eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
421 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
چون در روز عاشورا امام (علیه‌السلام) فریاد برآورد: اما مِنْ مُغيثٍ يغيثُنا لِوَجْهِ اللَّهِ تَعالى؟
حرّ اندک اندک به لشکرگاه حسین (علیه‌السلام) نزدیک می‌شد. مهاجر‌ بن اوس گفت: چه اندیشه داری، می‌خواهی به حسین (علیه‌السلام) حمله کنی؟ حرّ جواب نداد. اندامش به لرزه افتاده بود، مهاجر گفت: در کار تو سخت حیرانم. به خدا سوگند هیچ‌گاه تو را این‌گونه ندیده بودم. اگر سراغ دلیرترین مرد کوفه را از من می‌گرفتند، تو را معرّفی می‌کردم. حرّ گفت: سوگند به خدا خودم را در میان دوزخ و بهشت می‌بینم، و من بهشت را بر می‌گزینم، هر چند که مرا پاره پاره کنند و بسوزانند.
تا مرد عرب رفت ، میگن یه نگاهی کرد (انگار میخواست نامحرمی نباشه) یه نگاه به کوچه کرد .. هی زیر لب میگفت یا اماه .. میخوای بدونی چرا پیر شدم؟ ان شاالله هیچ کسی جلو چشمش مادرش زمین نخوره .. (نمی دونم کیا تو مجلس آذری زبانن ..) به اینجا که میرسن هی میزنن تو سینه یارالی نَنَه ... یعنی ای مادر زخمی ... این وا اماه گفتن ، ارث رسید به بچه هاشون ، امام صادق فرمود ما اهل بیت تو شدائد و مصائب ، تو سخت ترین لحظه ها میگیم وا اماه ... زنده باشم شب عاشورا بهت بگم ابی عبدالله کجا گفت وا اماه .. اگه بدونی کجا گفت وا اماه ، می میری ...😭😭😭
♢🪴💫♢ . . •• •• 💠امام صادق علیه السلام: شخصی به حضور پیامبر صلی اللَّه علیه و آله رسید و گفت من تاکنون هرگز هیچ بچّه‌ای را نبوسیده‌ام،😕 وقتی وی رفت پیامبر به اصحاب فرمودند:↯ ⇦هذا رَجُلٌ عِنْدی انَّهُ مِنْ اهْلِ النَّارِ.🔥 این مرد که الان نزد من بود، اهل آتش است.😥😔 📕وسائل ‏الشيعة، ج ۱۵، ص ۲۰۲ . . ᯽درسـاحل‌امن‌خانوادھ᯽ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ♢🪴💫♢
گفت عمه جان نیزه بیار برام بابام غریبه امام حسین گفت سایه یه مرد باید باشه با اهل حرم 😭
🌱⃟❥➺• •• •• . . 🌿°• 😍 :) یکی از راههای شناخت افراد ، اینه که ببینیم امام ها و علمای اسلام درباره ی اونها چیه .😉 حالا برای زهیر باهم اینکارو میکنیم .😊 - وقتی در روز عاشورا ، یه جنگ فوق العاده ای رو انجام میده 😌 ، به زمین میافته و میاد کنارش 😍 و میگه :) " ای زهیر خدا تورا [از رحمت خود] دور نکند و خدا لعنت کند قاتل تورا همچون لعنت کسانی که به بوزینگان و خوکان (مسخ) تبدیل شدند ." 😍 در از امام زمان آمده که :) " درود [خدا] بر زهیر پسر قین بجلی ، در حالیکه به او اجازه برگشت داده بود ، به امام گفت : نه ،به خدا قسم ! هرگز چنین مبادا ! که فرزند رسول خدا را در حالیکه در میان دشمنان اسیر است 😢 رها کنم و خود نجات یابم ، نه ، خدا چنین روزی نیاورد ! " 👍 - مامقانی درباره ی زهیر میگه : علمای سیره میگن :) مرد شریفی در میان قوم خود و مردی شجاع در جنگها بوده است .😇 :) این سخن ها نشان میده که ، از شخصیّت معنوی ،اجتماعی و نظامی بالایی برخوردار بود ،آنچنان شخصیّتی که اورا در ردیف یاران امام قرار داد .😍 . . ‌◞ لیلی و مجنــــــون فقط افسانه‌انـد عشق در دست حسین‌بن‌علـــــی‌ست . . .◟‌ http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi ‌•🌱⃟❥➺•
𐇻📚𐇻 ⊹قسمت :43 شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ... به زحمت كمي بين شون رو باز كردم ... و تكاني ... درد تمام وجودم رو پر كرد ... - هي مرد ... تكان نخور ... سرم رو كمي چرخوندم ... هنوز تصاوير چندان واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، كنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...خیلی خوش شانسي ... دكتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده بودي ... گلوم خشك خشك بود ... انگار بزاق دهانم از روي كوير ترك خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق چرخيد ... - چرا اينجام؟ ... تختم رو كمي آورد بالاتر ... و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توي دهنم ... - چاقو خوردي ... گيجي دارو كه از سرت بره يادت مياد ... وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم كه بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم كنم... اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا كنه ... نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود .. كمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ... اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ... سرم رو از دستم كشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون . .. بدون اجازه پزشك ... بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي كردن ... رئيسم اولين كسي بود كه بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها كسي كه جرات فرياد زدن سر من رو داشت ... - تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار ... و دكمه آسانسور رو زدم ... - كي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ... - كسي اجازه نداده ... فرار كردم ... با عصبانيت سوار شد ... اما سعي مي كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ... - شنيدم اونها رو گرفتيد ... با حالت خاصي بهم نگاه كرد ... - ما بدون تو هم كارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فكر مي كنم تو نباشي بهتر مي تونيم كار بكنيم ... نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر كرد... - يعني با استعفام موافقت مي كني؟ ... - چي؟ ... - اين آخرين پرونده منه ... آخريش ... و درب آسانسور باز شد ⊹کتاب‌ :مردی درآئینه ⊹نویسنده :طاها ایمانی 🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi 𐇻📚𐇻
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ شوك شنيدن اون جملات كه تموم شد ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... خنده هايي كه بيشتر شبيه قهقهه هايي از عمق وجود بود ... چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر كرد ... تا بالاخره تونستم هي كم كنترل شون كنم ... - من چقدر احمقم . .. منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين كلمات ... دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ... - تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ... و در ميان اون تاريكي چند قدم ازش دور شدم ... افرادي كه با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه مي كردن ... خنده هاي من بلدتر از چيزي بود كه توجه كسي رو جلب نكنه ... - تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ... فكر كردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي كنم؟ برگشتم سمتش ... - من كافرم ساندرز ... نه فقط به خداي تو و عيسي ... كه به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ... ولي شنيدن اين كلمات از آدمي مثل تو جالب بود ... تا قبل فكر مي كردم خيلي خاص هستي كه نمي تونم تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... كريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همينه كه نمي تونم شما رو بفهمم ... چهره ام جدي شده بود ... جملاتم كه تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ... در حالي كه هنوز توي صورتش نگاه مي كردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم ... بدون اينكه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ... همون طور كه ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر كرد ... - اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا كردن اين مرد توي عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم مي زنه؟ ... پام بين زمين و آسمون خشك شد ... همون جا وسط تاريكي ... از كجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ... اين چيزي نبود كه هر كسي ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ... وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم ... وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي گفتن نداشت و از كوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ... - ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا كنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي كه داريم ... از اول مي دونستيم اونجا سلاح كشتار جمعي نيست ... هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند كلمه اي از دهانش در مي رفت ... فقط كافي بود بدوني چطور مي توني كنترل روانيش رو بهم بريزي ... براي همين با وجود درجه اي كه داشت ... جاي خاصي در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يك زير مجموعه بود ... اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ... و از كجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ... هدف محرمانه اي كه حتي من نتونسته بودم اسمش رو از ز ري زبون پدرم بيرون بكشم ... اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود❛❛ ‹ 💡 ›↝قسمت :هفتاد و هفتم  ‹ 📝 ›↝ اسم کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - پيدا كردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي كه اعتماد كنم كه براي رسيدن به هدف ... هر زيچ ي رو توج حي مي كنن ... به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي كنن ... وقتي همه چيز محرمانه است ... چطور مي تونم باور كنم چيزي كه دارم مي شنوم حقيقته؟ ... من سال هاست كه حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها كوچك ترين كمكي به حل سوال هاي ذهن من نمي كنه ... كه اونها رو عميق تر و سخت تر مي كنه ... به حدي كه گاهي بين شون گم ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا كنم ... از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبري واحد مديريت كنه ... چطور مي تونه با كسي ارتباط نداشته باشه؟ ... جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شكل گيري جامعه واحد و كي پارچه با سيستمي كه اون مرد مي خواد حركت كنه ... اما هيچ رهبري فكري اي براي سوق دادن مسير به سمت ظهور و آماده سازي براي بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ... اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن كه بدون شك باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شكل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقياس بزرگ جهان با آدم هايي كه نود در صدشون حتي نمي تونن دو روز ديگه شون رو مدیریت كنن ... پس با در نظر گرفتن وجود ا ني فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ... من وقتي توي رفتارها و جريان هايي كه دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت كردن دقت كردم ... متوجه شدم يكي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فكري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلفالبته مطمئنم چيزهايي كه پيدا كردم خيلي كور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي كه پيدا كردم شك ندارم ... به حدي كه مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حركت ... مسيرهاي فكري رو قطع كنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته؟ ... بدون اينكه پلك بزنه داشت گوش مي كرد ... سكوت من، سكوت اون رو عميق تر كرد ... تا به حال هيچ كسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نكرده بود ... كمي خودش رو روي تخت جا به جا كرد ... گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش كرد ... و من، مثل بچه ها منتظر كوچك ترين واكنشش بودم . .. مثل بچه اي كه منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل كردي ... بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ... - منظورت از اون مسيرهاي فكري چيه؟ ... متعجب، مثل فنر از روي تخت، پا نيي پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره كردم ... - چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق كنارين ... و اون با چشم هاي متحير، عميق در فكر فرو رفته بود ... هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ... هر چقدر هم كه ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ... من كسي نبودم كه از سختي فرار كنم ... اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي كنه ... دوستي داشتم كه مي گفت ... زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي كرد ... زندگي هيچ وقت ساده نيست ... حتي براي نوزاد بي دفاعي كه در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افكاري ميشه كه مادرش با اونها سر و كار داره ... بي دفاعي كه در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ❛❛ ‹ 💡 ›↝:نود هفتم ‹ 📝 ›↝ در ایئنه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ هنوز گرماي نگاهش رو حس مي كردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ... ـ براي پيدا كردن كسي اومدم ... ـ اين همه راه رو از يه كشور ديگه؟ ... ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش كنم ... لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حركت آورد ... ـ مطمئني اينجا پيداش مي كني؟ ... نگاهم توي صحن و بين آدم هايي كه در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون كم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ... ـ چه شكلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ... دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ... ـ نه ندارم ... آدم مشهور هي ... اومدم دنبال آخرين امام تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ... درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سكوت دوباره بين ما حاكم شد ... ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا كردن يك تخيل و افسانه اومدي؟ ... برق از سرم پريد ... اونقدر قوي كه جرقه هاش رو بين سلول هام حس كردم ... ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه كار مي كني؟ ... دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ... ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ... نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود كه كسي براي گذران وقت اومده باشه نه ... نميشه ... ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره كه براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ... هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ... ـ پس چطور به خدايي كه خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ... لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ... ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفي بودنش اعجاز خداست ... در حالي كه در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ... اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشين رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دين خداست ... چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه كه حاضر بشي براي پيدا كردنش دل به دريا بزني ... و اين مسير رو بياي ... اما به وجود خدايي كه منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ... نور رو باور داري ... اما خورشيد رو نمي بيني؟ ... نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممكن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انكار كنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ... ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... يم گم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اكثر افرادي هست كه در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ... طوفان جديدي درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي كرد ... نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلك بزنم ... توي راستاي نگاهم بین ... اون جمعيت ... از دور مرتضي رو ديدم كه از درب ورودي خارج شد ... كفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ... از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا كرد ... ـ به نظر، يكي از همراهان شماست كه منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ... از كنار من بلند شد ... ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ... ـ نه ... رهات نمي كنم❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صدودوم   ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ اين سوال، جواب واضحي داشت ... انسان هايي كه قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي كنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما كسي كه اونها رو شرطي مي كنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ... كسي كه چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... شيطان كه ظهور آخرين امام براش حكم نابودي و پايان رو داره ... فكر مي كردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني كه اون براي نماز از من خداحافظي كرد و جدا شد ... درك تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شكل گرفت ... گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ... اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي كردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت كنم ... بين جمعيت كه از مقابل چشمانم ناپديد شد ... سرم رو پايين انداختم ... به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشك شده بود ... اما دلم نمي خواست حركت كنم ... تك تك اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تكرار كردم ... و در انتهاي هر كدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ... ـ دوباره ازت سوال مي كنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ... حالا مي تونستم وسط تاريكي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم كرد كه جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از كلمات به ظاهر ساده اش داشت ... بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فكر ... به محل قرار كه رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه كردم و دوباره راه افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سكوت زمان بيشتري براي فكر كردن داشتم ... هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد كم كم داشت اطراف رو روشن مي كرد ... عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تكان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ... چند لحظه نگاه مي كردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم كسي بين اونها هست كه بتونم باهاش صحبت كنم يا نه ... تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خيابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود كه حالا ديگه يادم نمي اومد از كدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام كلا تعطيل شده بود ... دست كردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري كه داشت از كنارم رد مي شد ... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه كوچيك ... يه دختر كوچيك با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون كه نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري كه به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ... ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ... چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم كنه ... به اطراف نگاه كرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي كردن و سري تكان دادن ... معلوم شد ب ني اون جمع هم كسي ي ن ست بتونه كمكم كنه ... كاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشكر كردم ... اومدم برم كه مچم رو گرفت و اشاره كرد بايست ... بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت كنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي كرد ... تا اينكه يكي شون ايستاد ... يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ... رفت سمت شيشه و با راننده صحبت كرد ... و بعد كاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من كرد و در ماشين رو برام باز كرد ... اشاره كرد كه سوار بشم❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صد ودوازدهم   ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ هنوز مبهوت بودم كه ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينكه از كنارشون رد شديم ... ـ به ايران خيلي خوش آمديد ... سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي كرد ... تشكر كردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي كرد چند كلمه اي باهام صحبت كنه ... دست و پا شكسته ... منم از كوتاه ترين و ساده ترين عباراتي كه به نظرم مي رسيد استفاده مي كردم ... سكوت كه برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود كه سوار بشه ... اما سختي رو تحمل كرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن تو هي ي كشور غريب، نجات بده ... هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاكي اي كه مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذكر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ... و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم مسير برگشت، خيلي كوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل كه ايستاد، دستم رو كردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ... نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينكه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ... تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شكستم ... و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني كه نمي شناسم اعتماد كنم ... با حالت متعجبي خنديد و بدون اينكه پولي برداره، انگشت هام رو بست ... ـ سفر خوبي داشته باشيد ... چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت كه از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ... واقعا روز عجيبي بود ... ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا مسلمان ها؟ ... هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شكسته شد ... از در ورودي كه وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ... با فاصله درست جايي نشسته بود كه روي در ورودي احاطه كامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... زيچ ي به روي خودش نمي آورد اما همين كه ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ... بدون اينكه از اون همه انتظار و خستگي شكايت كنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده كرد ... و من كه هنوز توي شوك بودم، با انرژي تمام، ي ه جان ذهني خودم رو تخل هي كردم ... ـ اوني كه من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ... اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل كرد مي و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي كردم ... مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ... ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش كردي ... چند لحظه سكوت كردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افكار گذشته فرو رفت ... دوباره به چهره مرتضي نگاه كردم كه حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود كه از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ... ـ نه ... اون مرد بود كه من رو پيدا كرد ❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صدوسیزدهم   ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ برگشتم سمت مرتضي ... كه حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي كرد ... ـ دقيقا زماني كه داشتم فكر مي كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست اي نه؟ ... اين سوال رو از من پرسيد ... درست وسط بحث ... جايي كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود كه توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فكر مي كنم؟ ... دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال كرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ... و اين سوال رو با ضمير غائب سوال كرد ... نگفت چرا دنبال من مي گردي ... در حالي كه اون من رو به خوبي مي شناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فكرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ... مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ... با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تكان داد ... ـ من براي پيدا كردن حقيقت دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يكي از پيروان نزديكش ... همه چيز براي من روشن شده بود ... اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ... اول اينكه به من گفت ... زماني كه انسان ها براي شكستن شرط هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينكه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي ... از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند كه هدايت بي واسطه ايشون شامل حالشون شده ... اما زماني كه هويت رسما براشون آشكار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ... پس هر سوالي مي تونست نقطه صد در صد اتمام ا ني ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم دومين مفهوم، كه شايد از قبلي مهمتر بود اين بود كه ... من حقيقت رو پيدا كرده بودم ... به چيزي كه لازمه حركت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره اي نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني كه داشتم به چهره اش فكرش مي كردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فكري بود ... شناختن چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم كه رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت كنم؟ ... پس چيزي كه اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودي امام هست ... چيزي كه بهش اشاره كرده بود ... تبعيت ... و اين چيزي بود كه تمام مسير برگشت رو پياده بهش فكر مي كردم ... دقيقا علت اينكه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ... انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... كاري كه شيطان داشت در اون لحظه با من هم مي كرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتي سوق مي داد كه اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حركت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ... ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفكرش در ميان انسان هاست ... نه اينكه براساس يك ميل باطني كه منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ... يعني اين باور و فكر در من ايجاد بشه كه بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم شيطان، هزار سال براي كشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي كنن ... پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ... اون سوال، سر منشا تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ... سوالي كه هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... ريو غ مستق مي به من گفت ... تا زماني كه ا ني يشا ستگي در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ... و من هنوز حتي قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ... چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ... ـ و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما شك ندارم انسان شايسته اي هستي ... مي خوام بهت اعتماد كنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام در اختيارت بذارم❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صد وشانزدهم ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹