•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد؟
•قسمت: #اول
🟥سال یازدهم هجری
ظهر دوشنبه ۲۸ صفر با فاطمه و بچه ها خانه پیامبر بودیم دیگر به کسی اجازه ملاقات ندادیم. سرشان را به سینه ام تکیه دادند
_با برده ها رفتار خوبی داشته باشید حواستان به خوراک و پوشاکشان باشد با آنها نرم حرف بزنید نماز را ترک نکنید
فاطمه شعر پدرم را میخواند
- چهره ای نورانی که به احترامش از ابر باران طلب می.شود. شخصیتی که پناهگاه یتیمان و نگهبان بیوه زنان است.
پیامبر به سختی چشم باز کردند
- این شعر را عمویم ابوطالب در وصفم سرود؛ اما بهتر است به جای آن این آیه را بخوانی محمد فرستاده خداست قبل از او هم پیامبرانی آمدند و رفتند. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود ایمان و عمل درست را ترک میکنید؟ به دین اجدادتان بر میگردید؟ هرکس این کار را بکند هیچ ضرری به خدا نمیرساند. قطعاً خدا شاکران را پاداش میدهد.
بعد از خدا، پیامبر همه امیدم بودند به حال احتضار افتادند. روبه قبله شان کردم رو برگرداندم تا اشکهایم را نبینند. گریه شان گرفت.
- پیامبر چرا گریه میکنید؟
-بعد از من این امت به شما بی اعتنایی میکنند.
فاطمه هم گریه اش گرفت.
- پدر من از فراق شما گریه میکنم
نگاه پیامبر آرام و زلال بود در گوش فاطمه خواندند.
_دخترم از خانواده ام تو اولین کسی هستی که به من ملحق میشوی
فاطمه لبخند زد و پیامبر به شهادت رسیدند. چشم هایشان را بستم و دست هایم را برای تبرک به صورتم کشیدم بردی یمنی روی ایشان کشیدیم
پیامبران قدر خوب بودند که گاهی با شعر بر
ایشان ابراز احساسات میکردم همه آنها را در ذهن مرور کردم.
هنوز لشکر از جَرف حرکت نکرده بود کسی خبر شهادت پیامبر را به آنها رسانده بود. بخاگوهای غدیر همین را بهانه کردند به خاطر کینه هایی که از من داشتند، دوان خودشان را به مدینه رساندند تا بر مسند خلافت ننشینم عمر بن خطاب در
سرش می زد.
- به خدا پیامبر نمرده است موسی چهل روز به طور رفت و برگشت. پیامبر هم خیلی زود برمیگردد هرکس بگوید رسول خدا مرده است، زبانش را می برم. دست و پایش را هم قطع میکنم
هنوز پیامبر وسط اتاق درازکش بودند که عمر در گوش ابوبکر چیزی گفت و او
را با خودش برد.
فضل و اسامه آب می ریختند و من ایشان را از روی لباس غسل می دادم. فرشته ها هم کمک حالم بودند. انگار درودیوار خانه فریاد میکشید. دسته ای از فرشته ها به آسمان می رفتند و دسته ای دیگر به زمین هبوط می کردند. زیرلب میخواندم.
- ای رسول خدا با مرگ تو رشته پیامبری و خبرهای آسمانی پاره شد. شهادت تو اتفاق خاصی بود مصیبتهای دیگر را از یادمان برد و همه عزادار شدند. اگر به صبوری امر نکرده بودی، اگر از بی تابی نهی نکرده بودی، آن قدر گریه میکردم تا اشک چشمم خشک شود. این درد بی درمان غم ،رفتنت تا ابد در قلبم میماند چه باید کرد؟ مگر میشود جلوی مرگ را گرفت؟ پدر و مادرم فدایت که در زندگی و مرگ،
پاکیزه ای در محضر خداوند یادم .کنید فراموشم نکنید .
ایشان را کفن کردیم خم شدم و صورتشان را بوسیدم باز نگاهشان کردم تنها تکیه گاه تمام این سالها را دلم نمیآمد؛ اما پارچه سفید کفن را کشیدم روی صورت سردشان
_جانم در ناله ها زندانی است ای کاش همراه ناله ها بیرون می آمد. بدون شما در زندگی خیری نیست من گریه میکنم مبادا بعد از شما عمرم طولانی شود.
مردمی که صبر ندارند به من میگویند صبور باش. در شکیبایی من چیزهایی تلخ تر از صبر وجود دارد.
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد؟ •قسمت: #اول 🟥سال یازدهم هجری ظهر دوشنب
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد
•قسمت: #دوم
•بهقلم: آقای حسینی
مراسم تشییع شلوغ نبود، خودمان بودیم. من و فاطمه و بچه ها و عمو.... قبرآماده شد.
- سلام و رحمت خداوند به تو ای پیامبر خدایا! شهادت میدهم پیامبرت هر چه را بر او نازل کردی تبلیغ کرد. همیشه خیرخواه امت بود. در راهت جهاد کرد تا اینکه به پیشگاهت آمد. خداوندا! کمکمان کن به دین اسلام عمل کنیم و در این راه بمانیم.
همه آمین گفتند فرشته ها هنوز برای پیامبر درود میفرستادند تا اینکه با کمک عمو عباس و فضل ایشان را در قبر گذاشتیم .شب چهارشنبه بود. کفن را ازروی صورتشان کنار زدم و سنگهای لحد را چیدم روی قبر را برآمده میکردم و میخواند
- صبر زیباست؛ اما نه در مرگ تو بی تابی زشت است؛ اما نه در غم فراق تو تمام مصیبت ها در مقایسه با اندوه از دست دادنت چه ناچیزند
روی قبر را آب ریختم.
زیر گوشم خواندند.
- عمر بن خطاب آن قدر برای به مسند نشاندن ابوبکر بدو بدو میکند که دهانش کف کرده است ابالحسن همه به جز بنی هاشم، در مسجد با ابوبکر بیعت کرده اند.
زیرلب زمزمه کردم: «... آیا مردم فکر کرده اند، همین که بگویند ایمان آوردیم، به حال خود رها میشوند و با جان و مال و فرزندان و حوادث آزمایش نمی شوند؟ ما کسانی را که قبل از آنها بودند .آزمودیم آنها را هم آزمایش میکنیم کسانی
را که در ادعای ایمان راست گفتهاند میشناسد. دروغگوها را هم میشناسد آیا کسانی که کارهای زشت انجام میدهند فکر کرده اند میتوانند از ما جلو بیفتند تا از عذاب کارهایشان فرار کنند ؟ ...
ابوبکر خوب میدانست جایگاه من مثل محور سنگ آسیاب است که بدون آن از چرخش می ایستد. میدانست سیل علم از کوهسار وجودم جاری است و مرغ اندیشه نمیتواند به بلندایم پرواز کند با این حال لباس خلافت را تن کرد. به اطرافم نگاه کردم جز خانواده ام کسی کنارم نمانده بود. آنها هم اگر کمکم میکردند کشته میشدند چشم پر از خارم را به ناچار بستم. جام تلخ حوادث را سر کشیدم در حالی که استخوان شکسته ای در گلویم گیر کرده بود. در شرایطی بودم که کهنسالان را از کار افتاده جوانها را پیر و مؤمنان را تاقیام قیامت غصه دار نگه می داشت باید چه کار میکردم؟ قیام دست تنها یا صبر؟ صبر عاقلانه تر بود. باز جامی تلخ تر از گیاه حنظل را نوشیدم خشمم را ته نشین کردم و نظاره گر میراث به غارت رفته ام شدم.
سر قبر پیامبر نشستم. فاطمه می خواند.
_پدر جان بوی خوش تربتت از همه عطرهای جهان، خوشبوتر است.
- آن چنان غمی به جانم افتاده است که اگر به روزهای روشن می افتادبه رنگ شب تیره و تار میشدند
_ابالحسن ابوسفیان آمده با تو کار دارد
دم در رفتم.
- ابالحسن تو با فرار از خلافت قریش را خار میکنی. پست ترین خانواده قریش عهده دار خلافت شده و تو سکوت کرده ای؟ والله مدینه راعلیه ابو فضیل از سواره و پیاده پُر میکنم. دستت را بده تا بیعت کنم.
- ما به خدم و حشم تو نیازی نداریم فکر کردی نمیدانم قصدت از این کارها نابودی اسلام است؟ به خدا قسم هدفی جزفتنه و فساد و آشوبگری نداری همیشه شر به پا کردی من به تو نیاز ندارم
تیرش را به سنگ زدم و رفت. او میخواست جنگ داخلی راه بیاندازد تادشمنان به مدینه حمله کنند و اسلام از بین برود
■■■■■■■■■■■■■
با دلی پرماتم، به خانه خودمان برگشتیم.
ابالحسن؛ قربانت شوم لباسی که تن پیامبر بود را نشانم بده.
پیراهن را گرفت و بوئید. آن قدر گریه کرد که از هوش رفت. به صورتش آب باشیدم بچه ها صدایش می زدند.
- مادر... مادر... فاطمه جانم؟
چشم باز کرد دور از چشمش پیراهن را جایی پنهان کردم.
■■■■■■■■■■■■■
صبح فردا دستی زمخت چند بار به در خانه زد قنفذ بود؛ همراه عده ای با دستور مستقیم ابوبکر و عمر آمده بود.
- زود بیا مسجد و با امیرالمؤمنین، ابوبکر بیعت کن.
- فراموش کردید پیامبر من را جانشین خودشان انتخاب کردند؟ چند روزی بیشتر از فوت ایشان نگذشته است خود ابوبکر هم خوب میداند که امیرالمؤمنین لقب من است.
شانه بالا انداخت و رفت لحظه ای بعد دوباره در خانه را زد ابوبکر می گوید: همه بیعت کرده اند. تو هم جزئی از مردمی. باید مثل
آنها بیعت کنی.
- پیامبر به من وصیت کرده اند بعد از مراسم تدفین، تا قرآن را با تفسیرو تأویل ناسخ منسوخش ننوشته ام، سرگرم کار دیگری نشوم. عبا بر ودوش نیندازم و از خانه بیرون نروم.
پنجشنبه،
دوم ربیع الاول قرآن را در پارچه ای پیچیدم و به مسجد رفتم. مردم برای نماز به امامت ابوبکر جمع بودند همه با نگاه می پاییدنم. از قرآن گفتم. بلندتا همه بشنوند.
_من تفسير همه آیات قرآن را میدانم چون از پیامبر درباره همه شان سؤالکرده ام. این قرآنی است که در این چند روز نوشتم.
- ما به قرآن تو نیازی نداریم
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •قسمت: #دوم •بهقلم: آقای حسینی مراسم تشی
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد
•بهقلم: آقای حسینی
•قسمت: #سوم
روز جمعه برای نماز به مسجد نرفتم. عمو عباس ابوسفیان بن حارث، زبیر، مقداد، سلمان ،ابوذر ،عمار بریده اسلمی،خزیمه بن ثابت، ابی بن کعب، ابوایوب انصاری، خالد بن سعید، سهل بن حنیف و برادرش عثمان برای تحصن به خانه ام آمدند. این طوری میخواستند مخالفتشان با حکومت جدید را اعلام کنند.
-ابالحسن، یا امیرالمؤمنین ! چرا حقت را نگرفتی؟ ما خودمان از زبان پیامبر شنیدیم که میگفت علی با حق و حق با علی است. بیعت نکنیم موقعیت اجتماعی مان را از دست میدهیم؟ خب بدهیم، ما از شما دست نمیکشیم راستی سعد بن عباده هم خلافت ابوبکر را قبول نکرده است. سهم بیت المال او را هم قطع کرده اند سعد نمازش را فرادا
می خواند.
- شما مثل سرمه چشم ثابت قدمید؛ اما مثل نمک در غذا تعدادتان ناچیز است. کار خوبی کردید برای مشورت آمدید. اگر با ابوبکر درگیر می شدید دو راه بیشتر نداشتیم یا بیعت یا جنگ.
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
عمر به دستور مستقیم ابوبکر همراه قبیله اوس در خانه مان تجمع کردند. محکم در زدند. نعره عمر به هوا رفت.
- با زبان خوش بیایید بیعت کنید در غیر این صورت قسم به کسی که جان من در دست اوست خانه را با اهلش آتش میزنم برای من کاری ندارد، فقط کافی است دستور بدهم .
نگاه مقداد به من بود.
چه دستوری میدهی؟ آقا! بگویی شمشیر بزن، شمشیر میزنم. بگویی سكوت كن، لب از لب بر نمیدارم
- مقداد جان اولویت عمل به وصیت پیامبر است. باید سکوت کنیم تا جنگ راه نیفتد
زبیر بدون هماهنگی از خانه بیرون زد اشتیاقش برای دفاع از من به حدی بودکه میتوانست سنگ را از وسط بشکافد عمر داد زد: 《مواظب این سگ باشید》. خالد بن ولید و مغيرة بن شعبه شمشیر را از چنگش درآوردند و آن را شکستند.
زبیر دادش درآمد.
آخ کمرم...
- یک بار دیگر میگویم اگر بیعت نکنید خانه را آتش میزنم.
در را باز کردیم دستهایمان را بستند عمر یک بند به من و زبیر فحش میداد در مسجد اجباری از آنها بیعت گرفت.
سلمان اعتراض کرد دنیا حرامتان باشد. میدانید چه بلایی سر خودتان آوردید؟ اشتباه بزرگی مرتکب شدید شما مثل امتهای گذشته پی نفستان رفتید مقام خلافت را از اهلش گرفتید.
عمر جوابش را داد.
- حالا که دیگر بیعت کردی هرچه میخواهی بگو .
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
به خانه برگشتم. فاطمه در محرابش نشست. غروب جمعه زیاد دعا میکرد. می گفت: «موقع استجابت دعاست.» هنوز ناامید نشده بودم برای اتمام حجت دو شب دیگر هم با فاطمه و بچه ها در خانه ها را زدیم باز همان آش بود و همان کاسه.
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
خبر به ابوبکر رسیده بود که علی شبها در خانه ها را میزند تا یار جمع کند. دوشنبه هفتمین روز شهادت پیامبر باز در خانه از شدت ضربه های کسی لرزید. علی! این بار خلیفه خودشان آمده اند تا با او بیعت کنی.... من با کسی شوخی ندارم در را باز نکنی به خدایی که جان من در دست اوست هم خانه ات را آتش میزنم هم خونت را میریزم.
فاطمه پشت در رفت، شاید بروند.
- شما بدترین و نفرت انگیزترین مردم جهانید بدن رسول خدا را روی زمین رها کردید و خلافت را بین خودتان تقسیم کردید. حق ما را غصب کردید.
وحتی نظرمان را هم نپرسیدید پدر! بعد از تو چه ها که از دست پسر خطاب و پسر ابوقحافه نکشیدیم تو اجازه نداری وارد خانه من شوی، چه برسد به اینکه آتشش بزنی چرا دست از سر ما برنمی داری عمر؟ ما عزاداریم از جان ما چه میخواهید؟ غفلت زده ها!
- ما را با زنها چه کار؟ با اجازه یا بی اجازه. بیعت نکنید خانه را آتش میزنم.
- می خواهی خانه من را آتش بزنی؟ چه شده که تو جرئت این کارها را پیدا کرده ای؟ میخواهی نسل پیامبر را از روی زمین برداری ؟
- به خدا این کار را میکنم مطمئنم این کارم از آن دینی که پدرت آورد بهتر است باید انتخاب کنید بیعت با خلیفه یا جزغاله شدن!
- از اینکه به ما جسارت میکنی از خدا نمیترسی؟
صدای گریه از کوچه بلند شد خیلیها با شنیدن صدای ،فاطمه دور خانه را خلوت کردند .
- خلیفه کجا میروی؟ بمان تا تکلیف یک سره شود... شماها چرا مثل زنها گریه میکنید؟
باز فریاد زد: چوب بیاورید تا این خانه و اهلش را به آتش بکشیم
- عمر چه کار میکنی؟
در خانه فاطمه و بچه هایش هم هستند. فاطمه پاره تن پیامبر است.
- هر که میخواهد باشد من کاری را که گفتم میکنم.
شعله از در خانه زبانه کشید با لگد محکمی در نیم سوخته شکست و عمر داخل آمد. در را آن قدر فشار داد که فاطمه به دیوار چسبید میخ داغ در سینه اش فرورفت. صدای شکسته شدن استخوان پهلویش را شنیدم جیغ کشید.
- پدر! ببین با دخترت چه کار میکنند.
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •بهقلم: آقای حسینی •قسمت: #سوم روز جمعه
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد
•بهقلم: آقای حسینی
•قسمت: #چهارم
در کوچه مردم غرق در سکوت و تماشا ایستاده بودند. شاید میترسیدند اگر جلو بیایند حق بیت المالشان قطع شود.
از کنار مزار پیامبر گذشتیم. حسنین هق هق کنان دنبالم میدویدند. نگاهشان به مزار پیامبر بود اشکم بی صدا فروریخت وارد مسجد شدیم .
- به خدا اگر فقط شمشیرم دستم بود، خودتان می دانید کـه غـالـب می شدم. اگر فقط چهل نفر یار مصممداشتم، قیام میکردم. لعنت خدا
بر آن هایی که با من بیعت بستند و حالا تنهایم گذاشته اند.
ابوبکر بالای منبر نشسته بود و ریش سرخ پررنگش را دست میکشید . وادارم کردند جلویش زانو بزنم عمر شمشیر به دست بالای سرم ایستاد.
- با زبان خوش با ابوبکر بیعت کن و الّا با ذلت و خواری گردنت را می زنم .
- اگر من را بکشی برادر پیامبر و بنده خدا را کشتی.
پوزخند زد.
- در اینکه بنده خدا هستی حرفی نیست؛ اما تو برادر پیامبر نیستی آن روزی که پیامبر دو به دو مسلمانها را برادر کردند، یادت رفته؟ آن روز ایشان فقط با من عقد برادری خواندند؟
مسجد پر از جمعیت بود.
-ای مردم !شما هیچ کدامتان در غدیر از زبان پیامبر نشنیدید که فرمودند: من مولا و سرپرست هرکسی هستم بعد از من، علی مولا و سرپرستش است؟ یادتان نیست پیامبر قبل از رفتن به تبوک، من را به عنوان جانشینشان در شهر گذاشتند و فرمودند تو برای من به منزله هارون برای موسایی؟
همه سر جنباندند.
- چه زود احساس واقعی ات را به خانواده محمد نشان دادی
ام ایمن بود. عمر ابرو در هم کشید.
- ما را با حرفهای زنان چه کار؟... این زن را از مسجد بیرون کنید...
ابوبکر از در دوستی وارد شد.
- ابالحسن! اینها که گفتی را ما شنیده ایم؛ اما این را هم از پیامبر شنیده ایم که میفرمود خدا ما اهل بیت را انتخاب کرد و به جای دنیا، آخرت را برایمان پسندید خدا نخواسته نبوت و خلافت در خانواده ما جمع باشد.
- جز تو کس دیگری هم این صحبت را از پیامبر شنیده است؟
- خلیفه راست میگوید ما هم شنیده ایم.
ابوعبیده جراح ،معاذ بن جبل و سالم هم حرف عمر را تصدیق کردند.
- همه شما در کعبه قرارداد ملعونه ای بسته اید و هم عهد شده اید تا بعد از پیامبر، خلافت را از خانواده ما دور کنید .
- از کجا میدانی؟
- زبیر، سلمان، مقداد! شما را به خدا و حقیقت اسلام قسم میدهم به ابوبکر جواب دهید. شما این حرف من را از زبان پیامبر نشنیدید که می فرمودند: این پنج نفر چنین قراردادی بسته اند؟
- چرا ...
- ابالحسن! به خدا من به خلافت علاقه ای نداشتم. از نظر آباواجدادی هم از تو بالاتر نیستم مردم شتاب زده با من بیعت کردند، من هم ترسیدم فتنه به پا شود. این شد که قبول کردم مسئولیت بزرگی را به من محول کردند که از عهده اش برنمی آیم. کاش مردی قوی تر به جای من عهده دار آن بود.
- اگر رغبتی به آن ،نداشتی چرا زیر بارش رفتی؟ با اینکه مطمئن نبودی از پسش برمی آیی
- فقط به خاطر حدیثی که از پیامبر شنیدم. مگر ایشان نمی فرمود: اگر امتم متحد باشند گمراه نمیشوند دیدم همه رهبری ام را قبول دارند، من
هم پذیرفتم.
- بله پیامبر این حرف را زده اند؛ اما من از پیروان پیامبر نبودم؟ سلمان و مقداد و ابوذر و بقیه کسانی که با تو مخالفند، چه؟ نه اینکه فکر کنی از روي حسادت این حرف ها را میزنم ولی اگر بحث قرابت باشد، ما به رسول خدا نزدیک تریم تو خودرایی کردی. بدون مشورت با ما، امور را آشفته کردی و حق ما را غصب کردی چطور به حدیث پیامبر استدلال میکنی در حالی که ما از پیروان بزرگ ایشان هستیم؟
- آخر ترسیدم اگر کنار بکشم بین مردم اختلاف بیفتد و مردم از دین برگردند. من ازروی مصلحت این کار را کردم.
- جانشین پیامبر باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
- خب خیرخواه ، وفادار ،خوش رو ،جوانمرد و آگاه به قرآن و سنت. اینکه حق مظلوم را از ظالم بگیرد قضاوتهایش درست باشد. به دنیا بی رغبت باشد. بخشش بیجا نکند.
- اینها که گفتی در وجود من است، یا تو؟
- در تو.
- من زودتر مسلمان شدم یا تو؟ در مراسم حج من سوره برائت را خواندم یا تو؟ روز مباهله، پیامبر من و خانواده ام را با خودشان بردند، یا تو و خانواده ات را؟ در غدیر مردم با من بیعت کردند، یا با تو؟
برایش از آیه تطهیر گفتم از دلاوریهای احد و خیبر و احزاب گریه اش گرفت .
- همه اینها که میگویی درست؛ اما در هر صورت چاره ای نداری، باید بیعت کنی.
- تو در غدیر با من بیعت کردی حالا چه شده که آن روز را یادت رفته است؟ این تویی که باید با من تجدید بیعت کنی. شنیده ام گفته ای من فامیل پیامبرم برای همین باید با من بیعت کنید. حالا من هم می خواهم مثل تو با تکیه به همین نسبت خویشی با پیامبر برای خودم
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •بهقلم: آقای حسینی •قسمت: #چهارم در کوچه
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد
•بهقلم: آقای حسینی
•قسمت: #پنجم
لنگه های در سوخته روی هم افتاده بودند. ناهماهنگ و آزاردهنده. هنوز بوی دود بلند بود. آفتاب بیرنگی به اتاق می تابید بچه ها هم مثل مادرشان رنگ به رو نداشتند. فضه مثل پروانه دورمان میگشت.
- فضه برایت بمیرد خانم . ابالحسن ! باید طبیب خبر کنیم خانم حالشان خوب نیست... یک چیزی بیاورم بخورید؟
- بابا من خیلی ترسیدم ،آن ها بازهم به خانه مان می آیند؟
فاطمه بچه ها را به فضه سپرد و در را بست کنارم نشست، دستم را گرفت.
- قربانت شوم، ابالحسن جان و تنم سپر بلاهای جانت.خوشی باشد،ناخوشی باشد، همیشه کنارت میمانم.
روز بعد نماینده فدک به خانه مان آمد
- ابالحسن، بانو! دیروز فرستاده ابوبکر به فدک آمد. من را بیرون کرد و گفت اینجا در اختیار حکومت است.
زینب:
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
آن روز را سر کار نرفتم در خانه را عوض کردم با کمک بچه ها با آب، سیاهی دیوارها را شستیم تا کمتر عذاب بکشیم.
فردای آن روز پیش ابوبکر رفتم مسجد پر از جمعیت بود.
فرمودند: دلیل و اثبات بر عهده شخصی است که به زیان دیگری ادعایی دارد و دیگری تنها باید قسم بخورد تو از این حرف پیامبر هم غفلت کرده ای از فاطمه فدک را گرفته ای تازه شاهد هم میخواهی؟
ابوعبیده جراح صدا صاف کرد.
- ابالحسن تو به خلافت حریصی و بهانه می آوری.
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
به خانه که برگشتم پشت میز تحریرم نشستم چوب برلیقه فشردم و برای ابوبکر نامه نوشتم.
- بعد از وفات پیامبر میراث پاک و طاهره را تقسیم کردند با غصب هدیه پیامبر بار گناه را بیشتر کردند با چشم خود میبینم که شما مثل شتر چشم بسته، دور آسیاب میگردید به خدا اگر اجازه داشتم سرتان را گوش تاگوش میبریدم همان طور که با داسهای برنده آهنی ، محصول رسیده را درو میکنند.
محافظان رسول خدا میدانند که من هیچ وقت با خواست خدا و ایشان مخالفت نکردم در میادینی که پای پهلوانانش میلرزید و فرار میکردند وقتهایی که شما در خانه هایتان لمیده بودید من با جان و دل پشتیبان رسول خدا بودم. این شجاعت را خدا به من داده بود همیشه تشکیلات زیرزمینیتان را به هم می زدم شب و روز در میدانها دو شمشیر و نیزه سنگین دست میگرفتم و در اوج درگیریها پرچم دشمنان را زمین میزدم .آری من همان رهبر دیروزتان هستم که در غدیر با او بیعت کردید شما نمیخواهید نبوت و خلافت در خانواده ما جمع شود. خوب میدانم که کینه های بدر و احد را هنوز از یاد نبرده اید. من در شرایطی هستم که اگر از حقوق و جایگاهم حرف بزنم میگویند به حکومت حریص است و آن را حمل بر حسادت میکنند اگر سکوت کنم میگویند پسر ابو طالب از
مرگ ترسیده است من و ترس؟ هرگز بس کنید. بعد از آن همه جهاد، به خدا قسم اشتیاق من به مرگ از انس بچه شیرخوار به پستان مادر بیشتر است. خدا مرگتان دهد. سکوت من به خاطر دانستن حقایقی است که دیگران از آن بی خبرند. اگر بر اساس آیات قرآن بگویم خداوند چه تقدیری برایتان رقم زده است، از اضطراب، گوشت و استخوانتان میلرزد. مثل ریسمان چاه عمیق، مضطرب می شوید. حیران از خانه هایتان بیرون میزنید و سر به بیابان میگذارید؛ اما حرفی نمیزنم و زندگی را برای خودم جهنم نمیکنم تا دست خالی و با دلی عاری از هرگونه سیاهی، از این دنیا بروم. دنیای شما در نظر من مثل تکه ابری است که بی هیچ بارشی پراکنده می شود...
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
در خانه زده شد. دم در رفتم خادمه اسما ،همسر ابوبکر بود. تندتند آیه بیستم سوره قصص را خواند.
- ابالحسن !به محض اینکه ابوبکر به خانه آمد عمر را خواست به او گفت اگر فقط یک بار دیگر علی با ما این طور حرف بزند خلافت را از چنگمان در می آورد تا وقتی او زنده است آب خوش از گلویمان پایین نمی رود. عمر گفت اصلا تا علی با ما بیعت نکند، حکومتمان اعتبار ندارد به تو گفتم مردم بنده دنیا هستند، اموالشان را بگیر تا دیگر نتوانند به مردم کمک کنند.درست؛ اما در حال حاضر فقط خالد میتواند کار علی را یکسره کند... آنها خالد را اجیر کردند تا شما را بکشد. خانم اسما من را فرستاد تا به شما خبر بدهم.
- سلام من را به اسما برسان تشکر کن و بگو نگران نباش خدا مواظب علی است.
خادمه در چشم برهم زدنی از خانه دور شد.
-کی بود؟
به فاطمه قضیه را گفتم عصبانی شد. روز بعد مقنعه و چادرش را سر کرد برای پس گرفتن حق و حقوقش به مسجد رفت فضه و زنان فامیل هم همراهش رفتند تا فاطمه بین آنها آنها مشخص نباشد از شدت بیماری لبه های چادرش روی زمین میکشید. سند فدک دستش بود تا در خانه همراهش رفتم ارام قدم بر میداشت مثل پیامبر .
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •بهقلم: آقای حسینی •قسمت: #پنجم لنگه
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد
•بهقلم: آقای حسینی
•قسمت: #ششم
- ابالحسن! امروز ابوبکر بالای منبر گفت: مردم! این آرزوها و دلبستگی ها به دنیا، زمان رسول خدا کجا بود؟ قطعاً علی روباهی است که گواهش دم اوست. مدام فتنه به پا میکند و برای رسیدن به اهدافش از زنها و ناتوانان استفاده میکند مثل ام طحال، همان زن بدکاره ای که در جاهلیت زنهای فامیلش را به روسپیگری تشویق میکرد. من اگر بخواهم، میگویم و اگر بگویم، همه دهانها را میبندم، ولی من تا زمانی که خطر جدی نباشد ساکت میمانم .ام سلمه دلش تاب نیاورد،گفت: فاطمه عزیز دردانه و پاره تن پدرش بود او جزء بهترین زنان جهان است .مثل مریم والامقام است. او در آغوش فرشته ها بزرگ شده است.کنار پیامبر خدا قد کشیده است این حرف ها دیگر چیست؟ یادتان رفته در حضور پیامبرید و او شما را میبیند؟
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
حال فاطمه بهتر شده بود خبر سخنرانی ابوبکر را که شنید باز عصبانی شد . دست حسنین را گرفتم و با فاطمه و ام ایمن برای پس گرفتن فدک به مسجد رفتیم.
- یا دو مرد یا یک مرد و دو زن باید شهادت بدهند.
- تو از پدرم نشنیدی که میفرمودند ام ایمن از زنهای بهشتی است؟
ابوبکر ریشش را توی دست گرفت. لحظه ای تأمل کرد و بعد روی کاغذ نوشت .
- فدک برای فاطمه است
سند را گرفتم. از مسجد آمدیم بیرون فاطمه را دست بچه ها سپردم و رفتم سرکارم. ام ایمن هم تا مسافتی همراهم آمد.
شب به خانه برگشتم چادر خیس فاطمه با نرمه بادی، روی بند رخت تکان میخورد . ساکت و بغض آلود داخل رفتم .فاطمه چقدر زود خوابیده بود. حسنین کنار رختخواب مادرشان چمباتمه زده بودند دستمالی را در کاسه آب خیس میکردند و به پیشانی فاطمه میگذاشتند کنارشان نشستم دستم را روی گونه اش گذاشتم. از تب میسوخت. سفره را همان جا پهن کردم و غذای بچه ها را دادم.می خواستند کنار مادرشان بخوابند تا خود صبح کنارشان بیدار نشستم .
فردا فاطمه خیلی سخت از رختخواب پا شد. زینب و ام کلثوم نشستند تا مادرشان مثل هر روز موهایشان را مرتب کند شانه از دستش افتاد.چند بار خم شدم و دستش دادم. یک دست به دیوار و یک دست به پهلو عبایم را از جالباسی آورد و تنم کرد.
- فاطمه جان قربانت شوم، چیزی شده؟
-ابالحسن؛ یکمی دلم درد میکند.
نگاهش را دزدید .لب پایینیاش را گزید.
- سقط کرده ام.
زانوهایم خالی کرد. نشستم کف اتاق و سرم را گرفتم.
- ما راضی به خواست خداییم.
روز و شب کارش شده بود گریه دم غروب از سر کار برمیگشتم که همسایه ها جلویم سبز شدند.
- خدا قوت ابالحسن... فاطمه برای ما خیلی عزیز است؛ اما ما هم آرامش میخواهیم. سلام ما را به او برسان و بگو یا روز گریه کن یا شب.
داخل خانه شدم در چهارچوب در ایستادم و از همان جا نگاهش کردم.نمیدانستم حرف همسایه ها را چطور به او بزنم
- ابالحسن! چیزی میخواستی بگویی؟
افکارم قبل از اینکه در قالب کلمات درآید در چهره ام مشخص بود. این را همیشه همه به من میگفتند.
- از چشمهایت معلوم است بگو دیگر .
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
از فردا، فاطمه باز سرش را بست بچه ها را گرفت و پیش شهدا رفت . من هم سرکار رفتم .
همیشه دنبال سختترین کارها بودم از تنبلی بدم می آمد. بعد از شهادت پیامبر، در انتهای گذر از شهر ، زمین های اطراف مسجد شجره را خریدم . نهال میکاشتم چاه و قنات میکندم با هر بیل زدنی، تاول های دستم پاره میشد و می سوخت. ذکر روی لبم آرامم میکرد. تصمیم داشتم همه آن باغ ها را وقف زائران خانه خدا کنم. از دست رنجم برده میخریدم و آزاد میکردم تا با آن رسم منحوس مبارزه کنم.
کلاس های آموزشی هم برپا کردم .از قرائت و تفسیر قرآن گرفته تا فقه و کلام و عرفان . از نحو و مبانی عربی گرفته تا هنر سخنوری و خطاطی و اخلاق. تاریخ، نجوم، ، ریاضی، جغرافیا، علم طبیعت، کیمیاگری، لغت، طب، معرفة الارض، علم النفس و تغذيه. با دل اندیشمند و زبان سلیس و رسایم، همه را به دانشجوهایم آموزش میدادم گاه برای فهم بهترشان از روش تجسمی هم استفاده میکردم. ابن عباس هم پای عمار و حذیفه و سلمان فقه می آموخت و منظم در بقیه کلاس ها شرکت میکرد ملازمم بود. گاه بعد از کلاس در خلوت میگفت.
- ابالحسن پسر عمو! اول کلاسها خوش طبعی میکنی مثل بقیه، کنار مامی نشینی؛ اما چنان هیبتی داری که به خدا تا حالا نتوانسته ام به صورتت نگاه کنم دانش من در مقایسه با علم تو مثل قطره بارانی است که در اقیانوس بیفتد.
بعضی وقتها در افکارش غوطه میخورد. زیرلب نجوا میکرد.
- وای از پنجشنبه! چه روز دردناکی بود همه مصیبت این بود که نگذاشتند پیامبر آن نامه را بنویسد.
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
دم غروب در بقیع دنبالشان رفتم. فاطمه زیر سایه درختی که آن اطراف بود نشسته بود گریه میکرد و دعا میخواند به خانه رساندمشان و مثل قبل به مسجد رفتم نمازم را فرادا خواندم. همه نگاه میکردند.
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •بهقلم: آقای حسینی •قسمت: #ششم - ابال
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد
•قسمت: #هفتم
- میوه های دلم روشنی چشمانم بی صدا گریه کنید. نباید کسی بفهمد. در تاریکی و سکوت شب سلما آب میریخت و من فاطمه را ازروي لباس غسل میدادم. دستم به پهلویش رسید .ورم کرده بود یا اشتباه میکردم؟
- سلما! پهلوی فاطمه ورم کرده و من نمیدانستم؟
- هول کرد .
- ابالحسن آقا! فاطمه سپرده بود به شما چیزی نگوییم.
- چه شده؟ چه بلایی سر یاسم آمده است؟
- چه بگویم آقا؟ ... راستش همان روزی که ابوبکر، سند فدک را به نام فاطمه نوشت از شما که جدا شده اند عمر از خودسری ابوبکر عصبانی شده و با مغیره دنبال خانم افتاده اند خواستند سند را پس بگیرند که خانم نداده اند... چه بگویم آقا... آنها هم به خانم سیلی زده اند.... به شکمش هم لگد زده اند... اصلاً برای همین خانم سقط کردند دیگر. خانم پخش زمین شدند. آنها هم سند را از مشتش بیرون کشیده اند و پاره اش کرده اند ... آقا یک وقت به فضه و حسنین نگویید من چیزی گفتم. فاطمه از ما خواسته بود چیزی به شما نگوییم.
سرم را به دیوار گذاشتم و گریه کردم بلندِ بلند.
- ابالحسن مگر به بچه ها نگفتید
دلم میخواست داد بزنم . نتوانستم نباید کسی میفهمید صدا در گلویم جا ماند. با همان کفن بهشتی که پیامبر داده بودند، فاطمه را کفن کردم و بندهایش را بستم. در را باز کردم.
- عزیزان دلم بیایید برای آخرین بار مادرتان را ببینید.
صدای گریه شان سکوت شب را شکست بندهای کفن باز شد. فاطمه چشمانش را رو به بچه ها باز کرد آغوش گشود و آنها را محکم به سینه چسباند.
صدایی از آسمان آمد. جبرئیل بود.
- علی جان بچه ها را از مادرشان جدا کن فرشته ها دیگر طاقت ندارند.
بچه ها را جدا کردم.
- حسنین به خانه ابوذر بروید بگویید می خواهیم مادرمان را تشییع کنیم. لحظه ای بعد ،ابوذر ،عمو عباس، پسرانش فضل و عبدالله، سلمان، مقداد، عمار، حذيفه ، زبیر و همچنین ام سلمه و ام ایمن خانه مان بودند. سلمان در افکارش غوطه می خورد شاید به پنج سال بعد از ازدواج من و فاطمه فکر می کرد. دیدن پیامبر آمده بود خم شد و پای ایشان را بوسید. پیامبر بلندش کردند.
- سلمان جان مثل مردم ایران با پادشاهانشان با من رفتار نکن من هم یکی از بنده های خدا هستم. غذا خوردن و نشست و برخاستم مثل بقیه است.
فاطمه چادر وصله داری سرش کرده بود. سلمان زیرلب خواند.
- عجبا! دختران قیصر و کسری روی کرسیهای طلا می نشینند. لباسهای ابریشمی زربافت تن میکنند ولی دختر محمد چادرش را وصله زده است.
فاطمه جوابش را داد.
خداوند لباسهای زینتی و تختهای طلایی را برای ما در قیامت ذخیره کرده است.
فاطمه را طبق وصیتش در تابوت گذاشتم همراه با خیل عظیم فرشته ها نماز میت را به پنج تکبیر خواندیم. زینب از همه بی قرارتر بود.
- زينت بابا ، یک وقت بلند گریه نکنی نباید کسی بفهمد.
آستین لباسش را توی دهانش چپاند و سرتکان داد.
شاخه خرمایی را آتش زدم. تا چراغ راهمان باشد.
به سمتِ بقیع راه افتادیم بی آن که خلیفه را خبر کنیم. تابوت را زمین گذاشتیم. خواستم بگذارمش داخل قبر که دو دست شبیه دستان پیامبر نمایان شد فاطمه را تحویل گرفت اشکهایم را با پشت دست پاک کردم.
- ای قبر! من امانتم را به تو سپردم حواست باشد. ایشان دختر پیامبرند.
- نگران نباش علی، من از تو به فاطمه مهربان ترم.
آخرین نگاهم را به او دوختم و اولین سنگ لحد را گذاشتم گریه امانم را بریده بود .
عمو عباس دستم را گرفت و از سرِ قبر بلندم کرد.
- نگذار دلتنگی بر تو غلبه کند تو مرد روزهای سختی. روزهای بدر و احد و خیبر. تو مرد شبهای پرستاره شعب ابی طالب وليله المبيتي. بچه ها دارند نگاه میکنند.
دستهایم را پیشکش آسمان کردم.
- خدایا من از دست دختر پیامبرت راضی ام.
آبی که همراه آورده بودیم را روی قبر خاکی اش ریختم.
همه دست به کار کندن قبر دیگر شدیم مزار فاطمه باید پنهان میماند.
زیرلب میخواندم.
- جدایی ها نشان از آن است که دوستی ها دوام ندارد بالاخره یک روز همه می میریم.
- هر فراقی غیر از مرگ کوچک و بی اهمیت است.
- به زودی یاد من و دوستی من هم فراموش میشود. بعد از من مردم
حدیثم را برای هم میگویند.
نزدیک سپیده صبح کار برآمده کردن قبرهای خالی تمام شد.
- سلام ای رسول خدا ... سلامی از طرف من و دخترت که شتابان پیشت آمده است. با از دست دادن فاطمه صبرم کم شده است طاقت و توان قبل را ندارم. من غم کمرشکن شما را هم تجربه کرده ام؛ اما بازهم صبر میکنم ما از خداییم و پیش خدا بر میگردیم.... امانتی که به من سپرده بودید برگردانده شد. از این به بعد اندوهم جاودان و شبهایم با بیداری میگذرد.تا بالاخره من هم پیش شما بیایم به فاطمه اصرار کنید تا بگوید امت بعد از شما چطور هم دست شدند و به ما ظلم کردند.