یغتب بعضکم بعضا... همدیگه رو غیبت نکنید...
💢 تا میخواد به پدر و مادرش بی احترامی کنه یادش میفته به این فرمایش قران کریم: و لا تقل لهما اف... حتی یه اف هم به پدر و مادرت نگو...
🔸 تا میخواد نگاه به یه نامحرم کنه یادش میفته که: قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ...
عزیزم مراقب نگاهت باش...
🌷 خوندن قرآن یکی از بهترین راه های افزایش موفقیت در امتحانات الهی هست
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
✨•°خدایا ما هم دلمان میخواهد
نور چشم اولیا، بقیة الله (عج) را،
آنچه را که تو براے ما باقے گذاشته
اے را ببینیم و به او نزدیک شویم
گرچه آزارش میدهیم گرچه بوے
ما، رنگ ما، حالت هاے ما، آداب ما
جداً آزاردهنده است ولے چه کنیم
ما او را دوست داریم....
تو عنایتے کن.
#استادعلےصفائےحائرے
#اللهمعجللولیکالفرج💚
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #انرجے😃 •]
•
•
# Story💻📲
.
ما نیـروۍ قـدسیـم
و هـدف
قـدس شـریف است . . .🍃💞😇
.
.
#القدس_لنا♥️✌️
.
.
@heiyat_majazi |•
.
[ نــــــــــ🍭ـــــــوش جآنــــ☺️☝️ ]
【 #ڪد_عاشقے📲♥️ 】
اتکا جوانان به خود . . .
📳🎧 #امام_خامنه_اے❣
🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 31667 به شماره ۸۹۸۹
🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 4412255 بہ شماره۷۵۷۵
#جمعه
#دهه_فجر
#مرد_میدان
#حاج_قاسم
.
.
پـیشــ🎶ــوازِتو خــ💞ـدایـے ڪن👇
๑|😃🍃|๑ @heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• گرهڪورِ″ظـھور″ ټو، مـنم!
ڪھ مے دانم هر جمعہ براے..
گناهانم؛ خون گریہ مےکنی!
اما باز هم گناه مے کنم!!
#گرهڪورظھورتو_منم/💔/
ڪھ مےدانم نگاهم مےڪنی اما
درمقابل نگاهمھربانت گناه مےڪنم
ودلٺ را مے شڪنم'''🍁'''
گره ڪور ظھورِ شما، منم
ڪھ مے دانمچقدرغریبے اما
من حتےاراده ترڪ یڪ گناه را
براےڪم شدنِ غربتِ تان
نـدارم |😭|
#اللھمعجلاݪولیڪالفࢪج🌱
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
زینببهتوافتخاردارد.mp3
4.31M
【• #نوحه_خونے🎤 •】
مظلومه وُ دخترِ دو مظلوم
مشــــهور به نام ام کلثوم 🏴
.
.
#کربلایی_حسین_طاهری
#بسیار_دلنشین👌
#السلام_علیڪ_یا_بـے_بـے_ام_ڪلثوم_‹س›
.
.
متـفاوت بشنـویـد🙃👇
[•🍃🎧•] @Heiyat_Majazi
نامہ اے به رهـبر انقلاب📨
از خانومے با مدرڪ فوق تخصص گوارش و ڪبد
که بخاطر مشکلات، از ایران بہ دانمارڪ مہاجرت ڪردھ بود✈️
حتما بخوانید و منتشࢪ کنید↯
https://eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
سؤال:
به وسایلی که قبل از #سال_خمسی با درآمد بین سال، برای #جهیزیه دختر دم بخت تهیه می شود خمس تعلق می گیرد؟🤔
جواب:
اگر تهیه جهیزیه (اثاث و لوازم زندگی) برای آینده، عرفا جزء #مؤونه محسوب شود، خمس ندارد، هرچند تا سر سال خمسی استفاده نشده باشد.☺️
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_مجازے |≡📜≡|
.
.
مے خوای ازدواج کنے😍
پشت پـࢪده هست😂✋🏻
#استاد_پناهیان
#ازدواج
#ایمان
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡💖≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
《 #وقت_بندگے🌙 》
💠 از خود امیرالمؤمنین، امام علے(علیه السّلام) روایت شده است کہ فرمودند:
🌸📿 از وقتے کہ از رسول خدا شنیدم کہ فرمود: «نماز شب نور است» هرگز نماز شب را ترک نکردم؛ حتے در یکی از سخت ترین شب هاے نبرد کہ بہ نام لیلة الهریر معروف است.
🌸📿 ایشان در آن شرایط سخت فرشے را پهن کردند و بر روے آن مشغول خواندن نماز شب شدند در حالے کہ تیرهاے زیادے از طرف راست و چپ ایشان میگذشت و هرگز تزلزلے در ایشان ایجاد نکرد و ایشان از جایشان تکان نخوردند تا اینکہ نماز شبشان تمام شد.
منبع:📚 منتهے الامال، ج۱، ص۱۵۰، شرح نهج البلاغہ
#نماز_شب
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
سوره 👈 حدید
آیه 👈 1
.
.
•|♥|•نامہ اے از عـاشق بہ معـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi