هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_وپنجم کوهستانی توسط این
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_چهل_ششم
بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت : «حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟»
+شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟
_هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم. بچه ها یواشکی تونستند نفوذ کنند و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال می پرسید؟ بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده. اوناهم مجبور شدن گفتند فردا ساعت 13/30 قرار هست تخلیه کنند.
قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن.
+صحبت کردند با هتلدار؟؟
_آره حاجی. قرار شد فردا ساعت15 بریم و تحویل بگیریم.
+بهزادجان من یه خرده نگرانم.
_چرا حاجی؟
+نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشد حتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه.
اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا.
بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه.
بهش گفتم:
+من میرم به بچه های دیگه سر بزنم. تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون.
_حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای.
+نه نمیشه. باید خودم باشم.
از ماشینش پیاده شدم. رفتم به بچه های دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و آنالیز کردم.
یک روز بعد...
حوالی ساعت 30/15 بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات.
حالا دیگه دستمون بازتر بود.منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه احتمال مراقبتش بود.
تجربه ی کار اطلاعاتیم نشون می داد که باید صبر کنم.
خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون، میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین. پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم.
بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا.
دو روزی از مستقر شدن بچه ها توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید. گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟
من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند. گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و بر میگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم. تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_پنجم مي گفت: آدمي كه ساكن نجف شده نمي تواند جاي ديگر
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_ششم
....جوانان میخواستند هرچه سریع تر به جبهه برگردند البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالت قابل گفتن نيست
خوب به ياد دارم از زماني که هادي در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي دقت مي كرد.
شروع كرده بود برخي رياضت هاي شرعي را انجام مي داد. مراقب بود كه كارهاي مكروه نيز انجام ندهد.
وقتي در نجف ساکن بود، بيشتر شب هاي جمعه با ما تماس مي گرفت.
اما در ماه هاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيده ي من اين است که ايشان مي خواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند.
شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. مي خواست دلبستگي به دنيا نداشته باشد.
مي گفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. مي خواهم از حال و هواي اينجا خارج نشوم.
خواهرش مي گفت: هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نمي گفت در نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف مي کرد که انگار هيچ مشکلي ندارد.
فقط از لذت حضور در نجف ومعنويات آنجا مي گفت. آرزو مي كرد كه روزي همه با هم به نجف برويم.
يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکاروني درست کنم؟ ما هم يادش داديم.
طوري به ما نشان داد که آنجاخيلي راحت است، فقط مانده كه براي دوستان طلبه اش ماكاروني درست كند.
شرايطش را به گونه اي توضيح مي داد که خيال ما راحت باشد.هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگي اش رادر نجف آرام توصيف
مي کرد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼