eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_سه من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگ
°‌/• 💞 •/° در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند. من هیحان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟! او با شرم لبخند زد و گفت:حق با شماست.. او را بوسیدم و گفتم:سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند. او گفت:من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم.شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم. گفتم:ان شالله همینطور خواهد بود. واو را تا دم در مشایعت کردم. وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید. سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم. مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد. حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد. شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست. _سلام آقای گل خودم.احوال شما؟! او با همان صدای گرفته گفت: کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟ چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل! گفتم: اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم. _دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره. در دلم قند که نه کله قند آب شد. گفتم:رو چشمم حاج کمیل.چشم. _من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده.. خندیدم:خدا حفظتون کنه.. پرسید:امروز برنامه تون چیه؟ گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟ گفت: الان دیگه کم کم آماده میشم برم. لحنش تغییر کرد: میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟ با تعجب گفتم: بله حتما.ولی چطور مگه؟! او خیلی عادی گفت: دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون. یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم. گفتم: آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم او گفت:بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم. فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم. او هم با لحن من گفت:ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا. امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.در راه تلفنم زنگ خورد. نسیم بود. جواب دادم:سلام نسیم جان! او با صدای افسرده ای سلام گفت. پرسیدم: خوبی؟! مامانت بهتره؟! با بغض گفت :بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا.من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم. دلداریش دادم :نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه. او با گریه گفت:اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟! گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما. او گفت:میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم. تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته. و شروع کرد به گریستن! نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم. گفتم:نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام. با حسرت گفت:ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی.حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی. .آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن..خدافظ برای همیشه. . و تماس قطع شد.. من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد. با ناراحتی گفتم:این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت. او با پوزخند تلخی گفت:من میخواستم باهات تنها باشم.میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم. دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم! ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
بسم الله الرحمن الرحیم
داستانی که میخوام امشب براتون بگم برمیگرده به سال ۱۳۹۳ داستان مربوط به دختریه که نه عبادت میگرد نه نماز میخوند هیچی تو دلش عشق به اهل بیت علیهم السلام رو داشت خیلی دوستشون داشت
تا اینکه محرم فرا میرسه از رو کنجکاوی این دهه اول رو میره ببینه چجوریه و چیکار میکنند
تااینکه شب تاسوعاوقتی میره و روضه شروع میشه بغض عجیبی میکنه و اشکاش خود به خود سرازیر میشه
اونقدر گریه میکنه که شب وقتی میاد خونه از خستگی خوابش میبره تو عالم رویا خواب میبینه خواب میبینه تو یه جایی از محله شون دارن آش میپزن اونم داخل داره بهشون کمک میکنه یه خانمی صداش میکنه و میگه حضرت عباس علیه السلام اومده و میگه فقط باتو کارداره😭😭😭😭😭 بدو بدو میره بیرون یه آقایی رو میبینه بدون دست نشسته رو یه اسب سفید بهش میگه تو که اینقدر اهل بیت رو دوست داری چرا اینقدر ازشون دوری تو نمازاتو شروع کن به خوندن قول میدم هواتو داشته باشم و دستتو بگیرم قول بده هیچ وقت نمازاتو ترک نکنی
وقتی از خواب بیدار میشه کل روز به این خواب فکر میکنه و باخودش میگه چیکارکنم چیکارنکنم که تصمیم میگیره شروع کنه به خوندن
از چند نفر می پرسه که چجور نماز میخونند و اینترنت نگاه میگرد وقتی کامل یاد گرفت نمازش شروع کرد به خوندن
از اون موقع تا حالا هرجایی گیر کرده هر موقع دلش شکسته هرموقع حاجتی داشته به ۲۴ ساعت نکشیده بهش دادند
هرچی که هستی هرگناهی هم که انجام دادید ناامید نشید اهل بیت هوای شیعه هاشون دارند توهر حالتی فقط کافیه یه بار بهشون اعتماد کنی و صداشون کنی
شرمنده وقتتون گرفتم حلال کنید التماس دعای فرج یاعلی
 (: بهھ‌نامـ‌خداۍزیبایی‌ها  ‌ذڪرروزپنجشنبہ🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌈 [ 📨 ] . . ٺولدِبهٺرین‌عموۍِعالمـ‌مبارڪ😍 . . •|♥‌|•نامه‌ای‌ازعـاشق‌به‌معـشوق↯ 💌 | @heiyat_majazi 🦋🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌•°💛🌵’’ [• •] . . اگھ خوبھ حالمـ خوبھ بآابالفضل😍 اگھ نآمیدے بگو یاابالفضل😢 . . ↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩ 『 @Heiyat_majazi』 ‌•°💛🌵’’
🌱⃢♥️ ✍ • . ☘ ❤️ولادت حضرت عباس علیه السلام مبارک 🌼🌼 در روز قیامت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به علی علیه السّلام می فرماید: به فاطمه علیها السّلام بگو برای شفاعت و امت، چه داری؟ علی علیه السّلام پیام پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را به فاطمه ابلاغ می کند، . 🔶فاطمه علیها السّلام در جواب می گوید: «یا امیرالمؤمنین کَفانا لِاَجلِ هذا المَقامِ الیَدانِ المَقطُوعَتانِ مِن اِبنِی العَبّاسُ ؛ ای امیرمؤمنان! پسرم ، برای ما در مورد مقام کافی است.» • . • - خدایا‌نَـزارازدَستِـت‌بِـدَمـ👇 ‌@Heiyat_majazi 🌱⃢♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘🦋🌸🦋☘ ✍ بہ‌توڪل‌نام‌اعظمٺ بِسمِ‌اللھ‌الࢪحمٰن‌الࢪَحیم🌈 سلااااااااااااااااااااااام😍✋ حالِ دل‌هاٺون خوبھ ؟🙂 به مناسبٺ میلادحضرت‌عباس(؏) 😇 میلادامام‌سجاد(؏) 😇 درآسٺانھ عیدنوروز 🤩 ٺصمیم بر این هسٺ ڪھ امشب و فرداشب هیئت برگزار ڪنیمـ☺️✋ پس ساعت هاتون رو ڪوڪ کنید طبقِ روالِ همیشگۍِ هیئٺ ساعٺ ۲۲ منتظر حضور گرمتون هستیم☺️🕙 هیئٺِ دوشبِ‌گذشتھ رواز دست ندید داستانِ تحولِ دو ریحانھ‌خدا❤️👇 1⃣ https://eitaa.com/heiyat_majazi/35057 2⃣ https://eitaa.com/heiyat_majazi/35090 @Heiyat_majazi ☘🦋🌸🦋☘
•🌸°| |°🌸• . . حساب عباس اما از حساب عالم و آدم جداست گویی که در خلقت عباس خدا از افق فتبارک‌الله خویش هم فراتر رفته است عباس را چون نشان افتخاری بر سینه‌ احسن‌الخالقین خویش آویخته!🌱 [سقایِ آب و ادب] . . 📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇 •📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
‌⸤• 💌 ‌⸣ ° ° •\• ‌‏مۍگفت‌ آنقدر رو کارکنید کھ‌‌بھ‌جایۍبرسیدڪھ‌ هرکۍباهاتون‌حرف‌زد، حداقل‌یھ‌دقیقھ‌برھ‌توخودش‌ وراجبتون‌فڪرکنھ..!🌿 🚶🏽‍♂ ↫ ✋🏻         . . | |💚 😌☝️ ° ° تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃 •[🌿]• @‌heiyat_majazi
🕊🍃 [• 🌙 •] . . •\• یکی از تڪه ‌ڪلام‌هایش این بود ڪه نماز رو ول ڪن خدا رو بچسب... جمله‌اش برایم خیلی عجیب بود وقتۍ از او پرسیدم ڪه چرا این را میگوید خندید و دستی به شانه‌ام زد و گفت↓ داداش یعنی اینڪه توی نمازت باید به دنبال خدا باشی و فقط خدا رو ببینی...! 🌷 📿| 🕊| . . 🌷سربازِ آقا نمےمـــونھ‌ تــــــــا ظهور رو ببینھ‌! بلڪھ‌|شهید| مے‌شھ‌ تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ‌ @heiyat_majazi 🌿⃟🕊
MiladSardaranKarbala1399[02].mp3
3.38M
°🌻|•• ⟮ 🎙⟯ سلام عموی دل خسته ها 😍 👏🌹👏🌹👏 بیایدمتفاوت‌گوش‌کنیم🙃👇 [•🎧•] @Heiyat_Majazi °🌻|••
👳‍♂ 〗 . . ↷.سوال.🤔 آیا فقط با احتمال ضرر داشتن آب برای بدن، می شه تیمم ڪرد؟🤔 ↷.جواب.🤓 برای جواب عکس دانلود کن 😌 🍃 . . ·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_چهار در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بو
°‌/• 💞 •/° دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم ' من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن' نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم.. با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟! گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت. او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره.. بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل! گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند. نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم. نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید. دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی.. گفت : پیام بدید یاعلی نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟! دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید. نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم. گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم. پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم. زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟! از خوشحالیش خوشحال شدم! پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد. وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت. فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟ او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟ بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد. نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم. من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله.. او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست! به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود. نا خواسته گفتم:چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟ او اهی کشید و گفت: هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل.. در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات. امتناع کردم :نه نمیخواد.باید برم.. گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت. و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت. از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست. ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_پنج دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه
°‌/• 💞 •/° عصبانی شدم. گفتم:قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟ کی منبری ها میگن خودتونو خشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید محرمت ببینه نه هر چشم هرز و ناپاکی! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو می‌شناسند. ولی از راه حلالش..با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر. او دستش رو بالا آورد:بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا.. جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم:پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟ او آه کشید.اونم میاد.الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه. بلند شد و تلفن همراهشو از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت. چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره. صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد. نسیم گفت:نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر! بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد:ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندددگی داره. شوهههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. ...آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو.. من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم:با کی حرف میزدی؟ او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت:بابام دیگه!! چشمم گرد شد. _واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری! او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت:نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم. لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم:خب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم. او سینی شربت رو به سمتم هل داد. _بوخور خنک شی.. نگاهی به لیوان شربت انداختم.یاد حرف پدرشوهرم افتادم. این بچه امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم:ممنون من نمیخورم.. او با تعجب نگام کرد. _عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور.. به ناچار دروغ گفتم:نمیتونم روزه ام. او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت:ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟ گفتم:آره میتونم. او با تاسف سری تکون داد:واقعا خیلی شورشو درآوردی! دوباره چشمم افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد! پرسیدم: ببینم تو معنی این تابلوها رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟ او لیوان شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟! گفتم پس اگه میدونی واسه چی این نمادهای شیطانی رو در ودیوارته. او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت:چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم.. گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند. با ناراحتی گفتم:تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست. او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت:خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم. لبم رو گاز گرفت وگفتم:استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره. یک لحظه خوف به دلم افتاد! این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟ او دوباره خندید. حالاتش طبیعی نبود. بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی به ساعت دیواری انداختم وگفتم: ببین من دیرم شده باید برم. او خمیازه ای کشید وگفت:تو تاره الان رسیدی کجا؟ بلند شدم. گفتم:بی زحمت چادر و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.میخوام برم خونه. او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت:مگه خونه ی من نماز نداره؟ نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم:نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟! او بلند شد و مقابلم ایستاد. گفت:اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟ حق با او بود. گفتم:آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان. او با عصبانیت دور تا دور اتاق رژه رفت. ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت.دستهامو گرفت و با بغض گفت:ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم. خدایا باید چه کار میکردم؟! گفتم:باشه. با حالتی معذب نشستم روی مبل. گفتم:پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن. ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz