هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_نهم توی راه به حرفای امروز
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_دهم
ازم جدا شد دیدم داره گریه می کنه. انگار اشک چشماش آماده بودن که سرازیر بشن! وسیله هارو گرفتم و رفتیم داخل. این بار مستقیم
من رفتم بغلش کردم. پیشونیشو بوسیدم. دستشو بوسیدم. دوبارهاومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن. سفت هم دیگرو بغل کردیم.
گفت محسن به خدا دوریت رو دیگه تحمل ندارم. پیشونیش رو بازم بوسیدم. دستشو گرفتم.
گفتم:
+ منم دوریت رو تحمل ندارم. اما خودت اوضاع کاری منو دنیای کثیف آدم ها و سیاستمداران کثیف این دنیارو میبینی که!
با صدای آرومش و همینطور که اشک می ریخت بهم گفت:
- محسن چقدر شکسته شدی توی این شش ماه!؟
بغض کردم، ولی خودمو کنترل کردم. نمی تونستم بگم چی می دیدم اونجا. وقتی بچه ی چند ماهه رو سرشو بریدن. وقتی به زن و دختر
مردم حمله می کردند و شکنجه میکردند، باید هم شکسته می شدم. ای کاش میمُردم و نمی دیدم این روزهارو !
جوابشو ندادم، مستقیم رفتم سمت حمام که دوش بگیرم. خودش متوجه شد که نمیتونم بگم. هرکی اگه جای من بود میمُرد وقتی میدید
دختر75 ساله رو چطور مثل یه حیوون باهاش رفتار میکردند به عنوان برده ی جنسی!
بیخیال! بگذریم...
فقط همینو بگم همین االن که دارم تایپ میکنم عصبی میشم. خالصه دوش گرفتم اومدم دیدم به به! بوی دستپخت فاطمه خونه رو
برداشته. نشستمو برام چای آورد. تلفن خونه زنگ خورد.
فاطمه جواب داد.
_سالم مادر خوبید؟ آره رسیده، همینجاست. چند دقیقه ای میشه اومده.
فاطمه بهم اشاره زد مادرته. خوشحال شدم. اصال یادم رفته بود بهش زنگ بزنم. گوشی رو آورد داد بهم، به احترامش از جام بلند شدمو
گفتم:
+ سالم سردار دورت بگردم! خوبی فدات شم زندگیم؟
بغضش ترکید و گفت:
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_نهم پناهی رفت. منم درو بستم اومدم نشس
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_دهم
به عاصف گفتم:
+اگر نیاز بود یه خبر بهم بده تا به بچه ها بگم نامه نگاری کنند. اینطور بهتره! اما لطفا دختره رو زیر نظر بگیرید. اگر میتونی یه ردیاب بزارید زیر ماشینی که سوار میشه ببین کجا میره تا بچه های ما از اداره، اون و بگیرن زیر چتر خودشون و سوارش بشن؛ چون شاید خبری باشه.. ضمنا، خودت و طهماسبی هم یه تعقیبی داشته باشید ببینید آقای افشین عزتی کجا میره.
_حاجی ، یه مشکلی داریم اینجا!
+چی شده؟
_این خانوم ماشین شخصی داره. اما خودرو منتقل شده پارکینگ.
+ چه بهتر که ماشین داره. پس هماهنگ کن ماشینش و از پارکینگ آزاد کنند، بعد به یه جای مناسب از ماشینش ردیاب بچسبونید.
_چشم.
+با من در ارتباط باش. خداحافظ
_یاعلی
یک ساعت بعد از این تماس تلفنی، عاصف مجددا با من ارتباط گرفت. بیسیم زد:
_ 313، صدای من و داری؟ 800 هستم.
+ 800 فوری اعلام موقعیت و وضعیت کن میشنوم.
_ سمت سعادت آباد هستیم. لیلی و مجنون و آزاد کردیم و دارن باهم میگردن. اما رفتارشون درون ماشین طبیعی به نظر نمیرسه. ظاهرا مشغول بحث و جدل هستن.
+با حفظ وَ رعایت نکات امنیتی، به تعقیب خودروی مورد نظر ادامه بدید. تمام.
_دریافت شد. تمام.
شام اونشب حسابی منو سنگین کرده بود. بلند شدم رفتم از داخل یخچال دفتر یه بطری آبِ گریپ فروت که از قبل آماده بود گرفتم ریختم درون لیوان بزرگ خوردم تا سبک بشم. بعدش برقارو خاموش کردم و چشم بند زدم به چشمام، بی سیم و گذاشتم روی میز و گوشی ریزو گذاشتم درون گوشم تا موقع ارتباط راحت باشم.
حس اینکه برم سمت استراحتگاه اتاقم رو نداشتم. برای همین چند دقیقه ای روی مبل دفتر ولو شدم. منتظر دریافت خبر جدید بودم. کمی که گذشت احساس کردم گوشیم یه ویبره خورد. چشم بند و برداشتم از روی چشمام، گوشی رو از جیبم در آوردم نگاه کردم دیدم شماره عاصف هست. پیام داد:
_ آقاعاکف؟!
نوشتم:
+بگو
نوشت:
_ بعد از حدود نیم ساعت دور دور کردن، هردوتاشون وارد یه کافه شدن.. ظاهرا شعبه دوم همون کافه ای هست که چندساعت قبل دعوا افتادن و اینارو آوردن کلانتری.. دستور چیه؟
نوشتم:
+عاصف این کافه چرا تا این ساعت بازه؟ بعدشم مگه مرض دارن میرن شعبه دوم اون؟ ساعت الان حدود 2 و نیم صبح هست. چرا مجددا رفتن همون سمتی؟
نوشت:
_بچه های انتظامی میگفتن برای همین موضوع که تا این ساعت کافش بازه، صاحب اون قبلا تذکر گرفت، اما دیدن نمیشه کاریش کرد همین چندوقت قبل پلمپ شد ولی مجددا باز شد. آمارش و در آوردم، آقازاده هست. البته الان کرکره مغازش نصفه و نیمه پایینه، ولی خب معلوم هست که اینا مشتری همیشگی این کافه هستند.
اعصابم به هم ریخت و دیگه پیام ندادم.. شماره عاصف و گرفتم زنگ زدم بهش، جواب که داد گفتم:
+عاصف، این یارو هر فاضلاب زاده ای هست باشه. پیگیری کن ببین موضوع چیه! اگر درب اونجارو من پلمپ نکردم و با این جانورها برخورد نکردم اسمم عاکف سلیمانی نیست. خوب گوش کن ببین چی میگم.. کوروکی دقیق کافه رو بفرست روی سیستم پناهی.. بهش پیغام بده مشخصات کامل کافه دار و پدرش و... همه رو بفرسته به سیستم من. بعدشم بیرون بمونید و فعلا به هیچ عنوان داخل نرید، اگر دیدی خیلی طول کشید و بیشتر از نیم ساعت شد، برو داخل یه سر و گوشی آب بده. عاصف جان، فقط حواست باشه نباید اونا بو ببرن که تحت تعقیبن. این احتمال و بده که الان سنسور هردوتاشون بخصوص شاخکای مرده حساس شده باشه.
عاصف گفت:
_چشم حاجی. حواسمون هست.
قطع کردم و بلند شدم رفتم برقای دفترو روشن کردم بعدش نشستم پشت میزم. یه کم با کف دوتا دستام پیشانی و فرق سرم و ماساژ دادم تا سرم آروم بشه.
خیلی درمورد این دو نفر فکر کردم. بخصوص دکتر افشین عزتی که خبرش برای بخش ما اومده بود. چندتا کلمه اومد به ذهنم:
چرا یه دانشمند اتمی کشور چنین گافی باید بده / نسبتش با این زن چیه ؟ / چرا دوباره میرن داخل شعبه دوم همون کافه/ بحثشون داخل ماشین سر چی بود؟/ کافه دار بچه کی میتونه باشه؟ / این زنی که همراه افشین هست کی میتونه باشه؟ و...
بی سیمم و برداشتم و رفتم بیرون از ساختمون داخل حیاط اداره، تا در هوای نسبتا سردی که اونشب بر تهران حاکم شده بود و باران نم_نمی__ که میبارید قدم بزنم.
20 دقیقه ای گذشته بود که داشتم همینطور آرام/ آرام قدم میزدم و فکر میکردم، یه هویی یه چیزی به ذهنم رسید.. فوری بی سیم زدم به عاصف:
+صدای من و داری 800 ؟ 313 هستم.
_ 313 بفرما . 800 هستم درخدمتم.
+یه زحمت بکش برو داخل کافه، با حفظ آبروی افراد مورد نظر، هر 2 مورد رو مشایعت کنید به سمت اداره. فقط لیلی و مجنون
-دریافت شد
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #بدون_تو_هرگز #قسمت_نهم برام مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دهم
خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا
به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختر
بود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جمله اش، شدت گريهام بيشتر مي شد و
اصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه.
بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از
توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه
لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانههاي اشک از چشمش سرازير شد...
– بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي
خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو
بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و
نگراني...
بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه
رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم
فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي
داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد...
اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز
کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم
درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش
مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي
شست... ديگه دلم طاقت نياورد...
همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش...
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
– چي شده؟ چرا گريه مي کني؟
تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار...
– چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.
– تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه
نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...
من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف
اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند
تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين،
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
📿🍃
#خطبه_فدکیه
#قسمت_دهم
🔸 كُلَّما اَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ اَطْفَأَهَا اللَّـهُ ، اَوْ نَجَمَ قَرْنُ الشَّیطان ِ، اَوْ فَغَرَتْ فاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِكین َ، قَذَفَ اَخاهُ فی لَهَواتِها ، فَلاینْكَفِیءُ حَتَّی یطَأَ جِناحَها بِأَخْمَصِه ِ، وَ یخْمِدَ لَهَبَها بِسَیفِهِ ، مَكْدُوداً فی ذاتِ اللَّـه ِ، مُجْتَهِداً فی اَمْرِ اللَّـه ِ، قَریباً مِنْ رَسُولِ اللَّـهِ ، سَیداً فی اَوْلِیاءِ اللَّـهِ ، مُشَمِّراً ناصِحاً مُجِدّاً كادِحا ً، لاتَأْخُذُهُ فِی اللَّـهِ لَوْمَةَ لائِمٍ .
وَ اَنْتُمَ فی رَفاهِیةٍ مِنَ الْعَیش ِ، و ادِعُونَ فاكِهُونَ آمِنُونَ ، تَتَرَبَّصُونَ بِنَا الدَّوائِر َ، وَ تَتَوَكَّفُونَ الْاَخْبار َ، وَ تَنْكُصُونَ عِنْدَ النِّزالِ ، وَ تَفِرُّونَ مِنَ الْقِتال ِ.
🔹 هرگاه آتش جنگ برافروختند خداوند خاموشش نموده، یا هر هنگام که شیطان سر برآورد یا اژدهائی از مشرکین دهان بازکرد، پیامبر برادرش را در کام آن افکند، و او تا زمانی که سرآنان را به زمین نمی کوفت و آتش آنها را به آب شمشیرش خاموش نمی کرد، باز نمی گشت، فرسوده از تلاش در راه خدا، کوشیده در امر او، نزدیک به پیامبر خدا، سروری از اولیاء الهی، دامن به کمر بسته، نصیحتگر، تلاشگر، و کوشش کننده بود، و در راه خدا از ملامت ملامت کننده نمی هراسید.
و این در هنگامهای بود که شما در آسایش زندگی میکردید، در مهد امن متنعّم بودید، و در انتظار بسر می بردید تا ناراحتیها ما را در بر گیرد، و گوش به زنگ اخبار بودید، و هنگام کارزار عقب گرد میکردید، و به هنگام نبرد فرار مینمودید.
📿🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_نهم😌🌸🍃 بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست ،
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_دهم😌🌸🍃
مصطفی وارد شد و یک کادو آورد . رفتم باز کردم دیدم شمع است . کادوی عقد شمع آورده بود ، متن زیبایی هم کنارش بود . سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست ؟ گفتم: نمی توانم نشان بدهم . اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است ، برای عروس کادو شمع آورده . عادی نبود . خواهرم گفت: داماد کجا است ؟ بیاید ، باید انگشتر بدهد به عروس . آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست . خواهرم عصبانی شد گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان ؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد ؟ آخر این چه عقدی است ؟ آبروی ما جلوی همه رفت. گفتم: خوب انگشتر نیست . چکار کنم ؟ هر چه می خواهد بشود ! بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون .
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند . اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت ، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت . برای فامیلم ، برای مردم اینها عجیب بود.
مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد .
گفتم مامان ، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتماً می خرید و می آورد . مادرم گفت: حالا شما را کجا می خواهدببرد ؟ کجا خانه گرفته ؟ گفتم: می خواهم بروم موسسه ، با بچه ها . مادرم رفت آنجا را دید ، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت . مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد ؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید ، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید ؟ ولی من در این وادی ها نبودم ، همان جا ، همانطور که بود ، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم . مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم ، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند . آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد ، جهیزیه ببرد ، می گویند فامیل دختر پول داده اند که دخترشان را ببرند . من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد . می خواستیم همانطور زندگی کنیم .
یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چیکار داری ؟
وسایلت را بردار بریم خونه ی خودمون.
گفتم: چشم.مسواک وشانه و.... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم : من دارم می روم . مامان گفت: کجا ؟ گفتم: خانه شوهرم ، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم . اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را . مادرم فکر کرد شوخی می کنم . من اما ادامه دادم؛ فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم . مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی ! تو دخترم را جادو کردی ! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین . مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش . مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه . مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی ! همین الان طلاقش بده . دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
حرفهایی که می زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم . انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم . مصطفی هر چه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد . بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم . مادرم گفت: همین الان ! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم.
ادامه دارد...❣😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_نهم😍🍃 هرچی من از بلندي می ترسیدم، منوچهر عاشق بلندي و پرواز
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اینڪ_شوڪران¹ ↯
#قسمت_دهم😍🍃
اول دوم مهر بود. سر سفره ي ناهار از رادیو شنیدیم سربازای منقضی پنجاه و شش رو ارتش براي اعزام به جبهه خواسته...
از منوچهر پرسیدم: "منقضی پنجاه و شش یعنی چی؟"
گفت: "یعنی کسایی که سال پنجاه و شش خدمتشون تموم شده."
داشتم حساب میکردم خدمت منوچهر کی تموم شده که برادرش رسول اومد دنبالش و رفتن بیرون...
بعد از ظهر برگشت، با یه کوله خاکی رنگ...
گفتم: " اینا رو برای چی گرفتي؟"
گفت: "لازم میشه.... آماده شو با مریم و رسول میخوایم بریم بیرون."
دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودن ...
شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: "ما فردا عازمیم ".
گفتم : "چی؟ به این زودي؟"
گفت:"ما جزو همون هایی هستیم که اعلام شده باید بریم ".
مریم پرسید : "ما کیه؟"
گفت: "من و داداش رسول".
مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بري. ما تازه عقد کردیم اگه بلایی سرت بیاد من چی کار کنم؟"
من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگم، مریم روحیه اش بدتر میشه.
تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خونه ي خودم...
《چشم هایش روي هم نمی رفت. خوابش نمیبرد. به چشم هاي منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم هاي او چه رنگی اند، قهوه اي میشی یا سبز؟انگار رنگ عوض میکردند. دست هاي او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ي تلخی کرد. دو تا شست هاي منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آنها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود. منوچهر میگفت: "همه دوتا شست دارند من یک شست دارم یک هفتاد!".
می خواست همه ي آنها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت: "فقط یک چیز توی دنیا میتواند مرا از تو جدا کند ... یک عشق دیگر، عشق به خدا، همین".
فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: "قول بده زیاد برایم بنویسی."
اما منوچهر از نوشتن زیاد خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصتی برای این کارها نمی گذاشت. آهسته گفت: "حداقل یک خط".
منوچهر دست فرشته را که بین دست هایش بود فشار داد. قول داد که بنویسد،تا آن جا که می تواند...》
•
•
ادامھ دارد...😉♥
•
•
🖊:نقل از همسر شهید
منوچهر مدق
#مذهبےهاعاشقترنـد😌🖐
⛔️⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...⛔️
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #خالڪوبے_ٺـا_شهادت🍃 #قسمـت_نهم🙃👇 وقتی رفت تمام جیبهایش را خالی میڪند «مدافعان
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#خالڪوبے_ٺـا_شهادت🍃
#قسمت_دهم🙃👇
از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میڪند ڪه نمیرود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمیخورد. حتی میترسد که لباسهایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود میڪرد ڪه نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود. من در این چند سال زندگی یڪبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آنقدر سادهدل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی میفرستد ڪه در آنیڪ رزمنده ڪولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخوردڪه من این ڪار را انجام ندادهام.» مجید بیهوا میرود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی میڪند. سرش را پایین میگیرد و اشڪهایش را از چشمهای خواهرش میدزدد بیآنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان میدهد و میرود. مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میڪند و حالا جدی جدی راهی میشود.
•
•
✍🏻شهـید مجـید قربانخانے...
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_دهم
هفت سالش که بود، دبستان جوادالائمه علیه السلام ثبت نامش کردند. نزدیک همان کوچه جوادیه.
یک ماه که گذشت مامان را برای انجمن اولیاء و مربیان خواستند.
پدر و مادرها که همگی جمع شدند
و روی صندلی ها نشستند، معلم ِ محسن بلند شد.
دفتری را در دست گرفت و جلوی چشم همه ورق زد.
همه نگاه کردند به خط خوش دفتر و دهان معلم.
گفت:
محسن حاجی حسنی کارگر با همه شاگردام فرق می کنه.
نگاه کنید دفتر دیکته اش رو! یک نوزده نمی بینید! ... .
انگار یک دسته کبوتر توی دل مامان باهم شروع کردند
به بال زدن.
هنوز یک ماه نگذشته محسن اینطور گل کرده بود.
وقتی فهمیدند محسن قاری قرآن است،
بلندگوی روی سکو هر روز انتظارش را می کشید.
تلاوت های سر صف،
فرصت خوبی بود برای پس دادن درس هایی که
از مصطفی و بقیه اساتید می گرفت.
مسابقات دانش آموزی که راه افتاد،
محسن بارها برای مدرسه اش افتخار کسب کرد.
مامان دلش می سوخت. بهش می گفت:
از این ور مدرسه می ری،
از اون ور شهرستان می ری برای قرائت،
درس قرآنت هم که هست. از پا در میای خب!
جواب محسن فقط یک چیز بود:
من مال قرآنم!
✍ ادامه دارد
✍اعظم عظیمی
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نهم همیشه روی لبش لبخند بودنه از این بابت که مشکلی ندارد
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_دهم
ایام فتنه بود و هرروز اتفاق جدیدی می افتاد.
دستوررسیده بودکه بچهای بسیج ایست بازرسی انجام دهند.
هادی با یکی ازبچهاکه مسلح بوداطراف خیابان ارجمندی با موتور امدند.
ساعات پایانی شب بودکه کارما آغازشد.
هنوزساعاتی نگذشته بود که یه سواری قبل رسیدن به ایست بازرسی توقف کرد بعد دنده عقب گرفت و به سمت خیابان ارجمندی رفت.
به محض ورود به آن خیابان هادی ودوستش با موتور مقابل اوقرار گرفتند.
هریک از انها درب خودرو را باز کردند وفرار کردند.
راننده به سرعت فرار کرد اما یکی از انها به سمت یک کوچه ی بمبست رفت.
هادی به سمت اورفت و قبل از اینکه به کمک او برویم
آن قاچاقچی تریاک رابا دست وچشمهای بسته اورد.
جای تعجب این بود که هادی نصف هیکل آن مرد را داشت و بعدا تعریف کرد که انتهای کوچه تاریک بوده وبه آن مرد گفته اگه حرکت کنی میزنمت و بعد هادی چشمهایش را بسته تا نبیندکه مسلح نیست .
بچه های بسیج مردم را متفرق کردندبعدهم مشغول شناسایی ماشین شدند.یک بسته ی بزرگ زیر پای راننده بود.
همان موقع بچهای کلانتری 14از راه رسیدندو
شناسایی کردند که این بسته تریاک است.
ماشین و متهم و موادمخدربه کلانتری منتقل شدند.
ظهرفردا که وارد مسجدشدیم دیدیم یک پلاکارد تشکر ازسوی مسئول کلانتری جلوی درب مسجد نصب شده بود.
از ان پلاکارد از همه ی بسیجیان مسجد بخاطر این عملیات و دستگیری یکی از قاچاقچیان مواد مخدر تقدیر شده بود.
✍ ادامه دارد
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_نهم کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_دهم
دیگه حوصله ام از حرفهاش سر رفته بود.
با جمله ی آخرش متوحه شدم اینم مثل مردهای دیگه فقط به فکر هم خوابی و تصاحب تن منه.
تو دلم خطاب بهش گفتم:
-آرزوی اون لحظه رو به گور خواهی برد.
جوری به بازی میگیرمت که خودشیفتگی یادت بره.
منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم کرد به جواب.
پرسید:- خب؟! نظرت چیه؟ !
قاشقم رو به ظرف زیبای بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریک کننده ای داخل دهانم بردم.
و پاسخ دادم:
-باید بیشتر بشناسمت.تا الان که همچین آش دهن سوزی نبودی!!
اون خندید و گفت:
-عجب دختری هستی بابا! تو واقعا همیشه اینقدر بداخلاق و رکی؟! رامت میکنم عسل خانوم...
گفتم:
فقط یک شرط دارم!
پرسید: چه شرطی؟!
گفتم: شرطم اینه که تا زمانیکه خودم اعلام نکردم منو به کسی دوست دختر خودت معرفی نمیکنی.
با تعجب گفت:باشه قبول اما برای چی چنین درخواستی داری؟ !
یکی از خصوصیات من در جذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود.
من در هرقرار ملاقاتی که با افراد مختلف میگذاشتم با توجه با شخصیتی که ازشون آنالیز میکردم شروط و درخواستهایی مطرح میکردم که براشون سوال برانگیز و جذاب باشه.
در برخوردم با کامران اولین چیزی که دستگیرم شد غرور و خودشیفتگی ش بود و این درخواست اونو به چالش میکشید که چرا من دلم نمیخواد کسی منو به عنوان دوست او بشناسه!!
ومعمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :دلیلش کاملا شخصیه.
شاید یک روزی که اعتماد بینمون حاکم شد بهت گفتم!
و طعمه هام رو با یک دنیا سوال تنها میگذاشتم.
من اونقدر در کارم خبره بودم که هیچ وقت طعمه هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.
اونها فقط به فکر تصاحب من بودند و میخواستند به هر طریقی شده اثبات کنند که با دیگری فرق دارند و من هم قیمتی دارم!
کامران آه کوتاهی کشید و دست نرم وسردش رو بروی دستانم گذاشت.
و نجوا کنان گفت:
-یه چیزی بگم؟!.
دستم رو به آرامی وبا اکراه از زیر دستاش خارج کردم و به دست دیگرم قلاب کردم.
-بگو
-به من اعتماد کن.میدونم با طرز حرف زدنم ممکنه چه چیزهایی درباره م فکر کرده باشی.
ولی بهت قول میدم من با بقیه فرق دارم.
از مسعود ممنونم که تو رو به من معرفی کرده.در توچیزی هست که من دوستش دارم.نمیدونم اون چیه؟ ! شاید یک جور بانمکی یا یک ...
نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشته باشمت.
-لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:-اوکی.ممنونم از تعریفاتت...
واین آغاز گرفتاری کامران بود....
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_نهم 🍃 مثل برق و باد به
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_دهم 🍃
دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود. می دانستم کار سلماست. صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران مرا شرمگین می کرد. خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم. مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...
بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد. درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.
ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.
ــ می خوام قول بدی نمیری...
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد. بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.
ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟
ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.
کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید
ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.
سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟
لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من.
عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت:
ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.
از ته دل گفتم "ان شاء الله"
و انگشتر نامزدی را در دستم چرخاندم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi