eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_دوم این شخص که یک مسی
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] حق پرست کلی در مورد این چند تا جاسوس دستگیر شده حرف زد. واسم جالب بود چرا داره از کسانی که توی این سال ها دستگیر کردیم حرف میزنه! اونا پرونده شون بسته شده بود! خیلی فکرمو مشغول کرده بود. آخه چه دلیلی داشت؟! یهویی دیدم حق پرست منو نگاه میکنه. بهم گفت: - آقای عاکف شما درحال حاضر درگیر پرونده ای که نیستید؟ گفتم: + خیر! فعلا پروژه ی خاصی رو دنبال نمیکنم. چون تازه از مأموریت و بعدش هم از مرخصی برگشتم. حالا هم اومدم اداره. سر حرفو باز کرد و گفت: - این پرونده قرار هست به شما واگذار بشه و خیلی مهمه. باید عرض کنم این پرونده در ادامه ی همون پرونده ی چند جاسوس دستگیر شده هست و متأسفانه علیرغم اینکه اون شبکه رو بردیم زیر ضربه ولی انگار همین طور افرادش پخش شده هستند و دارند فعالیت میکنند علیه ما. پس تیم خودتو تشکیل بده! چون پرونده ی مهم و حساسی هست. منم در جریان ریز تا درشت و لحظه به لحظه این پرونده و مسائلش قرار بده! چون تا انتخابات ریاست جمهوری 69 زیاد نمونده، امکان داره بخوان از این طریق روی مسائل دیگه هم کار کنند و با ترورِ همزمان دانشمندانمون، کشور رو به سمت فتنه ببرن. + چشم حاج آقا اینجا بود که جواب سؤالمو گرفتم و فهمیدم که چرا این همه از فیلم و عکس و مسائل مربوط به جاسوس های دستگیر شده قبلی برامون توضیح داد. دلیلش این بود که این پرونده در ادامه ی اون پرونده بوده. پرونده رو داد بهم تا شروع کنم. مستقیم اومدم توی اتاقم و یه نفس راحت کشیدم. خیلی دلم هوای فاطمه رو کرده بود. اومدم پایین و رفتم گوشیمو از ورودی اداره تحویل گرفتم و رفتم روی صندلی که نزدیک یه باغچه ی کوچیک توی اداره بود نشستمو زنگ زدم بهش. چندتا بوق خورد! + الو سلام خانمی، خوبی؟ - سلام محسن خانِ زِبِل . ممنون، منم خوبم. تو خوبی عزیزم؟ خیلی دوست داشتم لحن صحبت ها و شیطنت هایی که خانمم برای من داشت. همش با شوخی هاش به من انرژی میداد! بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_دوم عاصف خندید... بهش گفتم:
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] وقتی عاصف پرسید برنامه خاصی دارید، تاملی کردم، بهش گفتم: +صد در صد !! مگه میشه براشون برنامه نداشته باشیم. _میشه بهم بگید !؟ +چرا که نه ! تو بعد از من همه کاره ی این پرونده ای! باید درجریان باشی حتما. ببین عاصف جان، الآن ما باید سه تا کار انجام بدیم. مجددا بلند شدم رفتم سمت تخته وایت برد. ماژیک و گرفتم و میخواستم شروع کنم دیدم عاصف هم اومد کنارم ایستاد.. روی تخته نوشتم: « الف: کاهش اختیارات عزتی در سایت های هسته ای کشور. » نکته: مخاطبان محترم، چون عزتی یکی از مسئولین امور بازرگانی و دور زدن تحریم های آمریکا و اروپا در مسائل هسته ای بود، اختیارات و قدرت بالایی در صنعت هسته ای ایران داشت. برای همین گفتیم کشور. از کاهش اختیارات عزتی که نوشتم به عاصف گفتم: +اولین کارمون اینه که طبق برنامه ای از پیش طراحی شده، با هماهنگی که با مقامات سازمان اتمی انجام میدیم، باید از امروز اختیارات افشین عزتی در سازمان مذکور رو به طور نامحسوس کم کنیم. اونم در کل کشور، یعنی هرجایی که تاسیسات اتمی داریم. بایدبشینیم براش برنامه ریزی کنیم، طوری که بو نبره و حساس نشه. اگر برامون اثبات بشه دکتر افشین عزتی جاسوس هست، معادله خیلی فرق میکنه. اون اگر زرنگ باشه که به نظرم همینطور هم هست، پس باید بدونه با گندی که خودش وَ اون دختره چندشب قبل زدن قطعا فهمیده که آمارش رسیده به سیستم اطلاعاتی کشور. پس شاخکهای دستگاه های امنیتی ایران روی اون حساس شده. این یعنی که به همین راحتی دُم به تله نمیده. _به نظرت چرا گفت کارمند سازمان اتمی هست؟ +واضحه. اون زن نباید دستگیر میشد و سوخت میرفت. چون تابعیت کانادایی داره و اگر میرفت زندان طبیعتا سیستم امنیتی ایران درگیرش میشد. برای همین دکتر افشین عزتی مجبور شد خودزنی کنه تا بیشتر از این وضعیتشون خراب نشه! اما غافل از اینکه گفتنِ جمله متخصص هسته ای هستم همانا و حساس شدن بچه های انتظامی و تشکیلات ما هم همانا ! _که اینطور! +حالا دقت کن. ادامه دادم، روی تخته نوشتم: « ب: باید صبر کنیم ببینیم دختر فراری بی هویت یا در صورت احتمال همان پرستوی مورد نظر، چه زمانی با عزتی کانکت مشیه؟ حالا میخواد حضوری باشه و یا ... » وقتی این و نوشتم ، عاصف گفت: _بعید می دونم حالا حالاها ارتباط بگیره. چون اون زرنگتر از این حرفاست. برای همین در رفت. اون خانوم این احتمال رو داده که ممکن هست سیستم امنیتی ایران بو برده باشه. چون نیروی انتظامی موارد این چنینی رو ارجاع میده به ما. +ولی ما زرنگتر از اوناییم. مگه نه؟ _قطعا همین طوره. +الانم برو چهره نگاری کن ببین از این دختره چیزی پیدا میکنی یا نه.. عکسش و به فرودگاه و مرزهای زمینی برسونید. یادت نره. _چشم. قبل از اینکه برم فقط اینم بهتون بگم آقاعاکف، ماشین اون خانوم منتقل شده اداره، چیز قابل توجهی درون خودرو نبود. +جواب انگشت نگاری از روی فرمون چی شد؟ _اگر یادتون باشه گفته بودم کلا دستکش زنانه دستش بوده. حتی موقع رانندگی. +آره. درسته.. یادم رفته بود.. ببخشید ذهنم خیلی درگیر شده.. برو دفتر مهرداد برای چهره نگاری! فقط لطفا زودتر بیا و ببینیم چیکار کردی. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد عاصف رفت بیرون تا بره دفتر مهرداد که از بچه های چهره نگاری واحد ضدجاسوسی بود. یک ساعت بعدش از چهره نگاری برگشت. وقتی اومد کاغذو داد بهم، گفت: _بیا حاجی، اینم عکسش. گفتم: +عاصف این خانوم الآن دقیقا همونیه که ما دنبالشیم؟ _من اونشب نتونستم نزدیک بشم.... موقعی که دکتر عزتی و اون خانوم داخل اتاق افسرنگهبان بودن، تونستم از پشت شیشه سرک بکشم. بعدش اونارو بردن بازداشتگاه. +یعنی میخوای بگی ندیدیش؟ پس این عکس عمه ی عزتی هست گرفتی آوردی؟ _نه. منظورم این نیست. اونشب افشین عزتی وَ این خانوم که مدعیه مهناز ایزدطلب هست، داخل اتاق افسر نگهبان بودن، وَ پشتشون سمت من بود. تا قبل از اینکه برن بازداشتگاه و ماهم پیگیر بشیم که آزادشون کنند، من نتونستم چهرشون و ببینم. از طرفی شما هم که گفتی باید تعقیبشون کنی منم برای اینکه لو نرم زیاد نزدیک نشدم. +خب. ادامه بده. _وقتی که دستور آزاد شدنشون و دادید، دختره اومد بیرون تا حدودی صورتش و دیدم. از طرفی رفتم از کلانتری هم پیگیری کردم و متاسفانه چون بارون هم میزد و هوا هم کمی مه آلود بود اون شب ، دوربین های کلانتری خوب ثبت نکرده. اون کافه فقط درب پشتیش دوربین داشت. دوربین های امنیتی منطقه هم که ظاهرا در دست تعمیر بودن. +پس برو افسرنگهبان اون شب و پیداش کن. _ اتفاقا همینکارو کردم.. +خب! بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_دوم وقتی کارم در خونه امن تموم شد
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] عاصف خندید... بهش گفتم: + چون اون سه روز بیشتر از پایان ماموریتش در خاک اتریش موندگار شده، الآن برای ما موضوعیت داره. ما نمیدونیم طی اون سه روز چی گذشته. شیوه سرویس های جاسوسی دنیا و دستگاه های اطلاعاتیشون طی دهه های اخیر فرق کرده. سرویس های امنیتی دنیا بعد از رصد شخص مورد نظرشون فقط یک مرتبه اونم حدود دو سه ساعت ارتباط میگیرن با اونی که میخوان تا درصورت پذیرش ازش کار بکشن. دیگه همدیگرو هیچ وقت نمیبینن و فقط یک برنامه چندساله بهش میدن. ممکنه اینم همون باشه. البته بازم میگم، بستگی به اون شخص داره. بلندشدم رفتم سمت تخته وایت بُرد دفترم.. ماژیک و گرفتم... نوشتم: « بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله » بعد ، روم و کردم سمت عاصف، گفتم: +عاصف جان خوب دقت کن چی میگم، چی مینویسم.. به ذهنت بسپر... ما الان چندتافرضیه داریم. مجددا برگشتم سمت تخته شروع کردم به نوشتن ، وَ همزمان برای عاصف توضیح دادم: «یک: عزتی جاسوس است.» «دو: عزتی طعمه است برای رسیدن دشمن به همکاران دیگر عزتی در سازمان انرژی اتمی.» «سه: با وجود این دختر بی هویت فراری ، ممکن است دکتر عزتی در دام پرستوهای سرویس های بیگانه قرار گرفته باشه. حالا میخواد سی آی اِی ( CiA ) آمریکا باشه، یا اینکه اینتلجنت سرویس انگلیس ( Mi6 ) و یا اینکه موساد اسراییل.» مجددا روم و کردم سمت عاصف، گفتم: +اما فرضیه تو... ببین عاصف خان، فرضیه ی تو به نظرم 30 درصدش درسته وَ 70 درصدش رد هست. می دونی چرا؟ _چرا؟ +درست بودن حرفت به اینه که گفتی ممکنه ترورش کنند. من رد نمیکنم. ممکنه بخوان ترورش کنن !! اما پس از اینکه به مقصودشون رسیدن این کارو میکنند. اونم اینکه اگر مورد دومی رو که روی تخته نوشتم جزء احتمالات باشه، باز هم ما نمیزاریم چنین اتفاقی بیفته. بنظرم درصد ترور دکتر افشین عزتی خیلی پایینه. _میزان؟ +من زیر 10 تخمین میزنم. _خب.. تا اینجا قبول. اما اینکه میگی 70 درصد فرضیه من اشتباهه چی؟ میشه بگی؟ _ اشتباه بودن فرضیه تو به این دلیل هست که تجربه حرفه ای من میگه این فرضیه و تحلیل خیلی ضعیفه. دکتر مجیدشهریاری _دکتر مسعود علیمحمدی_احمدی روشن_رضایی نژاد، این دانشمندان زمانی که ترور شدن جوخه ی ترور موساد باهاشون طرح دوستی نریخت..یعنی یک نفوذی نبود که بیاد ازشون اسنادی رو بزنه بعد ترورشون کنه. البته خب شهریاری و علیمحدی با بمب ترور شدن، اما برای داریوش رضایی نژاد، تروریست اومد مستقیم ... حرفام که تا اینجا رسید، دست سمت راستم و مثل تفنگ آوردم بالا، سمت عاصف نشونه گرفتم، گفتم: +مستقیم اومد و بوم.. بوم.. بوم.. زدن بهش. عاصف کمی فکر کرد.. ادامه دادم... گفتم: +دقت کن به حرفم. اگر ماجرای دکتر افشین عزتی با این خانوم یک موردِ شخصی جز رابطه های معمولی نباشه، یا اینکه اصلا ما بیایم فرض رو بر این بگذاریم که اون زن عامل سرویس دشمن هست، باز هم فرضیه ترور باطل هست. چون با دکتر عزتی طرح رفاقت ریختن. ماژیک و گذاشتم، از تخته فاصله گرفتم، رفتم نشستم روبروی عاصف روی مبل. عاصف گفت: _آقا عاکف اگر هر کدوم از این فرضیه ها درست باشه، پس تا حالا دکتر افشین عزتی اطلاعات زیادی رو از مسائل محرمانه وَ سری و طبقه بندی شده ی صنعت هسته ای کشورو به دشمن داده. +متاسفانه بله.. چیزی که داری میگی کاملا درسته. اما بزار یه نکته ای رو درمورد صحبتای قبلیمون بهت بگم، اونم اینکه ممکنه بعد از اینکه تاریخ انقضای عزتی تموم شد حذفش کنند، که بازم امر بعیدی به نظر میرسه. مگر اینکه عزتی بخواد دست و پاگیرشون بشه، اونوقت هست که دیگه حذفش میکنند. البته به این راحتی ها نه! چون مهره کلیدی هست براشون. اینم بهت بگم عاصف خان، اگر واقعا این کِیس یک کِیس جاسوسی یا نفوذی باشه، با همه ی تفاسیر درسته که اطلاعات حساسی رو به دشمن داده، اما بازم جای شکرش باقیه که به لطف خدا تونستیم از الآن سوارشون بشیم، وَ اینکه حداقل مهره اصلی که دکتر عزتی هست رو زیر چتر اطلاعاتی خودمون بگیریم. _ با این سردرگمی فعلی تعقیب و مراقبت ها تا کی باید باشه؟ +فعلا که شروع شده. حاج هادی هم دستور داده زیر چترمون باشن. _برنامه ی خاصی هم دارید؟؟ بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_‌غاده #قسمت_بیست_و_دوم😌🌸🍃 فکر می کردم آن اشک های من در تنهایی در
[• 📚•] 😌🌸🍃 وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلاً زنده است یا نه . سخت ترین روزها ، روزهای اول جنگ بود . بچه‌های خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر . در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم . بعد که بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم . خیلی بچه های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم ، مصطفی در "نورد" اهواز بود درحال جنگ . یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم . خیلی سخت بود این روزها ، هیچ خبری از او نداشتم ، از هم پراکنده بودیم . موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت . هر جا می رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم . در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم . هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می‌کردم . 🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃 آن‌ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی دانست با چه منظره ای مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود . گفتند شهدا اینجایند . کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها . جسد ، جسد ، جسد . غاده وحشت کرد ، بیهوش شد و افتاد . 🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃 اما کم کم آشنا شدم . در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم . شبها که می رفتم می گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم ؟ روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می کردم و پیام عربی می‌دادم . بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما ، پشت سر ما ، این طرف، آن طرف . با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود . خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم ، پیدایش نمی کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می آمد که "اترکک للله" . در لبنان هم این کار را می کرد ، آن جا قابل تحمل بود . ولی یکبار در سردشت بودم . فارسی بلد نبودم وسط ارتش ، جنگ و مرگ ، یک کاغذ می آید برای من "اترککِ لله" می رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد . همه وجودم یک گوش می شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز. ادامه دارد...💕😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_دوم😍🍃 شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقان
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد: "من که نیستم، تو مرد خونه اي. مواظب مامانی باش. بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.." با عل اینطوري حرف میزد. از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت: "مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام." احساس مسئولیت می کرد...! حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن... اون شب غمی بود بینمون. جیرجیركام انگار با غم میخوندن. ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم... هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم... همون لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ي ذهنمون مشغول بود، مردا که به کارشون فکر میکردن و ما هم دلشوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که میبینیمشون... یه دل سیر با هم نبودیم... تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت همه ي زندگیمون رو برده بودیم دزفول. خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم. خبرا رو از رادیو میشنیدیم. توی اون عملیات، عباس کریمی و ملکی شهید شدن، ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد. خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد. منوچهر تلفن نمیزد. خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل.. پشت تلفن صدام میلرزید... میگفت: "تو اینجوری میکنی، من سست می شم." دلم گرفته بود. دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش... 《رزمنده کوله اش را انداخته بود روي دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت... احساس می کرد منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنید... راهش را کج کرد به طرف خانه ي پدر منوچهر. در را باز کرد. پوتین هاي منوچهر که دم در نبود. از پله ها بالا رفت. توي اتاق کسی نبود، اما بوي تنش را خوب می شناخت. حتما می خواست غافلگیرش کند. تا پرده ي پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون، از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید... از هر گل یک شاخه. خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا...》 سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..! • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 •بسم رب الشھـدا #قسمت_بیست_و_دوم دعوت شده بود به یکی از روستاهای جاجرم. به مس
【• 📚 •】 بسم رب الشھـدا مدتی بود مامان نمی دید محسن برای نماز صبح وضو بگیرد. عجیب بود. محسن بچه کار درستی بود. در وعده های دیگر صدای اذان که بلند می شد به پر و پای دیگران هم می پیچید. از کمر می گرفت و بلندشان می کرد می برد تا وضو بگیرند. اما برای نماز صبح ... مامان نگران شده بود. صبح ها می رفت پشت در اتاق محسن. چند ضربه به در می زد و برای نماز صدایش می زد. صدای خواب آلود محسن می آمد که می گفت : _خوندم مامان! نمی توانست سر از کار این بچه در بیاورد. ندیده بود محسن بیاید وضو بگیرد. تا اینکه بابا، یک بار نصف شبی سرد، سر زده بود به اتاقش، دیده بود محسن کنج اتاق تاریک نشسته و نماز شب می خواند. از دیدن بابا هول کرده بود. التماس کرده بود ماجرا را به مامان نگوید. می ترسید مامان از فرط دوست داشتن این را بردارد به همه بگوید. بابا ماجرای نماز شب را توی دلش نگه داشت بعد از شهادت محسن آن را رو کرد. با شنیدن این خبر شادی و غم باهم توی دل مامان اوج گرفت. تازه فهمید آن صبح هایی که محسن می گفت نمازش را خوانده، سحر ها پنهانی می رفته توی حیاط، وضو می گرفته و آهسته می رفته به اتاقش ... ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_دوم هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میش
°‌/• 💞 •/° روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و رفتارهای منافقانه شدم.اکثر روزها با کامرانی که حالا خودش رو به شدت شیفته و واله ی من نشان میداد سپری میکردم و قبل از اذان مغرب یا در برخی مواقع که جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرکت میکردم! بله من پیشنهاد فاطمه رو برای عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر کنار او باشم و بیشتر بفهمم.! به لیست برنامه هام یک کار دیگه هم اضافه شده بود و آن کار، دنبال کردن آقای مهدوی بصورت پنهانی از در مسجد تا داخل کوچه شون بود.اگرچه اینکار ممکن بود برایم عواقب بدی داشته باشد ولی واقعا برام لذت بخش بود. ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهاری با خودش نوید یک سال دلنشین و خوب را میداد.کامران تمام تلاشش را میکرد که مرا با خودش به مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار به بهانه ای سرباز میزدم.ازنظر من او تا همینجا هم خیلی احمق بود که اینهمه باج به دختری میداد که تن به خواسته اش نداده.! شاید اوهم مرا به زودی ترک میکرد و میفهمید که بازیچه ای بیش نیست.اما راستش را بخواهید وقتی به برهم خوردن رابطه مون فکر میکردم دلم میگرفت! او دربین این مردهای پولدار تنها کسی بود که چنین حسی بهم میداد.احساس کامران به من جنسش با بقیه همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتی من به او گفتم که از مردهای ابرو بر داشته خوشم نمیاد شکل و ظاهری مردانه تر برای خودش درست کرده بود.اما با او یک خلا بزرگ حس میکردم.وهرچه فکر میکردم منشا این خلا کجاست؟ پیدا نمیکردم!. هرکدام از افراد این چندماه اخیر نقشی در زندگی من عهده دار شده بودند و من احساس میکردم یک اتفاقی در شرف افتادنه! روزی فاطمه باهام تماس گرفت و باصدای شادمانی گفت:اگر قرار باشه از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میای؟ با خودم گفتم چرا که نه! مسافرت خیلی هم عالیه! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.ولی او ادامه داد ولی این یک مسافرت معمولی نیستا با تعحب پرسیدم : -مگر چه جور مسافرتیه؟ گفت اردوی راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولی اینبار مسجد ما میزبانی گروه این محله رو بعهده داره. با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!! این دیگه چه جور جاییه؟! خندید: -میدونستم چیزی ازش نمیدونی!راهیان نور اسم مکان نیست.اسم یک طرحه! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگی جنوبه.خیلی با صفاست. خیلی.. تن صداش تغییر کرد. وچنان با وجد مثال نزدنی از این سفر صحبت کرد که تعجب کردم! با خودم فکر کردم اینها دیگه چه جور آدمهایی هستند؟! آخه دیدار از مناطق جنگی هم شد سفر؟! بابا ملت به اندازه ی کافی غم وغصه دارن..چیه هی جنگ جنگ جنگ!!!!! فاطمه ازم پرسید نظرت چیه؟ طبیعتا این افکارم رو نمیتونستم باصدای بلند برای او بازگو کنم!!! بنابراین به سردی گفتم نمیدونم! باید ببینم!حالا کی قراره برید؟! -برید؟!!! نه عزیزم شما هم حتما میای! ان شالله اوایل اردیبهشت. باهمون حالت گفتم:مگه اجباریه؟! -نه عزیزم.ولی من دوست دارم تو کنارم باشی. اصلا حتی یک درصد هم دلم نمیخواست چنین مکانی برم.بهانه آوردم : -گمون نکنم بتونم بیام عزیزم.من اردیبهشت عمه جانم از شهرستان میاد منزلم .ونمیتونم بگم نیاد وگرنه ناراحت میشه و دیگه اصلا نمیاد. با دلخوری گفت: -حالا روز اول اردیبهشت که نمیاد توام!!بزار ببینیم کی قطعیه تا بعد هم خدابزرگه. چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمه دست از تلاشش برای رضایت من برنمیداشت.اما من هربار بهانه ای میاوردم و قبول نمیکردم.او منو مسؤول ثبت نام جوانان کرد و وقتی من اینهمه شورو اشتیاق را برای ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم که چقدر جوانان مسجدی افسرده اند!!! ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz