هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_ام گفتم: نه ممنونم. ب
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_سی_و_یکم
_میدونم پسر گلم، ولی به هرحال باید برنامه ریزی کرد. دیشب خوابش و دیدم.
+ان شاءالله خِیره. شماهم که نمیگی خوابت و به ما. منم دیگه اصراری نمیکنم.
_داری رانندگی میکنی پسرم.
+بله مامان جان.
_خدامرگم بده. موقع رانندگی چرا باگوشی حرف میزنی؟ سلام به فاطمه جانم برسون بگو دوسش دارم.
+چشم. فدای محبتت تاج سرم. مواظب خودت باش. به داداش کوچیکه هم سلام برسون. بگو مراقبت باشه. یاعلی
به فاطمه گفتم مامانم سلام رسونده و گفته دوستت داره.
فاطمه خندیدو گفت: «منم دوسش دارم. مامانمه. تاج سرمه. امیدوارم عروس خوبی براش تاحالا بوده باشم.»
+هستی حتما.
باخنده گفت:
_محسن تو خجالت نمیکشی؟ یعنی واقعا که؟
+چطور؟
_من بهت صبح گفتم به مادرت زنگ بزن کارت داره. الآن بهش زنگ میزنی؟
خندیدم و گفتم:
+یادم رفت جون خودم و خودت. راستی به زینب خانم زنگ زدی خبر مریم خانم و بهزاد صحبت کنی؟
_نه. میخوام فردا برم خونشون و باهاش حضوری صحبت کنم.
دیگه رسیده بودیم کهف الشهداء. رفتم سر مزار شهدای عزیزمون. ساعت حدودا 10:30 شب بود. خلوت بود تقریبا. نشستیم من و فاطمه یه دل سیر نماز و زیارت عاشورا خوندیم و اشک ریختیم.
ازشون خواستم توی پرونده جدید تنهام نزارن. کمکم کنند. توی دلم همش میگفتم: «کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند»
خداحافظی کردیم و رفتیم همون جایی که به حسین گفته بودم میریم. وقتی رسیدیم من و فاطمه نشستیم شام خوردیم. جای خلوتی هم بود.
ساعت12:30 شب بود رسیدیم خونه. رفتیم بالا. وقتی از آسانسور اومدیم بیرون دیدم پادریِ جلوی در ورودی خونه یه خرده انگار خاکی و آشغالی شده. تعجب کردم.
یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی 3 ثانیه:
(سازمان سیا/ ترور/ موساد و...)
جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته هست. فورا درو بستم. به فاطمه گفتم هیچ سوالی نمی پرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. هیچ چی نپرس. هیچ چی هم نگو بهشون.
فاطمه چشماش گِرد شده بود و انگار زبونش بند اومده بود. میدونست یه مورد امنیتی هست. اونم خونه ی یه آدم امنیتی. همیشه پیش بینی میکرد ولی نه تا این حد که خطر رو توی خونش احساس کنه. داشتم فاطمه رو راهی میکردم با آسانسور که بره 3طبقه پایین تر خونه همسایمون که آشنا و صمیمی بودیم، در آسانسور که بسته شد دیدم در خونمون باز شد یکی مسلح نشونه گرفته من و فورا با سر مثل یه گاو وحشی شاخ دار رفتم توی شکمش، چنان با سر زدم بهش که افتاد پایین و معطل نکردم اسلحه رو ازش دور کردم و زدم گردنش و شکستم. فوری درو بستم و اومدم بیرون. وارد خونه نشدم..
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_سی وقتی به معاون ریاست سازمان اتمی گف
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_سی_و_یکم
میخواد در هر رده و پست و مقام دولتی باشه.
به اینجا که رسیدیم یه هویی یادم اومد که روز قبل گفته بودم ارتباطاتِ داخل و خارج از محل کار معاون امنیت سازمان اتمی رصد بشه.
فوری یه کاغذو قلم از جیب پیرهنم در آوردم، برای عاصف نوشتم:
«موضوع: خیلی فوری/ برو به بهزاد بگو از کاظمی معاون امنیت سازمان اتمی چه خبر؟ گزارش و آماده کنه، بعد از این جلسه برام بیاره.»
کاغذ و دادم به عاصف، یه نگاه خیلی کوتاه چند ثانیه ای کرد به محتوای درون کاغذ بعد بلند شد رفت سمت دستگاه خرد کن کاغذ، مطلبی که نوشتم و انداخت داخل دستگاه و از بین برد اون و !
نکته اول: دلیل این که گفتم موضوع معاون امنیت سازمان اتمی رو پیگیری کنن این بود که «چرا وقتی دکتر افشین عزتی پس از اتمام ماموریت محول شده ، به شکل غیر قابل باوری 3 شبانه روز بیشتر در خاک کشور اتریش می مونه! وَ بابت این موضوع هیچ گزارشی به اداره ما نمیرسه !! از همه مهمتر چرا معاون امنیت وقت آقای کاظمی بود چنین گزارشی رو به ما نداد؟ حتی در جلسه ای هم که باهاش داشتیم جواب قانع کننده ای بهمون نداد!
نکته امنیتی بسیار مهم: مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، دلیل این که همکارم آقای عاصف عبدالزهراء کاغذی که بهش دادم بعد از خوندن برد داخل دستگاه خرد کن کاغذ انداخت این بود که یک افسر امنیتی و اطلاعاتی هیچ چیزی رو نمینویسه و باید به ذهنش بسپره! اگر هم نوشت بلافاصله باید اون و از بین ببره تا کسی بهش دسترسی پیدا نکنه! دلیل کار عاصف هم این بود که چون من وسط جلسه با معاون سازمان اتمی بودم خودش این کارو کرد، وَ بعد از اینکه محتوای کاغذ رو خوند، انداخت درون دستگاه تا از بین بره!
شاید بگید مجددا میشه از دستگاه خرد کن اون تیکه های ریز کاغذ رو گرفت و در کنار هم قرار داد وَ به متن اون کاغذ پی برد، یعنی دقیقا همون کاری که در لانه جاسوسی زمان انقلاب صورت گرفت. بله حدس شما درسته، اما در اداره ی ما یک زمین خالی وجود داره برای پس از خرد کردن اون کاغذها با دستگاه!
در اون زمین خالی حفره هایی مثل تنورهای پخت نان که مردم روستایی در زمان قدیم داشتند وجود داره که هر دو الی سه روز، تمامیه نیروها موظف هستیم اون کاغذهای تیکه تیکه شده رو از دستگاه خردکن کاغذ دفترمون خالی کنیم، وَ بدونِ اینکه یه دونش جا بمونه یا در جایی بیفته که بعدا کسی بگیره اون و، باید درون یک پلاستیکی قرار بدیم و ببریم داخل اون حفره های به شکل تنور بریزیم. بعد از این کار هم باید با بنزین تمام اون کاغذها رو آتیش بزنیم تا به طور کامل محو بشه و از بین بره.
بعد از اینکه عاصف رفت اتاق بهزاد، منم به بحث ادامه دادم. گفتم:
+ جناب معاون، موضوع دکتر افشین عزتی کاملا سکرت بین ما می مونه. تنها کسی که غیر از شما با خبر میشه، یک مقام بالاتر از شماست که لطف کنید هرچه زودتر ترتیب این جلسه رو بدید!
_چشم خیالتون جمع.
+در ضمن،آقای افشین عزتی سال گذشته ماموریتی داشتن به خارج از کشور، که پس از اتمام ماموریتش، با سه روز تاخیر به ایران بر میگردن و هیچ سند و دلیل و مدرکی هم ثبت نشده که به چه علتی 3 روز در یک کشور دیگه موندگار شدند!! پس حساسیت ما رو درک کنید.
کمی مکث کرد، گفت:
_چشم پیگیری میکنم.
+ممنونم از شما. من دیگه عرضی ندارم. شما اگر امری دارید در خدمتم.
_نه منم صحبتی ندارم. فقط باید برم برای کاهش اختیاراتش فکری کنم.
+ از شما ممنونم که تشریف آوردید.
هر دوتا بلند شدیم به هم دست دادیم. ازش تشکر کردم و رفتیم بیرون از اتاقم. وقتی رفتیم بیرون دیدم عاصف هم از اتاق بهزاد که کنار اتاقم بود اومد بیرون! به عاصف گفتم بدرقش کنه تا کنار ماشین تیم حفاظتش.
این شرح بسیار کوتاهی از اون دیدار دوساعت و نیم بود.
بعد از رفتن معاون ریاست سازمان انرژی اتمی کشور، گزارش جلسه رو نوشتم بردم بالا دادم به مدیرکل بخش ضد نفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضد تروریسم یعنی حاج هادی که من معاونش بودم.
قرار شد رییسمون بعد از بررسی محتوای گزارش جلسه ی من با معاونت ریاست سازمان اتمی، اون گزارش و بفرسته برای حاج کاظم معاون کل تشکیلات و حاج کاظم برای حجت الاسلام (...) رییس کل تشکیلات امنیتی ما!
بعد از اینکه اون روز کارم تموم شد، رفتم حسینیه اداره نمازم و خوندم و بعدشم راهی سلف اداره شدم! خیلی ضربتی، مختصر ناهاری خوردم و اومدم پارکینگ اداره با راننده رفتیم سمت یکی از خونه های امن. قرار بود اون روز از یک مسئول دوتابعیتی که جاسوسی کرده بود بازجویی کنم. چون مسئول پروندش خودم بودم و دو هفته ای بردیمش زیر ضربه و دستگیرش کردیم.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سیام😌🌸🍃 تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داش
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_سی_و_یکم😌🌸🍃
می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود . هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد ، گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد . او گفت: حالا می بینی اینطور نیست ، تو داری تخیل می کنی . گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم ، با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: نه ! نه !
بعد بچه ها آمدند که ما ببرند بیمارستان . گفتند: دکتر زخمی شده .
من بیمارستان را می شناختم ، آن جا کار می کردم . وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه . خودم می دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است ، زخمی نیست . به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد . رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان .
آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد ، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید ، نکند مصطفی زخمی ، نکند ، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی ، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود ، خیلی جسد ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد . احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص .
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد .
مصطفی ظاهر زندگیاش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی . خیلی اذیت شد . آن روزهای آخر ، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او . شبها گریه می کرد ، راه می رفت ، بیدار می ماند. احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدارا . آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد . تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود . آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده ، آرامش گرفتم .
بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم . نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانه اش ، همه دورش قرآن می خوانند ، عطر می زنند .
برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور ؟ چرا در سردخانه . خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد .
ادامه دارد...💕😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_سیام😍🍃 میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم... دکتر که سماجتم
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اینڪ_شوڪران¹ ↯
#قسمت_سی_و_یکم😍🍃
صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم✋ رو گرفت و گذاشت روی سینش...😭
گفت: "قلبم❤️ دوست داره بمونی، اما عقلم میگه این دختر از پونزده سالگی به پای تو سوخته.💔 خدا زیبایی های زندگی 🛤 رو برای بنده های خوبش خلق کرده. اونم باید ازشون استفاده کنه. شاد🤗 باشه..."
لباش👄 میلرزید...
گفتم: "من که لحظه های شاد😃 زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هات، 🚶زنده بودنت،💁♂ نفس هات،💗 همه شادی زندگی منه... 💕 همین که میبینمت شادم..."☺️
گفت: "من تا حالا برات شوهری نکردم.😕 از این به بعد هم شوهر خوبی نمیتونم باشم. 😔تو از بین میری."😣
گفتم: "بذار دوتایی با هم بریم ."😭
همون موقع جمشید و رسول اومدن. پرستارا هم برانکارد🛏 آوردن که منوچهر رو ببرن. منوچهر نذاشت. گفت پاهام سالمه میخوام راه برم🚶 هنوز فلج نشدم..
جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید.😙 دست✋ من رو دو سه بار بوسید😘 گفت این دستا خیلی زحمت کشیدن. بعد از این بیشتر زحمت میکشن...😓
نگاهم کرد و پرسید: "تا آخرش هستی؟"
گفتم: "هستم."✌️
و رفت...🚶
حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه...
《نکند برنگردد؟ .......😞
لبه ی تخت منوچهر نشست، مثل ماتم زده ها.😣
باید چه کار کند؟......🙄
فکرش کار نمی کرد. همه ی بدنش گوش👂 شده
بود بیایند خبر📣 بدهند منوچهر...😢
دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل. به فرشته گفته بود به توسل🙏 خودتان برمی گردد...
چند بار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت.🙇♀ حال خودش را نمی فهمید...
راه می رفت،🚶می نشست. چادرش را برمیداشت، دوباره سرش میکرد.😞 سر ظهر صداش زدند. 🔊
پاهایش را همراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریض ها داد می زدند.😫 یکی استفراغ 🤑می کرد. یکی اسم زنی را صدا می زد و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند.😫 تخت🛋 آخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش
خیره شد. بالا و پایین نمی آمد. برگشت به دکترش نگاه👁 کرد و منتظر ماند....
دکتر گفت: موقع بیهوشی روح آدم ها🗣 خودش را
نشان می دهد. روحش صاف صاف است.
گوشش👂را نزدیک لب های👄 منوچهر برد که داشت تکان می خورد. داشت اذان🙏 می گفت....》
•
•
ادامھ دارد...😉♥
•
•
🖊:نقل از همسر شهید
منوچهر مدق
#مذهبےهاعاشقترنـد😌🖐
⛔️⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...⛔️
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشهدا #قسمت_سی_ام بعضی از بچه ها از شهر های دور به عشق درس قرآن محسن
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_یکم
محسن قرار بود برود مکه؛ همین حج آخرش.
می خواست سجاد را در موسسه انوارالمصطفی، برای تدریس جایگزین خودش کند.
سجاد قبول نمی کرد.
می دانست نمی تواند در سطح محسن درس بدهد و شاگردهایش پسش می زنند.
محسن دست بردار نبود.
آخرش گفت :
_ حالا بیا سرکلاس بشین! شاید خوشت اومد!
سجاد نتوانست بیشتر از این، روی استادش را زمین بیاندازد. رفت و آخر ِ کلاس نشست و خوب به تدریس محسن دقت کرد.
خیلی از نکاتی که محسن می گفت را سجاد قبلا از خودش یاد گرفته بود.
اماکاری که سخت بود، رابطه محسن با بچه ها بود. این، کار هرکسی نبود.
محسن یک جور نشاط عمیق درونی داشت. این نشاط، ناخودآگاه از رفتارش سرریز می کرد.
معلوم نبود چه اتفاقی چه شعله ای
دل محسن را آنطور گرم کرده بود.
بچه ها جذب همین گرمای بی حساب می شدند.
محسن رفت به آخرین سفر حج زندگی اش.
سجاد از باب اطاعت از استاد رفت موسسه.
همان چیزی شد که اول فکرش را کرده بود.
کار سختی بود راضی نگه داشتن بچه هایی
که محسن سقف توقع شان را آن طور بالا برده بود.
هیچ کس جایگزین محسن نبود.
✍ ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼