eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
422 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
[• 📚•] فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جمالت ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم... -تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ...ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه و علی باز هم خندید اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخالق با محبت و آرامش علی شده بودم ... بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره... باالخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم... 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi