eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
420 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت و شور حالش که تعطیلی نداره - @Maddahionlin.mp3
3.09M
°🌻|•• ⟮ 🎙⟯ هیئت و شور و حالش که تعطیلی نداره ⛈ . . . 👌👌 بیایدمتفاوت‌گوش‌کنیم🙃👇 [•🎧•] @Heiyat_Majazi °🌻|••
👳‍♂ 〗 . . ↷.سوال.🤔 آیا سر ڪردن چادر های بدن نما مقابل نامحرم اشکال داره ؟🤔 ↷.جواب.🤓 مراجع: آیات عظام امام خمینی،خامنه ای،بهجت ،تبریزی،سیستانی،صافی،فاضل،نوری،مکارم و وحید : بله چون این مدل چادر ها نمیتونند بدن و مو رو بپوشونه بس هم در نماز وهم غیر نماز اشڪال داره.🤨 🍃 . . ·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_مجازے |≡‌📜≡‌| . . _استغفار یعنی چے؟؟ +یعنی خدایا!! ببخش💔..دیگه بسه!میخوام از زندگی لذت ببرم..!❤️🍃 . . - خدایا‌نَـزارازدَستِـت‌بِـدَمـ👇 ‌|≡💖≡‌‌| Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_سی_و_دو برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.
°‌/• 💞 •/° من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد.دست وپاهام رو گم کردم. حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بی میلی پاسخ میدادم.چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه ای به خودم تلنگر زدم که پس چیشد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مومن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها وحدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو واعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه.ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. __پسر بنده روحانی هستند.سی و یک سالشونه.و قبلا هم یکبار ازدواج کردن... دیگه گوشهام چیزی نمیشنید..نیازی هم به شنیدن نبود..تا همینجای صحبتهاش کافی بود تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم.. او حرفهاش تموم شده بود ومنتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده.نفس زنان و با لکنت گفتم: مممننننن... او هم فهمید که زبانم بند اومده. محترمانه عذرخواهی کرد و گفت:عجله نکن دخترم.میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه.شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد.بهتره خوب فکرهاتون رو کنید.من ان شالله عصر زنگ میزنم.هرچی قسمت باشه همون خیره ان شالله. در دلم یک نفر فریاد میزد:کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم.من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص تره!!اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من.اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من! او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد.حتی نتونستم با اوخداحافظی کنم.هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم.این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سراز پا نمیشناختم.خنده وگریه م باهم ادغام شده بود..عین دیوونه ها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم.دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد.اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید:رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟ من من کنان و نفس زنان گفتم:فاطمه...دارممم میمیرم..دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم! او نگران تر شد. پرسید:چیشده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر... حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم:فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه..فاطمه..منننن ...بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد..با هیجان گفت: معلومه که بیداری.جونم رو به لب رسوندی بگو چیشده؟ با اشک وشادی گفتم:ازم ...ازم ..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود. با من من گفت: ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم:حااااج مهدددوی... اوهم به لکنت افتاد:خخوو..خووودش؟؟ _نه...مادرش! ! او با شوق و ناباوری میخندید.. ومن درمیان خنده های او تکرار میکردم.اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه! او گفت:باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم.میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده... باهم پشت تلفن گریه کردیم..خندیدیم. .ذوق کردیم..حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود..نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده م سجده ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم. نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.باز همان شماره بود.قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم. تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_سی_و_سه من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بص
°‌/• 💞 •/° ‌ ‌ نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.باز همان شماره بود.قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم. تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. خانوم مهدوی گفت:ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم.امیدوارم در این مدت فکرها ومشورتهاتون رو کرده باشید! سعی کردم صدام رو کنترل کنم! با خجالت گفتم:بله.. _خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم. من واقعا نمیدونستم باید چی بگم!چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبه رو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم! با حجب و حیا گفتم:من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتند و بزرگتری ندارم... او جمله م رو قطع کرد. _بله در جریان هستم.خدا رحمتشون کنه.مهم خودتون هستید.ان شالله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه. پس او از زندگی من کم وبیش اطلاع داشت.دعا کردم که از گذشته ی سیاهم خبر نداشته باشه. گفت:نفرمودید کی خدمت برسیم؟ زبانم گفت :هر زمان خودتون صلاح میدونید. دلم تاکید کرد: محض رضای خدا زودتر.. او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند. گفت:خب پس ما فردا شب خدمت میرسیم. *** تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم! هزاربار گریه کردم وخندیدم.. هزار بار ترسیدم ویک دل شدم!!! وتا فردا شب هزار بار از تنهایی و بی کسیم دلم گرفت.دوست داشتم آقام و مادرم بودند و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آینده م یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدرو مادرم می انداخت ومن از نگاهش میخوندم که خشنوده از این وصلت!!! اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم... تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی میگفتم بله!!! فقط یک یتیم میفهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه.. فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد. اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکم تر و مهربان تر از همیشه وجودم رو میفشرد.چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم! حلقه ی دست خدا اونقدر تنگ تر و کریم تر شد که حاج احمدی هم هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونواده ام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه! بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی! حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!! فاطمه از ظهر اومد و به من که از شدت استرس و شوک ناشی از این حادثه ی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت واون سمت میرفتم کمک کرد .. من هنوز میترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد وبرام تصنیف های عاشقونه وشاد میخوند تا بخندم!!! خانه بوی شادی وعید به خودش گرفته بود! حتی روشن تر از همیشه به نظر میرسید. نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم..موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بی اختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت. من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و ذکر میگفتم. او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد. ذکرم که تموم شد پرسیدم:چیزی شده؟ او گفت:این دستمال رو از کجا آوردی؟ خیلی عادی گفتم:قصه ش مفصله برات تعریف نکردم.مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم. توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمیدونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزییات بیشتری از اون شب بشنوه. پرسید:این دستمال دست تو چیکار میکنه؟ گفتم:اون شب یک درگیری بین من ویک لاتی پیش اومد و فک وبینیم آسیب دید.حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم. او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد. من با تعجب نگاهش کردم. پرسیدم:جریان چیه؟ نباید بهم این دستمال و میداد؟ او برق اشک در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد: چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم! ! دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم. _از چی حرف میزنی؟! فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت:این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود.این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرح وکشید روی دستمال پیاده کرد.دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه.بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده روی جیب مخفی قباش میگذاشت.جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه. حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟ ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
〖بِھ‌اِذنِ‌خُدا🌻〗
🦋🌈 [ 📨 ] . . قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمَىٰ وَقَدْ كُنْتُ بَصِيرًا ﴿١٢٥﴾ می گوید: پروردگارا! برای چه مرا نابینا محشور کردی، در حالی که [در دنیا] بینا بودم؟ (۱۲۵) قَالَ كَذَٰلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا ۖ وَكَذَٰلِكَ الْيَوْمَ تُنْسَىٰ ﴿١٢٦﴾ [خدا] می گوید: همین گونه که آیات ما برای تو آمد و آنها را فراموش کردی این چنین امروز فراموش می شوی. (۱۲۶) سورھ 👈 طھ آیھ 👈۱۲۵/۱۲۶ . . •|♥‌|•نامه‌ای‌ازعـاشق‌به‌معـشوق↯ 💌 | @heiyat_majazi 🦋🌈
‌•°💛🌵’’ [• •] . . روزهــا‌ "مراقبه" شب‌هــا "محاسبه" زندگی‌یعنی‌همین! :)✋ . . ↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩ 『 @Heiyat_majazi』 ‌•°💛🌵’’
🌱⃢♥️ ✍ • . • 🌿•°عده‌اے جوانان از علامه حسن‌ زاده‌آملے درخــواست نصیحت ڪردنـد، ایشـان فرمودنـد: سعی ڪنید ڪه با نامحــــرم رابطــه نداشتـــه باشیــد! چـــه زن باشـد چــه مـــــرد! گفتنــد: آقا مگر مـرد هــم نامحـرم میشـود؟! علامـه فرمودند: هــر ڪس بـا خــدا رابطه ندارد نامحـرم است.✨✌️🏽 • . • - خدایا‌نَـزارازدَستِـت‌بِـدَمـ👇 ‌@Heiyat_majazi 🌱⃢♥️
‌⸤• 💌 ‌⸣ ° ° •\• ‌چجوری صبر کنیم؟! دقیقا مثل وقتی که روزه میگیریم و مطمئنیم که بلاخره اذان مغرب میشه و اتفاق محالی نیست! :) | |💚 ° ° تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃 •[🌿]• @‌heiyat_majazi
YEKNET.IR - shoor 2 - vafat hazrat zeinab 99.12.08 - amir kermanshahi.mp3
4.57M
°🌻|•• ⟮ 🎙⟯ بمونی پا به پام فکرشم نمیکردم بهم بگی بیا فکرشم نمیکردم ✨ 👌👌👌 بیایدمتفاوت‌گوش‌کنیم🙃👇 [•🎧•] @Heiyat_Majazi °🌻|••
👳‍♂ 〗 . . ↷.سوال.🤔 نماز خواندن با چشم بسته چه حڪمی دارد ؟👀 ↷.جواب.🤓 جواب میخوای ؟عڪسو دانلود ڪن😌 🍃 . . ·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·