eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
418 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_ششم توی خیابان شهیدعجب گل پشت مسجدم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 【• 📚 •】 سال1384 بودکه کادربسیج مسجدموسی ابن جعفر(ع) تغییرکرد. من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم وقرارشد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم. دراین راه سید علی مصطفوی با راه اندازی کانون شهید آوینی کمک بزرگی به ما کرد. مدتی از راه اندازی کانون فرهنگی گذشت یک روز با سید علی به سمت مسجد حرکت کردیم. به جلوی فلافل فروشی جوادین رسیدیم سید علی با جوانی که داخل مغازه بود سلام و علیک کرد. این پسرک حدود16 سال داشت سریع بیرون آمد و حسابی مارا تحویل گرفت حجب وحیای خاصی داشت. متوجه شدم با سید علی خیلی رفیق است. سید هم چند روز بیشتر نبود که بخاطر خرید فلافل با این پسر آشنا شده بود. به نظر پسرخوبی می آمد. چند روز بعد این پسر به همراه ما به اردوی قم و جمکران امد. در آن سفر بود که احساس کردم این پسر روح بسیار پاکی دارد. اما کاملا مشخص بودکه درون خودش به دنبال یک گمشده میگردد. 🗣راوی:حجت السلام سمیعی ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هفتم سال1384 بودکه کادربسیج مسجدم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 【• 📚 •】 ...این حس گمگشتگی را سالها بعد که حسابی بااو رفیق شدم بیشتر در درون اویافتم. هادی مسیرهای مختلفی رارفت تا گمگشته اش راپیداکند. به این حقیقت رسیدم که هادی با همه ی مشکلاتی که در خانواده داشت و بسیار سختی میکشیداما به دنبال گمشده درونی خودش میگشت. هادی فوتبالیست خوبی بود. ودرتمامی زمینه هاازبچهاجلو میزد وکاری را به خوبی انجام میداد اما احساس میکردم بازهم گمشده ی خودش را پیدا نکرده است. بعد دراردوی راهیان نور ومشهداورا میدیدم که بیش از همه فعالیت میکرد اما هنوز..... ازلحاظ کار و درامد شخصی هم وضع او خوب شداما باز به آنچه میخواست نرسید. بعد با بچهای قدیمی جنگ رفیق شد. با انها به این جلسه و ان جلسه میرفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعدموتور تریل خریدبرای خودش کسی شده بود با برخی بزرگترها این طرف و ان طرف میرفت اما باز هم..... تااینکه پایش به حوزه باز شد. کمتر از یکسال در حوزه بوداما گویی هنوز.... بعدهم راهی نجف شد. روح ناارام هادی،گمشده اش را درکنار مولایش امیر المومنین(ع)پیدا کرد او در آنجا آرام گرفت و برای همیشه مستقر شد 🗣راوی حجت السلام سمیعی ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتم ...این حس گمگشتگی را سالها ب
【• 📚 •】 همیشه روی لبش لبخند بودنه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبردارم که اوبا کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکرد. رفاقت بااو هیچکس را خسته نمیکرد. اما مواظب بود در شوخی هایش گناه نباشد. بار اولی که هادی را دیدم قبل از حرکتش به اردوی جهادی بود. وارد مسجدشدم و دیدم جوانی سرش روی پای دیگری گذاشته و خوابیده... رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجداست بلند شو. دیدم بلند شد وشروع کرد به صحبت کردن بامن. خیلی حالم گرفته شد چون بنده خدالال بود و با اَده اَده بامن صحبت میکرد. دلم برایش سوخت معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر شهدا. بچهای دیگر هم خندیدند. ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و اماده ی حرکت. یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت: نابودی همه ی علمای اس.... بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد: نابودی همه ی علمای اسرائیل صلوات. همه صلوات فرستادیم. وقتی برگشتم با تعجب دیدم که این همان جوان لال در مسجد بود. به دوستم گفتم مگه این جوان لال نبود؟ دوستم گفت فکر میکردی برای چه توی مسجد میخندیدیم. این هادی ذوالفقاری از بچهای جدیدمسجدماست که خیلی پسرخوبیه، خیلی فعال و دلسوز و درعین حال وشوخ طبع و دوست داشتنی،شما رو سرکار گذاشته بود..... 🗣راوی:جمعی از دوستان شهید ✍ ادامه دارد .. ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نهم همیشه روی لبش لبخند بودنه از این بابت که مشکلی ندارد
【• 📚 •】 ایام فتنه بود و هرروز اتفاق جدیدی می افتاد. دستوررسیده بودکه بچهای بسیج ایست بازرسی انجام دهند. هادی با یکی ازبچهاکه مسلح بوداطراف خیابان ارجمندی با موتور امدند. ساعات پایانی شب بودکه کارما آغازشد. هنوزساعاتی نگذشته بود که یه سواری قبل رسیدن به ایست بازرسی توقف کرد بعد دنده عقب گرفت و به سمت خیابان ارجمندی رفت. به محض ورود به آن خیابان هادی ودوستش با موتور مقابل اوقرار گرفتند. هریک از انها درب خودرو را باز کردند وفرار کردند. راننده به سرعت فرار کرد اما یکی از انها به سمت یک کوچه ی بمبست رفت. هادی به سمت اورفت و قبل از اینکه به کمک او برویم آن قاچاقچی تریاک رابا دست وچشمهای بسته اورد. جای تعجب این بود که هادی نصف هیکل آن مرد را داشت و بعدا تعریف کرد که انتهای کوچه تاریک بوده وبه آن مرد گفته اگه حرکت کنی میزنمت و بعد هادی چشمهایش را بسته تا نبیندکه مسلح نیست . بچه های بسیج مردم را متفرق کردندبعدهم مشغول شناسایی ماشین شدند.یک بسته ی بزرگ زیر پای راننده بود. همان موقع بچهای کلانتری 14از راه رسیدندو شناسایی کردند که این بسته تریاک است. ماشین و متهم و موادمخدربه کلانتری منتقل شدند. ظهرفردا که وارد مسجدشدیم دیدیم یک پلاکارد تشکر ازسوی مسئول کلانتری جلوی درب مسجد نصب شده بود. از ان پلاکارد از همه ی بسیجیان مسجد بخاطر این عملیات و دستگیری یکی از قاچاقچیان مواد مخدر تقدیر شده بود. ✍ ادامه دارد ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_دهم ایام فتنه بود و هرروز اتفاق جدیدی می افتاد. دستوررس
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 【• 📚 •】 هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها ميشنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود. مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم. ميگفت: روايت از حضرت علي 7 داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل ميشد. يك سی دی فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچه هاي نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند. اين فروشنده سي ديهاي بازي و فيلم كپي شده را به قيمت ارزان به بچها ميفروخت. مشتري هاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلمهاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند! چند نفر از بچها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده ي اين مغازه رفت. خيلي مؤدب سالم كرد و از او پرسيد: بعضي از بچها ميگويند شما سي دي هاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته ؟! ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_یازدهم هادي پسري بود كه تك و تنها
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 【• 📚 •】 ....فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد. بار ديگر بچه هاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سي دي هاي فيلم، بلكه سي دي هاي مستهجن نيز از مغازه ي او پخش ميشود. هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد. اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادي نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند. يك روز جواني وارد مغازه شد. هادي خبر داشت كه يك كيسه پر از سي دي هاي مستهجن براي اين شخص آورده اند. لذا با هماهنگي بچه هاي بسيج وارد مغازه شد. درست زماني كه بار سي دي ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد فروشنده را با همان كيسه به مسجد آورد در جلوي چشمان خودش همه سي دي ها را شكست. وقتي آخرين سي دي خرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانوني ميكنيم. همين برخورد هادي كافي بود تا آن شخص مغازهاش را جمع كند و از اين محل برود. ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_دوازدهم ....فروشنده تكذيب كرد و ا
【• 📚 •】 دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي با شوخ طبعي هایش خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد. يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت: (پتوي اِجكت) يا پتوي پرتاب! كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دورتادور پتو را مي گرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت مي كردند. يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان مي شود. حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو. هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_سیزدهم دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. د
【• 📚 •】 بعضي از دوستان حتي برخي از بچه هاي مذهبي را مي شناسيم كه اخلاق خاصي دارند كارهايي كه بايد انجام دهند با كندي پيش مي برند. جان آدم را به لب مي رسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند. اگر كاري را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم. دائم بايد بالای سرشان باشيم تا كار به خوبي تمام شود. اين معضل در برخي از نهادها و حتي برخي مسئولان ديده مي شود. برخي افراد هم هستند كه وقتي بخواهند كاري انجام دهند، از همه ي عالم و آدم طلبكار مي شوند. همه ي امكانات و شرايط بايد براي آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك كوچكي پيدا كنند. اميرالمؤمنين علي (ع) در بيان احوالات يكي از دوستانشان كه او را برادر خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كم هزينه بود. اين عبارت مصداق كاملي از روحيات هادي ذوالفقاري به حساب مي آمد. هادي به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود. اهل كار بود. به كسي دستور نمي داد. تا متوجه ميشد كاري بر زمين مانده، سريع وارد گود ميشد. 🗣راوی یکی از دوستان شهید 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهاردهم بعضي از دوستان حتي برخي از بچه هاي مذهبي را مي ش
【• 📚 •】 بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام مي داد كه كسي سراغ آن كارها نمي رفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و... من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتی وپشت ميز نشيني بودند و مي گفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار ديگري نمي رويم. آنها شخصيت هاي كاذب براي خودشان درست كرده بودندومی گفتند خيلي از كارها در شأن ما نيست‼ اما هادي اين گونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نمي ساخت. او براي رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام مي داد. در بازار آهن مشغول بود و... مي گفت: در روايات اسلامي بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب مي آيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد. ٭٭٭ هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد مي شد كار را به بهترين نحو به پايان مي رساند. خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول گچ كاري ديوارهاي طبقه ي بالای مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت. هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچ كار آمد. او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچ كاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد. مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد. تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد. ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پانزدهم بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را
【• 📚 •】 هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشي كار مي كرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد. در حجره ي يكي از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد. او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحب كار او از هادي خيلي خوشش آمد. خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد. چك ها و حساب هاي مالي صاحبكار خودش را وصول مي كرد. آن ها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چك های سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار مي دادند. كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش مي شد و با موتور كار مي كرد. درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت. يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان مي داد. حتي وقتي با موتور مسافركشي مي كرد. 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_شانزدهم هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشي كار مي كرد،
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 【• 📚 •】 ...دوستش مي گفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد. با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكالت بسياري ازدوستان و آشنايان باز كرد. به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضي ها پول او را پس مي دادند و بعضي ها هم بعد از شهادت هادي ... من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همانمغازهاي برد كه خودش كار مي كرد. من اين گونه وارد بازار آهن شدم. به صاحب كار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم. هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت. مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ي بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطرهاي كه دارم بازداشت هادي بود هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد. تا اين كه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد. 🗣راوی مهدی ذوالفقاری (برادر شهید) 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هفدهم ...دوستش مي گفت: يك بار شاهد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 【• 📚 •】 شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نمي كرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچها حالش رو داريد بريم زيارت گفتيم: كجا وسيله نداريم. هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم . گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچها كه هادي را نمي شناختند، فكر مي كردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار مي كرد و ماشين راه مي رفت. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ های ماشين كار نمي كرد.... ⬅ادامه دارد..... 🗣راوی یکی از دوستان شهید 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼