[ #انرجے 🍭 •°]
سلام و درود و رحمتِ خداوند
به تمامے خوبانش☺️✋
حال و احوال دلتون
الهے ڪه احـسن الحـال باشه 🤲
مومن چرا نشستے؟!😉یه مومن پر انرژے
هیچ وقت بیکار نمے شینه😇
باور نمیکنی؟!
بیا تا دلیل برات بیارم🙂👇
نبی مکرم اسلام صلے الله نیز حدیثے در این رابطه فرموده است: «ملعون من القے کله علے الناس؛ هر کسے که بیکار بگردد و سنگینے اقتصادے خود را بر دوش مردم بیندازد ملعون است و لعنت خدا شامل اوست»
حالا باورت شد؟😌
پس مراقب باش هیچ وقت بیکار نباشے
تا همیشه پر انرژی باشے و خداوند بهت فقط روزےحلال برسونه تنت سلامت و جیبت پر از پول ان شاءالله💰🥰
.
.
یڪ فنجان معنویجات همراه باانرجے😍💪
[•° 🍭 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
خدایا ..
تمووم جوونایے ڪه ڪلے حرف داشتن
ولے ڪسے نبود برای شنیدنشون
و راه خطا رو رفتن رو
خودت هدایت ڪن🙂
-از دعاهاے نمازشب -
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• #نظرپرسے_تبیینے 🧐 •]
.
.
❓( #نظرپرسے | شماره 3 ):
▫️مهمترین دلیل ترکیه، برای
احیای روابط با رژیم صهیونیستی
را چه میدانید!؟
🌐 EitaaBot.ir/poll/k62jxi?eitaafly
👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️)
♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما
.
.
📱 #نظرپرسے_آنلاین
📆 #نظرسنجے_هفتگے
📝 #جهاد_تبیین
✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے
مطالبه به روش پرسشگری😉👇
•🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
هدایت شده از رصدنما 🚩
≼• #مکتب_سلیمانے🌷 •≽
چند روز بعد از شهادت قاسم و دفن ایشان یکی از علمای ڪرمان به من تلفن زد و جریانی را تعریف کرد او گفت:چند شب پیش من خواب سردار سلیمانی را دیدم ! داخل اتاقی نشسته بودیم و درد و دل مے کردیم او برگشت گفت من نگران دخترم فاطمه هستم ):
نگفت نگران نرجس و زینب هستم! گفت نگران فاطمه هستم که غذا نمے خورد و من برای او ناراحتم! بعد از این تلفن من با همسر حاج قاسم تماس گرفتم و گفتم ! یکی از آقایان خواب دیده که حاجی نگران فاطمه است که غذا نمےخورد ایشان گفت: درست است ما هرچه به او مے گوییم فایده ندارد من گوشے را می دهم به فاطمه شما به او بگو من ڪمی با فاطمه خانم صحبت کردم و گفتم:ببین!پدرت بر کار شما نظارت دارد.
#سردار_مهربان_قلبم♥️
.
#0120
چَشمـِ تو بـود
ڪه پرِ پـروازِ ما شـد🕊 ..
≼•🌷.• Eitaa.com/Rasad_Nama
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
وَ إِنَّـآ
إِلَـے رَبِّنَـا
لَمُـنْقَلِبُونَ
💙| دلدارِ من!
🙂| مـا بہ آغـوش تو بر مے گـردیم:)
🌿| سورہ زخـرف،آیہ ۱۴
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #خادم_مجازے 💚،، ]
سلام سلام یه عالمه سلام☺️✋🏻
رمان داریم چه رماااااانے🤩
جذاب و خوندنے😌👌🏻
فقط مختص ڪانال هیئت مجازے😇
توی هیچ کانالے پیدا نمےڪنید این رمانو😎
چووووون ڪه 👇
اولین باره ازش توے پیامرسان ایتا
رونمایے میشه🤩🎊
بعععلهههه😉👏🏻 ما اینیم دیگه😏
« رمان عـاشقانھ-مذهبے از سوریه تا منا »
نوشتهے سرڪار خانم طاهره ترابے✍🏻
نویسندهٔ رمان چاپ شده و قابل تحسینِ
[ چشمهاے پنهان🌟 ]
داستان یه مدافع حرمه
ڪه مسیر زندگیش از ناامنے سوریه
و دفاع از عمهے سادات 'سلاماللهعلیہا
وصل مےشه به واقعهی هولناڪ منـا💔
مگه داریم از این جذابتر؟!😍
مسیر داستان پر از عاشقانههاےِ قشنگه💍
آااااخ قلبم♥️😩
📆 از ۱۸ آبان مـاه
به مدت ۲۵ شب رأس ساعت ۲۱
با رمان جذاب ازسوریه تا منا💞
میهمان نگاهتون خواهیم بود😉🌸🍃
ما ڪه بےصبرانه منتظریم
شما چطور؟!😅🧐
•
•
زندگیاتون بر مدار خوشےهای حلال
پایدار و برقرار😇✋
•🤍⃝⃡❥• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | #روایت 🎷🥁 |°•
⁉️چرا نباید بعضی از ایرانیان
به این رسانه ها اعتماد کنند؟
⁉️مگه رسانه های اونوری
چی میگن که خیلی از اینوریا مخالفن؟!
⁉️چرا واقع بین نیستیم؟!
✅ من هم #یک_مخالفم
لطفا کاملا کلیپ رو نگاه کنید...😊
.
.
.
راوے جبههٔ حـق باش🧐💪
🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|•
✨دختران و حذف دغدغه همسرے و مادرے✨
وقتے دختران یڪ جامعه همسرے ڪردن و مادرے ڪردن را در اولویت قرار ندهند و مقدس نشمارند لازم نیست آنهارا به فساد ڪشاند بلڪه جامعه اے ڪه این تفڪر رادارد دخترانمان را به فساد دعوت مے ڪند براے همین قبل ازآن ضرورت و تقدس این دومورد را حذف خواهد ڪرد😈
پس به هوش باشیـــد🧠
مبادا این فڪر انحرافے در ذهن شما باشدڪه میگوید: دختران را ازفڪر ازدواج و مادرے دورڪنید تابهتر و بافڪرے آرامتر به درسشان بپردازند😨❌
نوجوانے ڪه این دو امر مهم را در سر میپروراند
در مسیر فطرت خدادادے خویش است☺️💚
چراباید او را بے تربیت نامید⁉️🙄
نوجوانے ڪه دوست دارد مهارت هاے همسردارے
رابیاموزد روح سالم و قلب پاڪے دارد چرا او را بے حیا مینامیم⁉️😟
چون این دورا اولویت زندگے فرزندانمان نمیدانیم.
حرف زدن دختران نوجوانمان دراین باره را به بےادبے و بےحیایے تفسیر میڪنیم.😒
به قلـم✍: استاد #محسنعباسےولدے
#ازدواج
#فرزند_آورے
#مادر
.
.
ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️
°•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
تازه اومده بود جبهه. یه رزمنده رو
پیدا ڪرده بود و ازش مےپرسید:
وقتے توی تیررس دشمن قرار مےگیرے،
براے اینکه ڪشته نشے چے میگے؟🤔
اون رزمنده هم فهمیده بود ڪه
این بنده خدا تازه وارده
شروع ڪرد به توضیح دادن:
«اولاً باید وضو داشته باشے، بعد رو به قبله
و طورے ڪه کسے نفهمه باید بگے "اللهم الرزقنا ترڪشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتڪ یا ارحم الراحمین" 🤣🤲
بنده خدا با تمام وجود گوش مےداد،
ولے وقتے به ترجمه دقت ڪرد گفت:
اَخَوی غریب گیر آوردی؟ 😅😂💔
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
وسطِ عملیات
زیرِ آتیش
براش فرقـے نداشت
اذان ڪـھ میشد میگفت
من میرم موقعیت ِ الله :)❤️!
حَـواسِـت بِہ نَـمـازِت بـاشِـہ رِفـیـقღ
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
امروز صبح زنگ زدم به تاڪسے، خیلے هم عجله داشتم ولے نامرد دیر ڪرد منم برا اینڪه تلافے ڪرده باشم گفتم میرم سر جاده یه ماشین مےگیرم😈.. ولے خب ماشین ڪه گیرم نیومد هیچ مجبور شدم پیاده برم و به ڪارم هم نرسیدم🤕
ولے عذاب وجدان گرفتم ڪه بنده خدا رو سرڪار گذاشتم😞
برام سوال شد ڪه اگر از تاڪسے تلفنے یا اینترنتے درخواست خودرو ڪنم ولے به دلیل تأخیر بیش از حدّ (حدوداً نیم ساعت) از انجام ڪار منصرف شم و قبل از رسیدن خودرو، محل انتظار رو ترڪ یا درخواستمو لغو کنم، آیا دِینے به عهده دارم؟
و به این جواب رسیدم: 👇
اگر قرار شما، حضور خودرو در مدت خاصے بوده است یا زمان متعارفے وجود دارد، در صورتے ڪه از زمان مقرر یا متعارف تأخیر داشته است، ضامن نیستید.
هوف خیالم راحت شد😻
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_اول 🍃
ــ ببخشید مهدیه خانوم!
"بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!"
رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت:
ــ سلام عرض شد
ــ سلام از ماست
ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟
ــ چشم الان بهش میگم بیاد
هنوز از صالح دور نشده بودم که...
ــ مهدیه خانوم؟
میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت:
ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا... منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.
هنوز هم از او دل چرکین بودم. بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.
ــ سلما... سلما...
ــ جانم مهدیه؟
ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟
سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
ــ خدا مرگم بده دیر شد...
چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند
ــ سلما... سلماااا
ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_اول 🍃 ــ ببخشید مهدیه خا
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_دوم 🍃
مراسم تمام شده بود و به همراه پدرومادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم. داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.
"این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"
هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت:
ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.
کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد. قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.
ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش...
هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد.
ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...
در سکوت فقط هق می زد.
سعی کردم سکوت کنم که آرام شود.
ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟
ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی
و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید.
ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی
ــ کاش سربازی می رفت...
ــ کجا رفته خب؟!
ــ سوریه...
و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم
"پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
امامصادق'علیه السلام:
شایسته است انسان وقتے نمازشب مےخواند،
صدایش را به خانوادهاش برساند تا کسے ڪه
خواب رفته، بیدار شود و آن ڪه مےخواهد
حرڪت ڪند، حرڪت ڪند.
📚منبع: بحارالانوار، ج۸۴، ص۲۰۹، حدیث۲۱
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
■ وَلَاتَقْرَبُواالْفَوَاحِشَ
مَاظَهَرَمِنْهَاوَمَابَطَنَ
□ به ڪارهاے زشـت
چـهآشڪار و چـه پنـهانشنزدیڪ نشوید..!
■ آیـه ۱۵۱،سـوره انـعام
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°•| #سر_به_مهر 💚|°•
روزے تنها به جمع نمودن اموال و املاك نيست،
زيرا چه بسيار ثروت ها ڪه گذشتگان
براے آن امانتدارے بيش نبودند. 📦
نيز به جمع ڪتب 📚و فراگيرے و
حفظ مسايل علمے نيست، بلڪه چه بسيار از
پژوهشگران ڪه در ضبط و حفظ علوم ڪوشيدند و از تمام گنجينه علمے خود
استفاده اے نبردند؛❌
بلكه روزے واقعے آن است ڪه 👌
جزء وجود انسان قرار گيرد، لذا اگر
مجموعه اے از اموال جمع شود،
ولے بخل انسان اجازه مصرف آن ها را ندهد
و يا مزاج ناسازگار و مريض مانع از استفاده
از آن ها گردد، در حقيقت اين شخص از تمام اموالے ڪه جمع ڪرده - و به اعتبار ذهنے خود همه را مال خود مےداند - هيچ بهره اے نبرده و هيچ روزى اے از اين مجموعه نداشته است، 🙍🏻♂
زيرا روزے آن است كه☝️
از گلوے انسان فرورفته و جزء وجود او گردد
و گرنه، براے وانهادن چه سنگ و چه زر!🤷🏻♀
#صحیفه_سجادیه
#دعاےاول
.
.
ڪلامے از مولا☺️
💚•°|Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلام همراهان عزیزِ طبیب☺️✋
ان شاءالله ڪه تنتون سالم باشه💚
بیایید ببینم درمورد فواید باقلا ڪه با پوست
خورده بشه چیزے میدونید؟!🤔
نمیدونید؟!😳👊
خب من میگم بدونید😌😬✌️
امام رضا جانمون فرمودند ڪه:
باقلا رو با پوست بخورید، چونڪه معده رو
ضدعفونے میڪنه، ساقهاے پا رو قوے و پرتوان
میڪنه و خون تازه تو بدن تولید میڪنه!😊☺️
باور نمیڪنے؟!
برو مڪارم الاخلاق صفحهے 190🙂🚶♀
ممنون ڪه بامن همراه بودے😉👋
.
#با_طبیب_سالم_باش😌
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃 •|
👈همسرتون حسابِش
با همه مخاطبین شما جداست👌
👈پس باید مـتفاوت ذخیره بـشه❤️
جونِ مادرتون خلاقیت به خرج بدید😂
از آقایے و خانومے بیاین بیرون😃
👈همچنین باید متفاوت صداش بزنید❤️
سلیقه به خرج بدین عزیزم رو همه بلدن😉
#خانواده_خوشبخت
#هر_دو_بدانیم
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Fadaeian_ُShohadaye_SHahCheragh_14010809_5.mp3
20.17M
••| #دل_صدا 🎼 |••
☆❣همه جا ضرب المثل غیرت ايرانیه
این شعار ماست تو محشر
زن و زندگے شهادت❣☆
#کربلایے_سیدرضا_نریمانے🎤
.
.
#زن_عفت_افتخار
#شب_زیارتی_ارباب
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوش تر😌🍃
🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
.
.
ڪولہ بارش
پُر از "شهادت" بود :)
#شهیدعلیافسردبیر
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #انرجے 🍭 •°]
سلام بر منجے عالم و دل به راهـان عاشقش ❤️😇✋
حال و احوال دلتون
الهے ڪه احـسن الحـال باشه
به زودے به ظهور الحجة 🤲
بنده ے خوب خدا دهانت را خوشبو ڪن به فرستادن ذکر شریف صلوات بر محمد و آل محمد 📿 چرا ؟!
چون ثواب زیادی نصیبت خودت میشه ☺️
باورت نمیشه نه؟!😉
بفرمائین اینم سندش 😊👇
حضرت علی علیه السلام فرمودند:
دعایتان را با صلوات شروع و با آن ختم ڪنید، تا دعاے شما بین دو دعای مقبول واقع شود و مستجاب گردد، زیرا خدا ڪریم تر از آن است که اول و آخر دعاء را مستجاب ڪند و وسط آن را مستجاب ننماید.(الحر العاملے، وسائل الشیعه، ج 4، 1137)
حالا باورت شد؟!😌
پس سعے کن از همین الان شروع کنے و غافل نشے از ثوابش
اول خوانیم خدا را رسول انبیاء را صل علے محمد صلوات بر محمد 😇
🌹✨🍃اللهم صل علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍃✨🌹
.
.
یڪ فنجان معنویجات همراه باانرجے😍💪
[•° 🍭 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' ⃟'🏴؛ #الفبایجنون
و اگر چشمت بیفایده شد،
او مسبب اشکهایت میشود؛
به سوی او برو؛ تا پایانِ عمر..
#سلامبرسیّدالشهدا
#شب_جمعه
'•♢Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_دوم 🍃 مراسم تمام شده بو
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سوم 🍃
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم. حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم. هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت. چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟" بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم. متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم. شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سوم 🍃 پدر سلما با شانه
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهارم 🍃
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود. مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود. خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت. اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi