eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
421 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊹💞⊹ ¦ ᴛᴀᴠᴀꜰᴇ ᴅᴇʟ 😇 ❜❜↲ امام محمد باقر(؏): ما مِنْ جُرعَةٍ اَحَبُّ الِىَّ مِنْ جُرعَتَيْنِ جُرْعَةُ غَيْظٍ رَدَّها مُؤمِنٌ بِحِلْمٍ وَ جُرعَةُ مُصيبَةٍ رَدَّها مُؤمِنٌ بِصَبْر دو جرعه است كه از آن محبوب تر نزد خدا نيست: -جرعه اى از خشم كه مؤمن آن را با حلم فرو برد. -جرعه اى از مصيبت كه با صبر آن را باز گرداند. ❛❛ ‹ 🕊 ›↝ ‹ 🌿 ›↝ ੭੭ ماگِرِفتارِتان‌نَه،بَلکه‌دُچارِتان‌شُده‌ایم ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹💞⊹
⊹🌡⊹ ¦ ᴛᴀʙɪʙᴀɴᴇʜ 🩺 ❜❜↲ میدانستید شب‌زنده‌دارها عملکرد مغزی بهتری نسبت به افراد سحرخیز دارند؟🔎 طبق مطالعه محققان دانشگاه «امپریال کالج لندن»، افرادی که عادت دارند تا صبح بیدار باشند و دیرتر از حد معمول به خواب می‌روند،می‌توانند از افراد سحرخیز تیزهوش‌تر باشند. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❛❛ ‹ 🧄 ›↝ ‹ 🥼 ›↝ ੭੭ گُفته‌بودی‌که‌طَبیبِ‌دِلِ‌هَربیماری ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🌡⊹
هدایت عالم.mp3
5.88M
⊹🎧⊹ ¦ ɴᴀᴠᴀᴢᴇꜱʜᴇ ʀᴏʜ 🎼 همانطور که امام زمان امامت می‌کنن ماهم باید مامون باشیم ‹ 👂🏼 ›↝ ‹ 🎙 ›↝ ੭੭ گوش‌ِدِل‌سِپُرده‌ایم‌به‌تو ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🎧⊹
⊹📖⊹ ¦ ɴᴀʜᴊᴇ ᴀʟɪ 🗞 ❜❜↲مَنْهُــومَانِ لَا يَشْبَعَانِ؛ طَالِــبُ عِلْمٍ، وَ طَــالِبُ دُنْيَا دو گرسـنه اند ڪہ هيـچگاه سير نشوند: طالــب علـم و طالــب دنيــا.❛❛ ੭੭ نَهجُ‌البَلاغه،مَنشورِعِدالَت‌و‌بَرابَرے ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📖⊹.
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ اين سوال، جواب واضحي داشت ... انسان هايي كه قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي كنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما كسي كه اونها رو شرطي مي كنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ... كسي كه چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... شيطان كه ظهور آخرين امام براش حكم نابودي و پايان رو داره ... فكر مي كردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني كه اون براي نماز از من خداحافظي كرد و جدا شد ... درك تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شكل گرفت ... گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ... اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي كردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت كنم ... بين جمعيت كه از مقابل چشمانم ناپديد شد ... سرم رو پايين انداختم ... به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشك شده بود ... اما دلم نمي خواست حركت كنم ... تك تك اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تكرار كردم ... و در انتهاي هر كدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ... ـ دوباره ازت سوال مي كنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ... حالا مي تونستم وسط تاريكي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم كرد كه جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از كلمات به ظاهر ساده اش داشت ... بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فكر ... به محل قرار كه رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه كردم و دوباره راه افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سكوت زمان بيشتري براي فكر كردن داشتم ... هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد كم كم داشت اطراف رو روشن مي كرد ... عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تكان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ... چند لحظه نگاه مي كردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم كسي بين اونها هست كه بتونم باهاش صحبت كنم يا نه ... تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خيابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود كه حالا ديگه يادم نمي اومد از كدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام كلا تعطيل شده بود ... دست كردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري كه داشت از كنارم رد مي شد ... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه كوچيك ... يه دختر كوچيك با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون كه نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري كه به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ... ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ... چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم كنه ... به اطراف نگاه كرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي كردن و سري تكان دادن ... معلوم شد ب ني اون جمع هم كسي ي ن ست بتونه كمكم كنه ... كاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشكر كردم ... اومدم برم كه مچم رو گرفت و اشاره كرد بايست ... بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت كنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي كرد ... تا اينكه يكي شون ايستاد ... يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ... رفت سمت شيشه و با راننده صحبت كرد ... و بعد كاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من كرد و در ماشين رو برام باز كرد ... اشاره كرد كه سوار بشم❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صد ودوازدهم   ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ هنوز مبهوت بودم كه ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينكه از كنارشون رد شديم ... ـ به ايران خيلي خوش آمديد ... سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي كرد ... تشكر كردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي كرد چند كلمه اي باهام صحبت كنه ... دست و پا شكسته ... منم از كوتاه ترين و ساده ترين عباراتي كه به نظرم مي رسيد استفاده مي كردم ... سكوت كه برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود كه سوار بشه ... اما سختي رو تحمل كرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن تو هي ي كشور غريب، نجات بده ... هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاكي اي كه مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذكر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ... و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم مسير برگشت، خيلي كوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل كه ايستاد، دستم رو كردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ... نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينكه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ... تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شكستم ... و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني كه نمي شناسم اعتماد كنم ... با حالت متعجبي خنديد و بدون اينكه پولي برداره، انگشت هام رو بست ... ـ سفر خوبي داشته باشيد ... چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت كه از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ... واقعا روز عجيبي بود ... ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا مسلمان ها؟ ... هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شكسته شد ... از در ورودي كه وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ... با فاصله درست جايي نشسته بود كه روي در ورودي احاطه كامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... زيچ ي به روي خودش نمي آورد اما همين كه ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ... بدون اينكه از اون همه انتظار و خستگي شكايت كنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده كرد ... و من كه هنوز توي شوك بودم، با انرژي تمام، ي ه جان ذهني خودم رو تخل هي كردم ... ـ اوني كه من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ... اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل كرد مي و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي كردم ... مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ... ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش كردي ... چند لحظه سكوت كردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افكار گذشته فرو رفت ... دوباره به چهره مرتضي نگاه كردم كه حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود كه از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ... ـ نه ... اون مرد بود كه من رو پيدا كرد ❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صدوسیزدهم   ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ... با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ... كم كم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست ... دنيايي از سوال هاي مختلف از ميان افكارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ... شايد مفهوم عميق جمله ام رو درك مي كرد ... اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يك شب ... به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ... ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود ... بهش اشاره كردم بريم بالا ... كليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شك نداشتم مي خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ... وارد اتاق كه شديم يه لحظه رو هم مكث نكرد ... ـ متوجه منظورت نشدم كه گفتي ... نه ... اون من رو پيدا كرد ... از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا كنه ... ـ يعني ... غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوري كه ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... كه حالا مي تونيم حقيقت رو به وضوح ببينم ... چهره اش جدي تر از قبل شد ... ـ اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟ ... در جواب تاييدش سرم رو تكان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ... ـ توي همين مدت كوتاه ... چند لحظه سكوت كرد ... و نگاه متحير و محكمش توي اتاق به حركت در اومد ... ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينكه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ... حالا اين بار چهره من بود كه لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ... ـ يعني ... زماني كه من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ... الان نه تنها به نظرم باور غ ري شرطي به دين متعلق به افكار روشنه ... كه اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است ... هر جمله اي رو كه مي گفتم ... به مرتضي شوك جديدي وارد مي شد ... تا جايي كه مطمئن بودم مغزش كاملا هنگ كرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق مي دادم ... ظرف يك شب، من روي ديگه اي از سكه باور بودم من الان نه تنها ايمان دارم خدايي هست ... كه ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولي الامر هستند ... مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهي انگشت هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي كرد تا شايد بتونه لرزششون رو كنترل كنه ... ـ يعني ... در كمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... ـ نه مرتضي ... من تازه، پيكسل پيكسل تصوير و باورم از دنيا رو پاك كردم ... تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود ... من از اسلام هيچي نمي دونم كه خودم رو مسلمان بدونم ... تنها چيزي كه مي دونم اينه ق... لب و باور اون انسان ياغي و سركش ديروز ... امروز در برابر خداي كعبه به خاك افتاده ... اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در كمتر از 12 ساعت يه من مسلمانم ... چشم ها و تك تك عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حيرت، چند لحظه سكوت كرد ... و ناگهان در حالي كه حالتش به كلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ... ـ اسم اون جواني كه گفتي ... چي بود؟ ... ‹ 💡 ›↝ :صدو چهاردهم   ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
𐇻🧷𐇻 ¦ 𝙿𝚁𝙾𝙵𝙸𝙻𝙴 -وقتی‌می‌گویَم؛مَن‌لِۍ‌غیرُک‌،یعنی بُریده‌ام‌ا‌زاین‌‌دنیای‌بی‌ارزش.. از‌این‌دنیای‌بی‌مهدی (: ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‹ 🤍 ›↝ ‹ 🌱 ›↝ 𑁍 🚩پاتوق‌بچه‌حزب‌اللهیا ╰─ @Heiyat_Majazi 𐇻🧷𐇻
⊹🍄⊹ ¦ ᴇɴᴇᴋᴀꜱ 🤍 ❜❜ ↲ خدایا، شکرت که می‌تونیم کتاب بخونیم، تجربه‌های جدید کسب کنیم و لحظات دلنشینی رو بچشیم🤍 شکرت که کتاب‌هایی مثل سفرنامه‌ها وجود دارن و با خوندنشون می‌شه به جاهای مختلف سفر کرد و از زاویه‌ی دید آدم‌ها، با فرهنگ‌های مختلف آشنا شد🪴📚 ❛❛ ‹ 🤲🏼 ›↝   ‹ ☘ ›↝ ੭੭ اِنعِکاسِ‌جِلوه‌ای‌اَزتو ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🍄⊹
⊹🕋⊹ ¦ ᴍᴇɴʙᴀʀ ɴᴇꜱʜɪɴ 🌿 ❜❜ ↲این سرمایه ی گرانبها.... مرحوم علامه رحمة الله علیه: از اِتلاف سرمایه گرانبهای عُمر بر حذر باشید که برای انسان حسرتی بزرگتر از آن پیش نمی‌آید. وقت را مغتنم بدانید و عزم راسخ بیابید تا در همه احوال خود را فراموش نکنید و از کسب گوهر معرفت باز نمانید... ❛❛ ‹ ⭐️ ›↝ ‹ 🌙 ›↝ ੭੭ خاکی‌شُدَندتارَهِ‌اَفلاک‌واکُنَند ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🕋⊹
⊹🌼⊹ ¦ ɴᴀɢʜᴀʀᴇʜ ᴋʜᴏɴᴇʜ 💛 ❜❜↲ خوش‌به‌حال تو که هروقت که دلتنگ‌شوی بال پرواز🕊 سوی صحن حرم را داری...🌱 ❛❛ ‹ 🌤 ›↝   ‹ 🌿 ›↝ ੭੭ نَقاره‌خونه،خونه‌‌ۍدِل‌هاۍعاشِق ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🌼⊹